جدول جو
جدول جو

معنی بهروان - جستجوی لغت در جدول جو

بهروان
(بَهَْرْ)
گاوبان باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 404) ، قوم وجوه البهش، یعنی سیاه روی زشت. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). گروه سیاه روی زشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بروان
تصویر بروان
(پسرانه)
پیش بند (نگارش کردی: بهروان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهروان
تصویر شهروان
(پسرانه)
شهربان، نگهبان شهر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارمان
تصویر بارمان
(پسرانه)
محترم، لایق، دارای روح بزرگ، نام سردار افراسیاب، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور تورانی و از سپاهیان افراسیاب تورانی، نام یکی از سرداران دوره ماد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باشوان
تصویر باشوان
(پسرانه)
نام کوهی در بانه، آشیانه (نگارش کردی: باشوان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آتروان
تصویر آتروان
(پسرانه)
صورت دیگری از اترابان، نگهبان آتش، پیشوای دین زرتشتی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بختوان
تصویر بختوان
(دخترانه)
مدینه فاضله (نگارش کردی: بهختهوان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهوران
تصویر بهوران
(پسرانه)
وه وران، آنکه دارای روح و روان نیکوست
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باردان
تصویر باردان
جای بار، هر چه در آن کالا یا باری می گذارند، خورجین، جوال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهرمان
تصویر بهرمان
یاقوت سرخ، برای مثال نور مه از خار کند سرخ گل / قرص خور از سنگ کند بهرمان (خاقانی - ۳۴۴)، پارچۀ ابریشمی رنگین
فرهنگ فارسی عمید
(هََرْ نَ)
دهی است از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه که در چهار هزارگزی جنوب عجب شیر و 7 هزارگزی باختر راه شوسۀ مراغۀ به آذرشهر واقع و جلگه ای است معتدل و دارای 526 تن سکنه. از رود قلعۀ چای و چشمه ها و چاهها مشروب میشود. محصول عمده اش غله، کشمش و بادام و کار مردم زراعت و جوراب بافی با وسایل دستی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
باد سموم. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام اسکندر ذوالقرنین است. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی). نام اسکندر فیلقوس مقدونیایی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
در ناظم الاطباءکلمه به معانی ذیل بکار رفته است: دستمال و رومال وهوله و هرچه در روی شانه افکنند و قبای بلند و کلاه دراز. اما در مآخذ دیگر که در دسترس بود دیده نشد، جرجانی گوید کیفیتی است که تفریق بین متشاکلات و جمع بین متخلفات از شأن آنست. (از تعریفات)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
شهریست (به حدود خراسان) بانعمت و جای بازرگانان و در هندوستان است. (حدود العالم). و رجوع به پروان شود
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
شهرکی است قدیمی در چهارفرسخی بغداد. (از سمعانی). شهرکی است (به عراق) با آبادانی اندک و اندر وی خرماست اندک و آنجا جایهایی است که خسروان کرده اند. (حدود العالم) (یادداشت مؤلف). دهی است چند مابین بغداد و کوفه، خوارج نهروان از آنجا بودند. (از رشیدی). شهری است از مداین سبعه به عراق عرب میان بغداد و واسط، بر شرقی دجله و به آن منسوب اند خوارج نهروان و بین حضرت علی بن ابیطالب (ع) و آنان در آنجا جنگی رخ داد. مؤلف معجم البلدان نویسد: نهروان مشتمل است بر نهروانات اعلی، نهروانات اوسط و نهروانات اسفل و آن عبارت است از کوره ای وسیع واقع در بین بغداد و واسط از جانب شرقی، حد اعلای آن متصل به بغداد است، در این کوره چند شهر متوسط یافت شود مانند: اسکاف، جرجرایا، صافیه، دیرقنی و جز آن. (از معجم البلدان) :
سپاهی به کردار کوه گران
همیرفت گستاخ تا نهروان.
فردوسی.
لشکرگاه هرثمه بر نهروان بود بر دو فرسنگی از دروازۀ بغداد. (ترجمه تاریخ طبری ص 513). کوچ کرد تا آب نهروان و از آن جانب بهرام چوبین فرود آمد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 100).
گرد سپهت به نهرواله
سهم تو به نهروان ببینم.
خاقانی.
برای شرح جنگ نهروان رجوع به تاریخ طبری و الکامل ابن اثیر و مجمل ص 77 و 237 و غیره و خاندان نوبختی ص 31 و حبیب السیر ج 1 ص 175 تا 203 و نزههالقلوب ج 3 شود
لغت نامه دهخدا
شهرکی است به کرمان و از وی نیل و زبره و نیشکر خیزد... (از حدود العالم چ دانشگاه ص 127)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
شهربان. شهراوان. شهرابان. بلده ای است بنواحی خالص. (یادداشت مؤلف). نام شهری بوده بر لب دجلۀ بغداد و واسط و آنرادر قدیم دسکره مینامیده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به تاریخ مغول عباس اقبال ص 264 و دسکره شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مرکّب از: بی + روان، بی جان. بی روح. رجوع به روان شود
لغت نامه دهخدا
نام محلی کنار راه کرمانشاه به نوسود میان لفطه و درونه در 43000گزی کرمانشاه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ فِ)
دهی از دهستان شهر ویران بخش حومه شهرستان مهاباد. سکنه 446 تن. آب از سیمین رود. محصول آنجا غلات، چغندر، توتون و چوب. شغل اهالی آن زراعت، گله داری و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
شهرکیست بناحیت پارس خرم و آبادان و بدریا نزدیک. (حدود العالم) ، از خود بیخود. بی توان. بی تاب: روزی دو سه برآمد این زن خیره گشت از نوحه و ناتوان و بی خویش ببود. (مجمل التواریخ) ، شوریده و دیوانه. (ناظم الاطباء) :
مانده آن همره گرو در پیش او
خون روان شد از دل بیخویش او.
مولوی.
، بی محبت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دهی است جزء دهستان سجاس رود بخش قیدار شهرستان زنجان. در 12 هزارگزی شمال غربی قیدار در دامنۀ سردسیری واقع است و 409 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصول عمده اش غلات و شغل مردمش زراعت و قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بهرامن است که یاقوت سرخ باشد. (برهان) (از آنندراج). یاقوت سرخ گرانمایه. (فرهنگ اسدی) (اوبهی). یاقوت سرخ. (جهانگیری) (غیاث) (صحاح الفرس). یاقوت. (فهرست مخزن الادویه). سنگ نفیسی است که قرمزرنگ میباشد. (قاموس کتاب مقدس) :
در وصف تو شکل بهرمان سازم
وز تو نقش بهرمان بندم.
مسعودسعد.
و آن کمر کز تاب لعل و آب یاقوتش شدی
آب گردون آتش و نیلوفر او بهرمان.
امامی هروی.
نور مه از خاک کند سرخ گل
قرص خور از سنگ کند بهرمان.
خاقانی.
گفتی زبرجد گونۀ عقیق گرفته بود و یا پولاد برنگ مرجان و بهرمان گشت. (تاج المآثر).
آن آب نیلگون که ز عکسش گمان بری
مالیده قرطه ای است ز پیروزه بهرمان.
(از تاج المآثر).
از... و یاقوتها بهرمان و عقایل در و مرجان. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 ص 237).
تا بود خورشید و مه برگر زمان
تا بود در کان عقیق و بهرمان
پیش تیغ خسرو گیتی بود
کوه خارا بر مثال بهرمان.
شمس فخری.
هست یاقوت بهرمان پرهیخت
ادب آمد که دیو از او بگریخت.
(صاحب فرهنگ یادداشت بخط مؤلف).
، آنکه سود و فایده می برد. (ناظم الاطباء). کسی که سود می برد. (فرهنگ فارسی معین) ، بهره دار و شریک. (ناظم الاطباء). شریک. سهیم. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ رِ)
دهی از دهستان نوق است که در شهرستان رفسنجان واقع است. دارای 300 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8) ، شرکت. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بهلوان
تصویر بهلوان
پارسی تازی گشته پهلوان، بند باز
فرهنگ لغت هوشیار
مومن گرونده، جمع برروشنان. (شفیع باش برشه مرا بدین زلت چو مصطفی بردادار برروشنان را) (دقیقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باردان
تصویر باردان
خورجین، جای بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحریان
تصویر بحریان
دریاییان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهودن
تصویر برهودن
سوختن ومتغیر شدن رنگ از حرارت آتش، بیهودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزرگان
تصویر بزرگان
اعاظم، اکابر، اشخاص مهم، سران، اعیان، اشراف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهرمان
تصویر بهرمان
((بَ رَ))
نوعی یاقوت سرخ، پارچه ابریشمین رنگین، بهرمن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باردان
تصویر باردان
ظرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برروشن
تصویر برروشن
((بَ رْ رَ وِ شْ))
مؤمن، گرونده، جمع برروشنان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزرگان
تصویر بزرگان
اکابر
فرهنگ واژه فارسی سره