جَمعِ واژۀ بزرگ. اعاظم. امجاد. اماجد. اکابر. اشخاص بزرگ و مهم. سران. اعیان. اشراف. امیران. (از یادداشتهای دهخدا) : همان اندریمان که پیروز گشت بکشت از بزرگان ما سی وهشت. فردوسی. همه اعیان و بزرگان درگاه نزدیک وی رفتند. (تاریخ بیهقی). بزرگانْش گفتند کز بیش و کم اگر بخت یاور بود نیست غم. اسدی. گوئی که از نژاد بزرگانم گفتاری آمدی تو نه کرداری. ناصرخسرو. و بمشایعت او جملۀ لشکر و بزرگان برفتند. (کلیله و دمنه). پیش بزرگان ما آب کسی روشن است کآب ز پس میخورد بر صفت آسیاب. خاقانی. بباید ساختن با داغ دوری که عیب است از بزرگان ناصبوری. نظامی. امراء خراسان و بزرگان اطراف در مجلس او صف کشیدند و پیش تخت او بایستادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 176). بزرگان ِ پس رفته نشتافتند. امیرخسرو. سخنی بی غرض از بندۀ مخلص بشنو ای که منظور بزرگان حقیقت بینی. حافظ
بمانند بزرگان. بزرگ در کمیت و کیفیت. درخور بزرگان: خدیجه دیگر روز ترتیب بساخت و مهمانی بزرگانه کرد و همه مهتران را شراب دادند و خویلد را از مهتران بیشتر دادند. (ترجمه طبری بلعمی) ، بندی که در جلو آب بندند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اما در این معنی مصحف برغ (ورغ) است. رجوع به برغ و ورغ شود، جنگ. (ناظم الاطباء)