جدول جو
جدول جو

معنی بلغ - جستجوی لغت در جدول جو

بلغ
(بَ)
مرد فصیح. رسانندۀ سخن آنجا که خواهد. (منتهی الارب). بلیغ. (اقرب الموارد). بلغ یا بلغ. و رجوع به بلغ و بلیغ شود.
لغت نامه دهخدا
بلغ
(بِ)
مردبلیغ. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به بلغ شود.
لغت نامه دهخدا
بلغ
(بِ لَ)
مرد بلیغ. (منتهی الارب). بلغ و بلغ. رجوع به بلغ شود
لغت نامه دهخدا
بلغ
(بُ)
جمع واژۀ بلغه. (منتهی الارب). رجوع به بلغه شود، در اصطلاح پزشکی امروز، جسمی سفید و لزج و نرم و غالباً شبیه به پیه که در حالت مرضی از اغشیۀمستبطن تجاویف بدن انسانی مترشح گشته خارج میگردد. (ناظم الاطباء). ترشحات لزج سلولهای بدن بخصوص در آماسها و عفونتها و سوختگیها که غالباً در زیر یک طبقه سلولهای پوششی جمع میشود، رشحات لزج سلولهای دستگاه گوارش که با مقداری از انساج پوششی داخل دستگاه گوارش و توده ای از میکربها مخلوطند و در امراض عفونی معده یا روده ها (بخصوص اسهال یا استفراغ) به خارج دفع میشوند. (از فرهنگ فارسی معین).
- بلغم بینی، در اصطلاح پزشکی، ترشحات مخاط بینی. نخام. نخامه. نخاعه. آب دماغ. آب بینی. مف. (فرهنگ فارسی معین).
، بلغم، کنایه از شخص ثقیل و مهذار و پرگو است. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). و رجوع به بلغمی شود
لغت نامه دهخدا
بلغ
(بَ لَ غَ)
رمز است بلغت المقابله را. صیغۀ ماضی است، و آن علامتی است که در مقابلۀ کتاب بر کنارۀ ورق نویسند تا معلوم شود که مقابلۀ صحت کتاب تا آنجا رسیده. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). بلغه. و رجوع به بلغه شود
لغت نامه دهخدا
بلغ
مرد فصیح، رساننده سخن
تصویری از بلغ
تصویر بلغ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلغس
تصویر بلغس
برغست، گیاهی بیابانی و خودرو مانند اسفناج با برگ های درشت و گل های ریز سفید یا سرخ رنگ که مصرف خوراکی دارد و خام و پختۀ آن خورده می شود
پژند، هنجمک، هجند، مجّه، مچّه، بلغست، یبست، ورغست، فرغست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلغا
تصویر بلغا
بلیغ ها، فصیح ها، رساها، کامل ها، تمام ها، کسانی که سخنش خوب و رسا باشد، جمع واژۀ بلیغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلغه
تصویر بلغه
قوت روزانه به قدری که از آن زیاد نیاید، آنچه به آن روز بگذرانند
فرهنگ فارسی عمید
ماده ای سفید و لزج که غالباً هنگام بیماری از داخل بدن و دستگاه گوارش مترشح و به خارج دفع می شود، خلط سینه و بینی، در طب قدیم از اخلاط چهارگانۀ بدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلغد
تصویر بلغد
ویژگی چیزهایی که روی هم نهاده شده است، توده شده، بلغنده، بلغده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ لَ غَ)
جمع واژۀ بالغ. (غیاث) (آنندراج). رجوع به بالغ شود
لغت نامه دهخدا
(بِ غَ)
تأنیث بلغ. حمقاء بلغه، مؤنث أحمق بلغ. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). رجوع به بلغ یا بلغ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ غی / ی)
شهری است در اندلس از اعمال لارده، و دارای قلاع متعدد است. (از معجم البلدان) (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ غی ی)
شهری به اندلس، از اعمال لارده صاحب حصون عدیده. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ)
نهایت حماقت، و گویند آن بدین معنی است که شخص احمق با حماقت خود بدانچه میخواهد دست یابد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). بلغ. و رجوع به بلغ شود.
لغت نامه دهخدا
(بِ لَ)
بلاغت.
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ غَ)
رمزی در کتابت بلغهالمقابله را. علامتی که در مقابلۀ کتاب بر کنارۀ ورق نویسند تا معلوم شود که مقابلۀ صحت کتاب تا آنجا رسید. ظاهراً بلغه صیغۀ ماضی مؤنث است که تای آن را در مقام علامت بجهت اختصار دراز ننویسند. (غیاث) (آنندراج). بلغ. و رجوع به بلغ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ)
در اصطلاح طب قدیم، خلطی از اخلاط چهارگانه بدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و باشد که جگر بس گرم نباشد و اندر پزانیدن صفو کیلوس که آنرا هضم دوم گویند تقصیری افتد و چیزی بماند که به خامی گراید، آن بلغم باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بلجم. خرشاء. گش سپید. نخامه. ج، بلاغم. (ناظم الاطباء) :
آن روی و ریش پر گه و پر بلغم و خدو
همچون خبزدوئی که شود زیر پای پخج.
لبیبی.
ابر که جانداروی پژمردگیست
هم قدری بلغم افسردگیست.
نظامی.
- بلغم خام، رقیق و مختلف القوام است. (از بحر الجواهر).
- بلغم زجاجی یا شیشه ای، غلیظ است و چون شیشۀ گذاخته. (از بحر الجواهر).
- بلغم طبیعی، خلطی است سرد و تر و سفیدرنگ و مایل به شیرینی. (از بحرالجواهر).
- بلغم مائی یا آبی، روان و مستوی القوم است. (از بحرالجواهر).
- بلغم مخاطی، غلیظ و مختلف القوام است. (از بحرالجواهر).
- علت بلغم، علت و مرضی که از کثرت بلغم پدید آید:
سبک باشی برقص اندر چو بانگ مؤذنان آید
بزانو در پدید آیدت ناگه علت بلغم.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(بُ غُ)
شهری است صقالبه را بسمت شمال، بسیار سردسیر که عامه آن را بلغار گویند. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به بلغار و بلغارستان شود، شکلک، و بازخمانیدنی است از ابوالفرج. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ای بلفرخج ساده همیدون همه فرخج
نامت فرخج و کنیت ملعون بلفرخج.
لبیبی
لغت نامه دهخدا
(بُ غُ)
مخفف بلغور است که گندم پختۀ دلیده کرده باشد. آش گندم. (شرفنامۀ منیری). شایدلهجه ای عامیانه در بلغور است. رجوع به بلغور شود
لغت نامه دهخدا
(بُ غُ)
جمعنموده و بالای هم نهاده و فراهم آمده. (از برهان) (هفت قلزم) (از ناظم الاطباء). بلغده. بلغند. بلغنده. (آنندراج). و رجوع به بلغده و بلغنده شود
لغت نامه دهخدا
(بُ غَ)
قوت روز، و آنچه بدان روز گذرانند. (منتهی الارب). آنچه از روزی بدان اکتفا شود و باقی نماند. (از اقرب الموارد). آن قدر که بدان روزگار بگذرانند. (دهار). آنچه کفایت کند در معاش. (آنندراج). قوت روزگذار. خورش یک روزه. (فرهنگ فارسی معین). آن مقدار اندک از روزی که زندگانی را بسنده باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). قوت لایموت. آنچه زندگانی را کفاف دهد و زیادتی نکند. ج، بلغ. (ناظم الاطباء) : اصحاب قابوس در آن بؤس، نفوس شریف خویش را به اندک بلغه قانع گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 226). هر روز بقدر حاجت بلغه از آن میساختم تا حق تعالی نصرت داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 17). زمانی بر در مدرسه به رسم غریبان سر بگریبان تنهائی فروبردم لاأملک بلغه و لا أجد فی جرابی مضغه. (ترجمه محاسن اصفهان آوی). بلاغ. تبلّغ. و رجوع به بلاغ شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابلغ
تصویر ابلغ
بی کم و کاست رساننده تر بلیغ تر رساتر: کنایه ابلغ از تصریح است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغا
تصویر بلغا
جمع بلیغ شیوا سخنان چیره زبانان زبان آوران سخنگزاران
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز در هم شکسته و در هم کوفته عموما، گندم و جو نیم پخته که آنرا در آسیا انداخته شکسته باشند خصوصا، آشی که از گندم مذکور پزند، سخنان بزرگ حرفهای قلمبه
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی از رده دو لپه ییها جزو راسته پیوسته گلبرگها که سر دسته تیره برغستها میباشد. گیاهی است پایا گلهایش آبی سفید و یا قرمزند
فرهنگ لغت هوشیار
ماده سفید که اغلب هنگام بیماری از دستگاه گوارش ترشح و به خارج دفع می شود، اخلاط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغه
تصویر بلغه
قوت روزانه تعیین شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغه
تصویر بلغه
((بُ غَ))
غذای یک روزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلغس
تصویر بلغس
((بَ غَ))
گیاهی است خودرو و بیابانی با گل های ریز و سفید مانند اسفناج که در پختن بعضی از خوراک ها بکار می رود، برغست، ورغست، بلغست، پژند، مچه، هنجمک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلغم
تصویر بلغم
((بَ غَ))
ترشحات لزج سلول های بدن، از اخلاط چهارگانه بدن در طب قدیم که غلبه آن سستی و بی حالی می آورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابلغ
تصویر ابلغ
((اَ لَ))
بلیغ تر، رساتر
فرهنگ فارسی معین
بی خیال، بی قید، تن پرور، تن آسا
متضاد: زرنگ، فعال، پویا، چاق، چاقالو، فربه
متضاد: لاغر، نزار، خلط سینه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بلغم در خواب، مالی بود که به وجه صلاح، آن مال را نفقه کند. اگر کسی به خواب دید که بلغم به جایگاهی جرگه انداخت، تاویلش به خلاف این است. اگر بیند بلغم سفید از گلو برانداخت به جای پاکیزه، دلیل که مال به وجه صلاح نفقه کند. محمد بن سیرین
اگر بیماری بیند بلغم را برافکند، دلیل که از بیماری شفا یابد. اگر بیند بلغم سیاه برافکند، دلیل بر غم و اندوه است. اگر بیند بلغم خون آلود است، دلیل که از مال وی چیزی نقصان شود. اگر بیند بلغم به درون خانه انداخت، دلیل که مال بر بیگانگان نفقه کند. اگر بیند بلغم در مسجد افکند، دلیل که مال نه به وجه صلاح بر بیگانگان نفقه نماید.
فرهنگ جامع تعبیر خواب