درهم، آمیخته، انباشته، انبوه برهم خوردن: به هم خوردن، پریشان شدن، پراکنده شدن، مخلوط شدن برهم زدن: زیر و رو کردن، مخلوط کردن، خراب کردن، شوریده کردن به هم زدن: زیر و رو کردن، مخلوط کردن، خراب کردن، شوریده کردن، برهم زدن برهم شدن: کنایه از برهم رفتن، پریشان خاطر شدن، آشفته شدن برهم نهادن: روی هم گذاشتن، روی یکدیگر نهادن
درهم، آمیخته، انباشته، انبوه بَرهَم خوردن: به هم خوردن، پریشان شدن، پراکنده شدن، مخلوط شدن بَرهَم زدن: زیر و رو کردن، مخلوط کردن، خراب کردن، شوریده کردن به هم زدن: زیر و رو کردن، مخلوط کردن، خراب کردن، شوریده کردن، بَرهَم زدن بَرهَم شدن: کنایه از برهم رفتن، پریشان خاطر شدن، آشفته شدن بَرهَم نهادن: روی هم گذاشتن، روی یکدیگر نهادن
بسیار، زیاد، فراوان، برای مثال بدان ماند بنفشه بر لب جوی / که بر آتش نهی گوگرد بفخم (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۳)، پارچه ای که نثارچینان با آن نثار جمع کنند، برای مثال از گهر گرد کردن بفخم / نه شکر چید هیچ کس نه درم (عنصری - ۳۶۸)
بسیار، زیاد، فراوان، برای مِثال بدان ماند بنفشه بر لب جوی / که بر آتش نهی گوگرد بفخم (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۳)، پارچه ای که نثارچینان با آن نثار جمع کنند، برای مِثال از گهر گرد کردن بفخم / نه شکر چید هیچ کس نه درم (عنصری - ۳۶۸)
مصحف مرهم. ج، براهم. (از دزی ج 1). رجوع به مرهم شود، آشکارکردن: عشق را سر برهنه باید کرد بر سر چارسوی رسوایی. عطار. ، از غلاف بدر آوردن: اشحان،برهنه کردن شمشیر را. (از منتهی الارب) ، بی حجاب و بی پرده کردن. (آنندراج). نقاب برداشتن، غارت کردن، پوست برگرفتن. (ناظم الاطباء)
مصحف مرهم. ج، بَراهم. (از دزی ج 1). رجوع به مرهم شود، آشکارکردن: عشق را سر برهنه باید کرد بر سر چارسوی رسوایی. عطار. ، از غلاف بدر آوردن: اشحان،برهنه کردن شمشیر را. (از منتهی الارب) ، بی حجاب و بی پرده کردن. (آنندراج). نقاب برداشتن، غارت کردن، پوست برگرفتن. (ناظم الاطباء)
با هم. (آنندراج). با همدیگر. با یکدیگر. (ناظم الاطباء) ، خالی شدن: جلا، جله، جلهه، برهنه شدن پیش سر کسی از موی. (از منتهی الارب). - برهنه شدن سر، بی کلاه شدن آن. بی تاج گشتن: سرانجام بختش کند خاکسار برهنه شود آن سر تاجدار. فردوسی. ، آشکار شدن: تسعسع، برهنه شدن دندان از لب. (از منتهی الارب). - برهنه شدن راز (روی پوشیده راز) ، آشکار شدن آن. برملا گشتن آن. فاش شدن آن. از پرده بدر افتادن آن: همی گشت زآنگونه بر سر جهان برهنه شد آن رازهای نهان. فردوسی. ببینیم تا چیست آغازشان برهنه شود بی گمان رازشان. فردوسی. فرستاده چون پاسخ آورد باز برهنه شد آن روی پوشیده راز. فردوسی. هم آنگه در دژ گشادند باز برهنه شد آن روی پوشیده راز. فردوسی. ، بی برگ شدن. بی بر شدن: تمشق، برهنه شدن شاخ. (از منتهی الارب) ، بی غلاف شدن. از غلاف بدر آمدن: در ظل فتح یابد عالم لباس امن چون شد برهنه چهرۀ خورشیدوار تیغ. مسعودسعد. اختراق، برهنه شدن شمشیر. (از منتهی الارب)
با هم. (آنندراج). با همدیگر. با یکدیگر. (ناظم الاطباء) ، خالی شدن: جلا، جله، جلهه، برهنه شدن پیش سر کسی از موی. (از منتهی الارب). - برهنه شدن سر، بی کلاه شدن آن. بی تاج گشتن: سرانجام بختش کند خاکسار برهنه شود آن سر تاجدار. فردوسی. ، آشکار شدن: تسعسع، برهنه شدن دندان از لب. (از منتهی الارب). - برهنه شدن راز (روی پوشیده راز) ، آشکار شدن آن. برملا گشتن آن. فاش شدن آن. از پرده بدر افتادن آن: همی گشت زآنگونه بر سر جهان برهنه شد آن رازهای نهان. فردوسی. ببینیم تا چیست آغازشان برهنه شود بی گمان رازشان. فردوسی. فرستاده چون پاسخ آورد باز برهنه شد آن روی پوشیده راز. فردوسی. هم آنگه در دژ گشادند باز برهنه شد آن روی پوشیده راز. فردوسی. ، بی برگ شدن. بی بر شدن: تمشق، برهنه شدن شاخ. (از منتهی الارب) ، بی غلاف شدن. از غلاف بدر آمدن: در ظل فتح یابد عالم لباس امن چون شد برهنه چهرۀ خورشیدوار تیغ. مسعودسعد. اختراق، برهنه شدن شمشیر. (از منتهی الارب)
باد موافق. (آنندراج). باد شرطه. بادی که از عقب کشتی وزد. (ناظم الاطباء). باد مراد. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 177) : سالک این شرطه به ساحل نرساند ما را کشتی بیخردانست که باهم دارد. سالک اصفهانی (از شعوری). اما این معنی جای دیگر دیده نشد
باد موافق. (آنندراج). باد شرطه. بادی که از عقب کشتی وزد. (ناظم الاطباء). باد مراد. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 177) : سالک این شرطه به ساحل نرساند ما را کشتی بیخردانست که باهم دارد. سالک اصفهانی (از شعوری). اما این معنی جای دیگر دیده نشد
ناحیه ای است در چکوسلواکی. شهر عمده آن پراگ است. بوهم شامل یک چهارضلعی متشکل از کوههای منطقۀ هرسی نین است. چسکی لس و شوماوا، غربی. کروشنه و استردوهوری در شمال غربی. ارزگبیرگ، کرکنوشه (سودت) در شمال شرقی. و ارتفاعات مراوی در مشرق. مرکز آن مرکب است از نجدهای ابتدایی (طبقات آهن و زغال سنگ). و بسوی شمال دشتهای رسوبی که پوشیده از گل و لای حاصلخیز است. بوهم در قرن پنجم میلادی توسط اسلاوها از دست ژرمنها گرفته شد و در قرن نهم به مسیحیت گرایید و تا سال 1545 میلادی حکومتی تابع امپراتوری ژرمانی داشت. سپس با سلطنت اتریش متحد گردید (تا سال 1919 میلادی) معاهدۀ سن ژرمن آنرابخشی از چکوسلواکی قرار داد. (فرهنگ فارسی معین)
ناحیه ای است در چکوسلواکی. شهر عمده آن پراگ است. بوهم شامل یک چهارضلعی متشکل از کوههای منطقۀ هرسی نین است. چسکی لس و شوماوا، غربی. کروشنه و استردوهوری در شمال غربی. ارزگبیرگ، کرکنوشه (سودت) در شمال شرقی. و ارتفاعات مراوی در مشرق. مرکز آن مرکب است از نجدهای ابتدایی (طبقات آهن و زغال سنگ). و بسوی شمال دشتهای رسوبی که پوشیده از گل و لای حاصلخیز است. بوهم در قرن پنجم میلادی توسط اسلاوها از دست ژرمنها گرفته شد و در قرن نهم به مسیحیت گرایید و تا سال 1545 میلادی حکومتی تابع امپراتوری ژرمانی داشت. سپس با سلطنت اتریش متحد گردید (تا سال 1919 میلادی) معاهدۀ سن ژرمن آنرابخشی از چکوسلواکی قرار داد. (فرهنگ فارسی معین)
دریافتن به درنگ. (تاج المصادر بیهقی). دریافتن. (زوزنی) (دهار). اندک اندک دریافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ادراک. دریافت و بازیافت. (ناظم الاطباء) : که اگر در خواندن فروماند به تفهیم معنی کسی تواند رسید. (کلیله و دمنه)
دریافتن به درنگ. (تاج المصادر بیهقی). دریافتن. (زوزنی) (دهار). اندک اندک دریافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ادراک. دریافت و بازیافت. (ناظم الاطباء) : که اگر در خواندن فروماند به تفهیم معنی کسی تواند رسید. (کلیله و دمنه)
بل هم. سخت نادان. عظیم ابله. (یادداشت مرحوم دهخدا). مخفف جملۀ ’بل هم اضل’ و آن اشاره است به آیۀو لقد ذرأنا لجهنم کثیراً من الجن و الانس لهم قلوب لایفقهون بها و لهم أعین لایبصرون بها و لهم آذان لایسمعون بها، اولئک کالانعام بل هم أضل اولئک هم الغافلون (قرآن 179/7) ، و آفریدیم برای دوزخ بسیاری از جن و انس را که ایشان را دلهایی است که بدانها درنمی یابند و آنان را چشمانی است که بدانها نمی بینند و آنان را گوشهایی است که بدانها نمی شنوند، آنان چون چارپایانند بلکه گمراه ترند و آنان بی خبرانند: ای رفته و بازآمده بلهم گشته نامت ز میان نامها گم گشته. (منسوب به خیام). بار بلهم أضل کشی برخیز تا ترا نام گشت بلهم خر. سوزنی، رفتن آب و خشک گردیدن. (منتهی الارب). خشک شدن خاک نمگن. (تاج المصادر بیهقی). بلح. (از اقرب الموارد). رجوع به بلح شود، وافی نشدن زینهاری. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
بل هم. سخت نادان. عظیم ابله. (یادداشت مرحوم دهخدا). مخفف جملۀ ’بل هم اضل’ و آن اشاره است به آیۀو لقد ذرأنا لجهنم کثیراً من الجن و الانس لهم قلوب لایفقهون بها و لهم أعین لایبصرون بها و لهم آذان لایسمعون بها، اولئک کالانعام بل هم أضل اولئک هم الغافلون (قرآن 179/7) ، و آفریدیم برای دوزخ بسیاری از جن و انس را که ایشان را دلهایی است که بدانها درنمی یابند و آنان را چشمانی است که بدانها نمی بینند و آنان را گوشهایی است که بدانها نمی شنوند، آنان چون چارپایانند بلکه گمراه ترند و آنان بی خبرانند: ای رفته و بازآمده بلهم گشته نامت ز میان نامها گم گشته. (منسوب به خیام). بار بلهم أضل کشی برخیز تا ترا نام گشت بلهم خر. سوزنی، رفتن آب و خشک گردیدن. (منتهی الارب). خشک شدن خاک نمگن. (تاج المصادر بیهقی). بَلح. (از اقرب الموارد). رجوع به بلح شود، وافی نشدن زینهاری. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
بمعنی بسیار باشد. (برهان). بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء). بسیار. (صحاح الفرس) (لغت فرس اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (سروری) (آنندراج) (اوبهی). بسیار و خیلی. (فرهنگ نظام). زیاد. کثیر. رجوع به فخم شود: بدان ماند بنفشه بر لب جوی که بر آتش زنی گوگرد بفخم. منجیک (از صحاح الفرس و لغت فرس اسدی و دیگران). گه مناظره با کوه اگر سخن رانی ز اعتراض تو بفخم شود معید صدا. کمال اسماعیل (از رشیدی) (جهانگیری و دیگران). ، دروغ صریح. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کذب. (اقرب الموارد)
بمعنی بسیار باشد. (برهان). بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء). بسیار. (صحاح الفرس) (لغت فرس اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (سروری) (آنندراج) (اوبهی). بسیار و خیلی. (فرهنگ نظام). زیاد. کثیر. رجوع به فخم شود: بدان ماند بنفشه بر لب جوی که بر آتش زنی گوگرد بفخم. منجیک (از صحاح الفرس و لغت فرس اسدی و دیگران). گه مناظره با کوه اگر سخن رانی ز اعتراض تو بفخم شود معید صدا. کمال اسماعیل (از رشیدی) (جهانگیری و دیگران). ، دروغ صریح. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کذب. (اقرب الموارد)