جدول جو
جدول جو

معنی بفجم

بفجم((بَ یا بِ جَ))
فراوان، زیاد، بسیار، بفخم، فخم، پخم
تصویری از بفجم
تصویر بفجم
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با بفجم

بلجم

بلجم
بلغم، ماده ای سفید و لزج که غالباً هنگام بیماری از داخل بدن و دستگاه گوارش مترشح و به خارج دفع می شود، خلط سینه و بینی، در طب قدیم از اخلاط چهارگانۀ بدن
بلجم
فرهنگ فارسی عمید

بفخم

بفخم
بسیار، زیاد، فراوان، برای مِثال بدان ماند بنفشه بر لب جوی / که بر آتش نهی گوگرد بفخم (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۳)، پارچه ای که نثارچینان با آن نثار جمع کنند، برای مِثال از گهر گرد کردن بفخم / نه شکر چید هیچ کس نه درم (عنصری - ۳۶۸)
بفخم
فرهنگ فارسی عمید

بسجم

بسجم
حکمای هند بخش ربع مسکون را بصورت سه در سه نهاده اند... بخش غربی را بسجم خوانند، قوم مصر و بربرراست. (نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن ج 3 ص 20)
لغت نامه دهخدا

بفخم

بفخم
بمعنی بسیار باشد. (برهان). بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء). بسیار. (صحاح الفرس) (لغت فرس اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (سروری) (آنندراج) (اوبهی). بسیار و خیلی. (فرهنگ نظام). زیاد. کثیر. رجوع به فخم شود:
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که بر آتش زنی گوگرد بفخم.
منجیک (از صحاح الفرس و لغت فرس اسدی و دیگران).
گه مناظره با کوه اگر سخن رانی
ز اعتراض تو بفخم شود معید صدا.
کمال اسماعیل (از رشیدی) (جهانگیری و دیگران).
، دروغ صریح. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کذب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

افجم

افجم
آنکه در کنج دهنش سطبری باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا