جدول جو
جدول جو

معنی بسکام - جستجوی لغت در جدول جو

بسکام
بنقل ابن حوقل نام منطقۀ ترک نشین در جنوب خاوری چاچ و نام دیگرش خرلخ باشد که رودخانه ترک که امروز به رود خانه چرچک موسوم است از آنجا برمیخیزد. رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1327 هجری شمسی بنگاه ترجمه و نشر کتاب شود
لغت نامه دهخدا
بسکام
(بُ)
بسکم. بستام. نام درخت افرا در لهجۀ طوالش. رجوع به جنگل شناسی ساعی چ 1327 هجری شمسی دانشگاه طهران ج 1 ص 206 و پلت شود، بسبل. رجوع به بسبل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسطام
تصویر بسطام
(پسرانه)
نام دایی خسرو پرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسام
تصویر بسام
(پسرانه)
ترسناک، نام روستایی، نام سرداری در دوره بهرام گور ساسانی (نگارش کردی: بهسام)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بدکام
تصویر بدکام
بدخواه، بدنیت، بداندیش، بدطینت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسام
تصویر بسام
بسیار خندان
خنده رو، گشاده رو، خندان، روباز، فراخ رو، گشاده خد، طلیق الوجه، روتازه، بشّاش، خوش رو، بسیم، تازه رو
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
طایفه ای از عشیرۀ حسنوند ایل کرد پشتکوه. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 63)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مقابل ناکام:
بر تو موکلند بدین دام روز و شب
بایدت باز داد بناکام یا بکام.
ناصرخسرو.
- بکام بودن، حاصل بودن. بر مراد بودن:
گل در بر و می در کف و معشوق بکامست
سلطان جهانم بچنین روز غلامست.
حافظ.
- بکام حاسدان گشتن، بمیل، بنفع حاسدان گردیدن. بدبخت و بیچاره شدن:
یا بدست آریم سرّی یا برافشانیم سر
یا بکام حاسدان گردیم یا سلطان شویم.
سنایی.
- بکام خود کردن، بدهان خود فرو بردن. بمجاز بمیل خود پرورش دادن:
آنکه دیوش بکام خود نکند
نیک شد هیچ نیک بد کند.
نظامی (ملحقات ص 313).
- بکام داشتن، در دهان داشتن. در اختیار داشتن:
خیز و مبوی ار بدست داری سنبل
خیز و منوش ار بکام داری ساغر.
قاآنی.
- بکام دشمن دیدن، برحسب مدعا و آرزوی وی دیدن. بیچاره و بدبخت دیدن:
خود را بکام دشمن خود دید هر که او
با دوستان تغافل دشمن نواز کرد.
نظیری (از آنندراج).
و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 115 و کلمه کام شود.
- بکام دل رسیدن، فائز شدن. فلاح حاصل کردن. نجاح حاصل کردن. کامیاب شدن. توفیق یافتن. موفق شدن. کامران شدن. کامروا شدن.
- بکام رسانیدن، به مراد نایل کردن. به مقصود رسانیدن.
- بکام عدو زیستن، در بدبختی و بیچارگی زیستن:
نشنودی آن مثل که زند عامه
مردن به از بکام عدو زسته.
ناصرخسرو.
- بکام کشیدن، در کام ریختن. (از آنندراج) :
بنام تو صد شهد شکر چشند
حلاوت بکام تو کی درکشند.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ کُ)
بسکام. بستام. نام درخت افرا در لهجۀ طوالش. رجوع به پلت و جنگل شناسی ساعی چ 1337 هجری شمسی دانشگاه طهران ج 1 ص 206 شود
لغت نامه دهخدا
(بَسْ سا)
بسیار تبسم کننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خندان وشکفته. (غیاث). خندنده. خنده رو. خوشرو:
چو چرخ بود هیکل شبدیز تو جوال
چو صبح بود چهرۀ شمشیر تو بسام.
مسعودسعد.
مراد و مطلب دنیا و آخرت نبرد
مگر کسی که جوانمرد باشد و بسام.
سعدی (صاحبیه)
لغت نامه دهخدا
(بَسْسا)
سیستانی. ابن زیاد، مأمور سیستان از جانب ابراهیم بن جبریل حاکم سیستان بود صاحب تاریخ سیستان آرد: و ابراهیم بن جبریل را ولایت داد بر سیستان (فضل بن یحیی) و ابراهیم، بسام بن زیاد را اینجا (بسیستان) فرستاد و بسام اندرآمد روز دوشنبه سه روز گذشته از صفر سنۀ تسع و سبعین. (تاریخ سیستان چ 1 ص 154)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدخواه. بداندیش. (از ولف). بداندیش. بدطینت. بدذات. بدخواه. (فرهنگ فارسی معین) ، طایفه ای است از اولیأاﷲ و ایشان در همه عالم هفت تن می باشند و ایشان غیر از ابدال اند. چه ابدال در همه عالم هفتاد شخص اند. (غیاث اللغات). و رجوع به ابدال شود، بدل. (آنندراج) :
بدور این جهلا آنچنان غم آگینم
بعصر این بدلا با الم چنان یکسان
که گرسخن بطرازم در این مشعبد دام
بجای شعر تراود غم از بن شریان.
حاذق گیلانی (از آنندراج).
و رجوع به بدل شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
نام شخصی. (ناظم الاطباء) .نام مردیست. (مؤید الفضلاء). وسطام، وستام، وستان، معرب گستهم خال یعنی دایی خسروپرویز و برادر بندوی است: و او (اپرویز) را دو خال بودند یک بندویه نام بود و دیگری بسطام نام. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 100). رجوع به حبیب السیر چ قدیم ج 1 ص 86 شود. وی مدعی پرویز بود و سکه بنام خود زد ’فروغ وستهم با ذکر سنه و نقش’. رجوع به سبک شناسی ج 2 چ 1 صص 9- 14 شود. در ترجمه طبری بلعمی کلمه محرف گستهم و اصل پهلوی آن وستهم یا ویستهم آمده و بنا بنقل فرهنگ شاهنامه (ص 55) شاید بمعنی بس تهم یعنی بس پهلوان باشد
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ابن مصقله (83 هجری قمری / 702 میلادی) ابن هبیرهالشیبانی. یکی از امرا و سرداران دلاور اسلام بود که بر ری فرمانروایی داشت. هنگام قیام ابن اشعث بسطام بر او وارد شد تا وی را یاری دهد چون ابن اشعث در دیر جماجم با حجاج می جنگید ربیعه را به بسطام سپرد و سرداری گروه قراء را که از جنگاورترین سپاهیان ابن اشعث بودند به وی واگذاشت و او همچون قهرمانان به جنگ پرداخت و سرانجام در جنگ مسکن (محلی بر کنار نهر دجیل) کشته شد.
لغت نامه دهخدا
(بِ / بَ / بُ)
نام شهریست و باین معنی بفتح هم آمده است. در آن شهر کسی را درد چشم و عشق عارض نشود و اگر عاشق وارد آن شهر گردد از عشق تسلی یابد. (منتهی الارب) (آنندراج). نام شهریست که مولد حضرت بایزید است. (از غیاث). نام شهریست مبارک، در آن کسی را رمد نبود. (شرفنامۀ منیری) (از مؤید الفضلاء). یاقوت گوید: شهر بزرگی است در قومس (کومس) بر جاده ای که به نیشابور منتهی میشود. در دومنزلی پس از دامغان مسعربن مهلهل گوید: بسطام قریۀ بزرگی است. و از آنجاست ابویزید بسطامی زاهد. (از معجم البلدان). شهری در یک فرسخی شاهرود که مولد عارف مشهور بایزید میباشد. (از ناظم الاطباء). شهریست بر دامن کوه بحدود گرگان پیوسته جایی بسیار نعمت. (حدود العالم چ 1340 هجری شمسی دانشگاه طهران ص 146). از نیشابور به بسطام رفتم شیخ عارف بایزید بسطامی منسوب باین شهر است و قبرش نیز در آنجا قرار دارد قبر شیخ با قبر یکی از اولاد امام جعفر صادق زیر یک قبه است. مقبرۀ شیخ ابوالحسن خرقانی نیز در آن شهر است. (سفرنامۀ ابن بطوطه چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 397).
لسترنج آرد: دومین شهر ایالت قومس از حیث وسعت شهر بسطام است... ابن حوقل گوید: روستای آن خرم ترین روستاهای قومس است و در باغهای آن میوۀ فراوان حاصل میشود. مقدسی در وصف مسجد آن گوید مسجدی پاکیزه است و مانند قلعه ای است ودر میان بازار قرار دارد. ناصرخسرو علوی بسطام را در سال 438 هجری قمری دیده و آن را مرکز آن ایالت شمرده و شهر قومس نامیده است وی به قبر صوفی بزرگ بایزید بسطامی که در سال 260 هجری قمری وفات یافته و در آن شهر بخاک سپرده شده نیز اشاره کرده است. قبر این صوفی تاکنون همچنان مورد تکریم و تعظیم مردمان است. یاقوت از سیب بسطام تمجید بسیار کرده گوید بر فراز تپه ای در نزدیکی آن شهر کاخی بزرگ قرار دارد که گرداگرد آن بارویی کشیده شده و گویند از بناهای شاپور ذوالاکتاف است. یاقوت از بازارهای بسطام و فراوانی ارزاق آنجا نیز گفتگو کرده است. ابن بطوطه نیز که در قرن هشتم آن شهر را دیده گفتۀ یاقوت راتأیید نموده و به گنبدی که بالای قبر بایزید بسطامی افراشته بوده است، اشاره کرده است. رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 390 و 418، ترجمه تاریخ یمینی، مرآت البلدان ج 1، قاموس الاعلام ترکی، نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن، لغات تاریخیه و جغرافیه ترکی و سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو، متن و ترجمه شود:
دشمن جاه منند اینان که خصمان منند
چون من از بسطام باشم این گروه از دامغان.
خاقانی (از مزدیسنا چ 1 ص 466).
ور به بسطام شدن نیز ز بی سامانیست
پس سران بی سر و سامان شدنم نگذارند.
خاقانی.
باکو بدعای خیرش امروز
ماند بسطام و خاوران را.
خاقانی.
فرهنگ جغرافیایی ایران آرد: قصبۀ مرکزی دهستان پشت بسطام بخش قلعه نو شهرستان شاهرود است که در 6 هزارگزی شاهرود و هژده هزارگزی جنوب قلعه نو سرراه شوسۀ شاهرود به گرگان واقع است. این قریه از قراء بسیار قدیمی کشور است که در گذشته اهمیت بسیاری داشته و در ف تنه مغول ویران شده است. از آثار باستانی آن، بنای مدفن بایزید بسطامی و بقعۀ امام زاده محمد و چند ساختمان و برج مربوط به قرون پنج و شش هجری به زمان سلجوقیان را میتوان نام برد. دارای چهارهزار تن سکنه می باشد. آبش از قنات و چشمه و محصولش، غلات و حبوب و میوه و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، گنبد و سقف گنبدی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان آختاچی بخش حومه شهرستان مهاباد در 28 هزارگزی خاور مهاباد و 13 هزارگزی باختر شوسۀ بوکان به میاندوآب واقع است منطقه ای است کوهستانی، معتدل با 82 تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش، غلات، توتون، حبوب و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی مردمش جاجیم بافی است. و در دو محل بفاصله یک هزارگزی بنام بستام بالا و پایین مشهور است. سکنه بستام بالا 26 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). و رجوع به بسطام شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جوهری باشد سرخ رنگ و به عربی مرجان خوانند. (برهان). مرجان. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 206). بسد. (جهانگیری). صاحب انجمن آرا آرد: در برهان گوید جوهریست سرخ رنگ که به عربی مرجان گویند و این لغت را از جهانگیری نقل کرده و صاحب جهانگیری نوشته بستام باول مکسور به ثانی زده بمعنی بسد باشد و آن را بتازی مرجان خوانند. امیرخسرو فرموده:
جهان که نزد خردمند دفتر ضحک است
به نیم خنده نیرزد از آن لب بستام.
معلوم میشود که جهانگیری سهو کرده، اصل لغت عربی و مشدد بوده یعنی بسیار تبسم کننده و جهانگیری تشدید سین را گمان دو نقطه و تا پنداشته و بدین قیاس بسام را مرجان معنی کرده و بر آیندگان مشتبه وبمعنی مرجان آورده اند چنانکه میرزا مهدی خان استرآبادی منشی نادرشاه از روی لغت فرهنگ معنی غلط یافته و در کتاب موسوم بدرۀ نادره گفته است: اسپ سواری شاه را به ستام بستام آراسته بیاوردند و این خطا او را از اشتباه صاحب جهانگیری و اقتفا کردن بدو دست داده است اما رشیدی باین معنی ملتفت شده و پیروی جهانگیری نکرده. (انجمن آرا). و رجوع به آنندراج، که عیناً استنباط مؤلف انجمن آرا را رونوشت کرده است، و رشیدی شود:
می صافی درون ساغر زر
ببوی ضیمران و رنگ بستام.
قاآنی (ازفرهنگ ضیاء).
و هیون هامون نورد همایونی را به ستام بستام آمود ملجم کرد... (درۀ نادره چ شهیدی ص 186). و رجوع به توضیح ص 1049 همین کتاب شود
لغت نامه دهخدا
از با+ کام، برمراد. بامراد. پیروز. فیروز. کامیاب. فیروزمند. پیروزمند. مظفر:
چو آگاهی آمد ز دانا بشاه
که باکام و با شادی آمد ز راه.
فردوسی.
و بهرام با مالهای بسیار بازگشت پیروز و باکام (از هند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 82). و رجوع به کام شود.
- بارای و کام، بااندیشه و آهنگ. باخرد و نیت و آهنگ:
گشاده سخن مرد بارای و کام
همی آب حیوانش خواند بنام.
فردوسی.
و رجوع به کام و رای شود.
- باکام دل، پیروزمند و برمراد دل. کامیاب: و بمدتی نزدیک هردو مظفر و باکام دل و غنیمت بی اندازه بازآمدند. (فارسنامۀ ابن البلخی 82). و رجوع به کام و بارای و کام شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بسام
تصویر بسام
خندرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدکام
تصویر بدکام
بداندیش، بدخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنکام
تصویر بنکام
پارسی تازی شده پنگان (ساعت شنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسطام
تصویر بسطام
پارسی تازی شده بستام از شهرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسام
تصویر بسام
((بَ سّ))
خندان، گشاده رو
فرهنگ فارسی معین
روستایی از دهستان پنجک رستاق کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی در بخش ییلاقی کجور
فرهنگ گویش مازندرانی