فرسودن، ساییده شدن، به تدریج از میان بردن، ضعیف و ناتوان کردن، مقابل افزودن، کم شدن، برای مثال فزودگان را فرسوده گیر پاک همه / خدای عزّوجل نه فزود و نه فرسود (ناصرخسرو - ۳۱)
فرسودن، ساییده شدن، به تدریج از میان بردن، ضعیف و ناتوان کردن، مقابلِ افزودن، کم شدن، برای مِثال فزودگان را فرسوده گیر پاک همه / خدای عزّوجل نه فزود و نه فرسود (ناصرخسرو - ۳۱)
پیراستن، برش دادن، تراش دادن، بریدن و کم کردن زیادتی و ناهمواری چیزی برای خوش نما گردانیدن آن، مثل بریدن شاخه های زائد درخت یا زدن موی سر، دباغت کردن پوست حیوانات
پیراستن، برش دادن، تراش دادن، بریدن و کم کردن زیادتی و ناهمواری چیزی برای خوش نما گردانیدن آن، مثل بریدن شاخه های زائد درخت یا زدن موی سر، دباغت کردن پوست حیوانات
رحم کردن. جوانمردی کردن. تفضل کردن. (ناظم الاطباء). رحمت آوردن. رحم کردن. ترحم کردن. عفو کردن. (از یادداشتهای مؤلف) : ببخشای بر نوجوانی ّ من بدین بازوی خسروانی ّ من. فردوسی. ز مردی ببخشای بر جان خویش که هرگزت ناید چنین کار پیش. فردوسی. همی بگسلد زآرزو جان اوی ببخشای بر چشم گریان اوی. فردوسی. مرا نیست این خرم آن را که هست ببخشای بر مردم تنگدست. فردوسی. بر همه گیتی او را بگمار وانگهی بر همه گیتی بخشای. فرخی. ببخشایی تو طوطی را از آن کو می سخن گوید تو گر نیکو سخن گویی ترا ایزد نبخشاید؟ ناصرخسرو. نه از حشمت محتشمان باک دارد نه بر ضعیفی بیچارگان ببخشاید. (از قصص الانبیاء ص 243). که دوستدار من از من گرفت بیزاری بلی و دشمن برمن همی ببخشاید. مسعودسعد. ولی را گر عطا باید عدو را گر خطا افتد خدا و خلق داند کان ببخشد وین ببخشاید. سیدحسن غزنوی. به ولی و عدو عطا و خطا هم ببخشی و هم ببخشایی. سیدحسن غزنوی. که شاها بیش ازینم رنج منمای بزرگی کن بخردان بر ببخشای. نظامی. ببخشایش جانور کن بسیچ بناجانور بر مبخشای هیچ. نظامی. هر که بر خویشتن نبخشاید گر نبخشد کسی برو شاید. سعدی (گلستان). آنکه جان بخشید و روزی داد و چندین لطف کرد هم ببخشاید چو مشتی استخوان بیند رمیم. سعدی (طیبات). پدر گفت ای پسر ترا در این نوبت فلک یاری کرد... که صاحبدولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید. (گلستان). ای بارخدای عالم آرای بر بندۀ پیر خود ببخشای. سعدی (گلستان). اگربر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر بخاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم. حافظ. ایا پر لعل کرده جام زرین ببخشا بر کسی کش زر نباشد. حافظ. بر سستی و پیریم ببخشای بر عجز و فقیریم ببخشای. جامی. ، لنگ گردیدن شتر بواسطۀ آزار در سپل: بخصت الناقه (مجهولاً) ، لنگ گردید شتر بواسطۀ آزار در سپل. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
رحم کردن. جوانمردی کردن. تفضل کردن. (ناظم الاطباء). رحمت آوردن. رحم کردن. ترحم کردن. عفو کردن. (از یادداشتهای مؤلف) : ببخشای بر نوجوانی ّ من بدین بازوی خسروانی ّ من. فردوسی. ز مردی ببخشای بر جان خویش که هرگزْت ناید چنین کار پیش. فردوسی. همی بگسلد زآرزو جان اوی ببخشای بر چشم گریان اوی. فردوسی. مرا نیست این خرم آن را که هست ببخشای بر مردم تنگدست. فردوسی. بر همه گیتی او را بگمار وانگهی بر همه گیتی بخشای. فرخی. ببخشایی تو طوطی را از آن کو می سخن گوید تو گر نیکو سخن گویی ترا ایزد نبخشاید؟ ناصرخسرو. نه از حشمت محتشمان باک دارد نه بر ضعیفی بیچارگان ببخشاید. (از قصص الانبیاء ص 243). که دوستدار من از من گرفت بیزاری بلی و دشمن برمن همی ببخشاید. مسعودسعد. ولی را گر عطا باید عدو را گر خطا افتد خدا و خلق داند کان ببخشد وین ببخشاید. سیدحسن غزنوی. به ولی و عدو عطا و خطا هم ببخشی و هم ببخشایی. سیدحسن غزنوی. که شاها بیش ازینم رنج منمای بزرگی کن بخردان بر ببخشای. نظامی. ببخشایش جانور کن بسیچ بناجانور بر مبخشای هیچ. نظامی. هر که بر خویشتن نبخشاید گر نبخشد کسی برو شاید. سعدی (گلستان). آنکه جان بخشید و روزی داد و چندین لطف کرد هم ببخشاید چو مشتی استخوان بیند رمیم. سعدی (طیبات). پدر گفت ای پسر ترا در این نوبت فلک یاری کرد... که صاحبدولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید. (گلستان). ای بارخدای عالم آرای بر بندۀ پیر خود ببخشای. سعدی (گلستان). اگربر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر بخاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم. حافظ. ایا پر لعل کرده جام زرین ببخشا بر کسی کش زر نباشد. حافظ. بر سستی و پیریم ببخشای بر عجز و فقیریم ببخشای. جامی. ، لنگ گردیدن شتر بواسطۀ آزار در سپل: بخصت الناقه (مجهولاً) ، لنگ گردید شتر بواسطۀ آزار در سپل. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
شجاییدن. بشجیدن. یخ زدن. سرمازدن. شجام زدن: صورت خشمت ار زهیبت خویش ذره ای را بخاک بنماید. خاک دریا شود بسوزد آب بفسرد آفتاب و بشجاید. دقیقی. و رجوع به هریک از کلمات فوق در جای خود شود
شجاییدن. بشجیدن. یخ زدن. سرمازدن. شجام زدن: صورت خشمت ار زهیبت خویش ذره ای را بخاک بنماید. خاک دریا شود بسوزد آب بفسرد آفتاب و بشجاید. دقیقی. و رجوع به هریک از کلمات فوق در جای خود شود
بشخودن. بمعنی خراشیدن با ناخن و غیر آن. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مرادف شخودن بمعنی خراشیدن. و بای زائد از کثرت استعمال گویا جزو کلمه شده. (رشیدی) : سواران خفته و او اسب بر سرشان همی تازد که نی کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید. ناصرخسرو. و رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 207 و بشخودن شود
بشخودن. بمعنی خراشیدن با ناخن و غیر آن. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مرادف شخودن بمعنی خراشیدن. و بای زائد از کثرت استعمال گویا جزو کلمه شده. (رشیدی) : سواران خفته و او اسب بر سرشان همی تازد که نی کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید. ناصرخسرو. و رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 207 و بشخودن شود
بسلاندن. مخفف بگسلانیدن باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (مؤید الفضلاء). کشیدن و شکستن. (ناظم الاطباء). پاره کردن. گسستن. رجوع به بسلاندن و گسلانیدن و گسیختن و شعوری ج 1 ورق 207 و رشیدی شود
بسلاندن. مخفف بگسلانیدن باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (مؤید الفضلاء). کشیدن و شکستن. (ناظم الاطباء). پاره کردن. گسستن. رجوع به بسلاندن و گسلانیدن و گسیختن و شعوری ج 1 ورق 207 و رشیدی شود
مرکّب از: ب + زداییدن، بزدائیدن. بزدودن. زنگ از آینه و تیغ و امثال آن دور کردن. (شرفنامۀ منیری)، پاک کردن زنگ از روی آیینه و تیغ و امثال آن. (برهان) (آنندراج)، جلا دادن. (ناظم الاطباء)، روشن کردن. صقل. (مجمل اللغه)، صیقلی کردن. زدائیدن. (یادداشت بخط دهخدا)، رجوع به زدائیدن و زدودن شود
مُرَکَّب اَز: ب + زداییدن، بزدائیدن. بزدودن. زنگ از آینه و تیغ و امثال آن دور کردن. (شرفنامۀ منیری)، پاک کردن زنگ از روی آیینه و تیغ و امثال آن. (برهان) (آنندراج)، جلا دادن. (ناظم الاطباء)، روشن کردن. صقل. (مجمل اللغه)، صیقلی کردن. زدائیدن. (یادداشت بخط دهخدا)، رجوع به زدائیدن و زدودن شود
برداشتن چیزی بدست برای آزمودن سنگینی و سبکی آن. رزن. (از تاج المصادر بیهقی). امتحان کردن. آزمودن: چو این بار آید سوی ما به جنگ ورا برگرایم ببینمش سنگ. فردوسی. بفرمود کآن خواسته برگرای نگه کن چه باید همان کن به رای. فردوسی. سپهبد کمان خواست تا بنگرد یکی برگراید که فرمان برد. فردوسی. ، برگستوان پوشیده. برگستوان برتن دارنده. برگستوان افکنده. با پوشش برگستوان. تن به برگستوان پوشیده اعم از اسب و پیل یا مرد جنگی: بسی پیل برگستواندار پیش همی جوشد آن مرد بر جای خویش. فردوسی. چهل اسب برگستواندار بود که بر هر یکی زخم بیکار بود. اسدی. زره پوش و برگستواندار کرد دو ره صدهزار از یلان برشمرد. اسدی. سپه سی هزار از یلان داشت پیش دوصد پیل برگستوارندار بیش. اسدی. به تیر اندر آن حمله افکند تفت ز پیلان برگستواندار هفت. اسدی
برداشتن چیزی بدست برای آزمودن سنگینی و سبکی آن. رَزَن. (از تاج المصادر بیهقی). امتحان کردن. آزمودن: چو این بار آید سوی ما به جنگ ورا برگرایم ببینمْش سنگ. فردوسی. بفرمود کآن خواسته برگرای نگه کن چه باید همان کن به رای. فردوسی. سپهبد کمان خواست تا بنگرد یکی برگراید که فرمان برد. فردوسی. ، برگستوان پوشیده. برگستوان برتن دارنده. برگستوان افکنده. با پوشش برگستوان. تن به برگستوان پوشیده اعم از اسب و پیل یا مرد جنگی: بسی پیل برگستواندار پیش همی جوشد آن مرد بر جای خویش. فردوسی. چهل اسب برگستواندار بود که بر هر یکی زخم بیکار بود. اسدی. زره پوش و برگستواندار کرد دو ره صدهزار از یلان برشمرد. اسدی. سپه سی هزار از یلان داشت پیش دوصد پیل برگستوارندار بیش. اسدی. به تیر اندر آن حمله افکند تفت ز پیلان برگستواندار هفت. اسدی
پالانیدن. (ناظم الاطباء) ، افزودن. رجوع به پالاییدن شود. - بربالاییدن، تحریک کردن. برانگیختن. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف بربالانیدن است. رجوع به بالانیدن و رجوع به اشباب شود
پالانیدن. (ناظم الاطباء) ، افزودن. رجوع به پالاییدن شود. - بربالاییدن، تحریک کردن. برانگیختن. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف بربالانیدن است. رجوع به بالانیدن و رجوع به اشباب شود
سرودن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نغمه پردازی و سخن سرایی و حرف زدن آدمیان و سرود مرغان باشد. (برهان). نغمه کردن و سرود گفتن. (رشیدی) (انجمن آرا) : هم آنگاه طنبور در بر گرفت سراییدن از کام دل درگرفت. فردوسی. قمری همی سراید اشعار چون جریر صلصل همی نوازد یک جای بم و زیر. منوچهری
سرودن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نغمه پردازی و سخن سرایی و حرف زدن آدمیان و سرود مرغان باشد. (برهان). نغمه کردن و سرود گفتن. (رشیدی) (انجمن آرا) : هم آنگاه طنبور در بر گرفت سراییدن از کام دل درگرفت. فردوسی. قمری همی سراید اشعار چون جریر صلصل همی نوازد یک جای بم و زیر. منوچهری