جدول جو
جدول جو

معنی بسرآمدن - جستجوی لغت در جدول جو

بسرآمدن
(مُ لَ فَ)
و برسرآمدن و در سرآمدن و با سرآمدن و سر آمدن و بسر شدن و درسر شدن و بسر رسیدن. کنایه از آخر شدن باشد. (آنندراج). به انتها رسیدن. تمام شدن. (ناظم الاطباء). انقضاء. (ترجمان القرآن عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی). منقضی شدن مدت. سرآمدن مدت. انقراض. تمام شدن. رجوع به سرآمدن و مجموعۀ مترادفات ص 137 شود:
رنج و عنای جهان اگرچه دراز است.
با بد و با نیک بی گمان بسر آید.
ناصرخسرو.
هرگز بجهان دید کسی غم چو غم من
کز سر شودم تازه، چو گویم بسرآید.
مسعودسعد.
و اگر در عاقبت کارها و هجرت سوی گور فکرتی شافی واجب داری حرص و شره این عالم فانی بر تو بسر آید. (کلیله و دمنه).
صاحب که ز سیر قلمش تیغ سکون یافت
حاتم که ز دست کرمش کان بسر آید.
انوری (از آنندراج).
... که این عقوبت بر من بیک نفس بسرآید و بزه آن بر تو جاوید بماند. (گلستان).
- با سر آمدن، به آخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن:
چو روز زندگانی با سر آید
بداند کز کدامی در درآید.
امیرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به بسر آمدن شود.
- بر سرآمدن، به آخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن:
برسر آمد عمر و در گلگشت بستانی هنوز
وقت طفلی رفت در سیر گلستانی هنوز.
سعید اشرف (از آنندراج).
وه کین چه عرش باشد نه مرده و نه زنده
نی بر سرم تو آیی نی عمر بر سر آید.
امیرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به بسر آمدن شود.
- بر سر شدن، آخر شدن. پایان آمدن. تمام شدن:
عمر بر سر شد ز رسوایی مرا
این هوس زین جان بی حاصل نرفت.
امیرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به بسر آمدن شود.
- بسر آمدن یا اندرآمدن، بر زمین خوردن سرنگون شدن:
بکردار شیری که هر گور نر
زند دست وگور اندر آید بسر.
فردوسی.
تو ره مکر و حسد مپوی ازیراک
هر که براه حسد رود بسر آید.
ناصرخسرو.
- بسر رسیدن، به آخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن. خاتمه پیدا کردن:
خنجر بدست بر سرم آن سیمبررسید
گفتم که چیست گفت که عمرت بسر رسید.
قاضی احمد (از آنندراج).
و رجوع به بسرآمدن شود.
- بسر شدن، بآخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن:
بپای شوق گر این ره بسر شدی حافظ.
بدست هجر ندادی کسی عنان فراق.
حافظ (از آنندراج).
و رجوع به بسرآمدن شود.
- بسر کسی آمدن، بسر کسی رسیدن.
- بسر وقت کسی آمدن، رسیدن، افتادن، بحال او وارسیدن. (آنندراج) :
رودم برون زتن جان چو تو زود خواهد آمد
چه بمدعا بگویم که بسر تو خواهی آمد.
محمد کاظم قمی (آنندراج).
رجوع به بسر کسی رسیدن، بسروقت کسی آمدن، بسر وقت کسی رفتن و بسر وقت کسی رسیدن شود.
- بسر نامده یا بسرنیامده، به پایان نرسیده باتمام نیامده:
یک هجر بسرنامده هجری دگر افتاد
یک غم سپری ناشده غمی دگر آمده.
مسعودسعد.
بسرنیامده طومار عمر جهدی کن
که چون قلم ز تو در هر قدم اثر مانده.
صائب.
، یده بسط و بسط مطلق دست او گشاده است و از آنست: یدا اﷲ بسطان، یعنی دو دست وی منبسط است. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دست گشاده. دست گشوده. فراخ دست: یده بسط، دست او گشاده است. (منتهی الارب) ، ج، بساط. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26). جمع واژۀ بسیط. رجوع به دو کلمه مذکور شود
لغت نامه دهخدا
بسرآمدن
((بِ سَ مَ دَ))
به پایان رسیدن، مردن، درگذشتن، به هوش آمدن، به خود آمدن
تصویری از بسرآمدن
تصویر بسرآمدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از به سرآمدن
تصویر به سرآمدن
سرآمدن، به انتها رسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر آمدن
تصویر سر آمدن
پایان یافتن، به پایان رسیدن، تمام شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر آمدن
تصویر بر آمدن
بالا آمدن، پدید آمدن، ظاهر شدن، سپری شدن، رو به راه شدن کار و انجام یافتن آن، برجستگی پیدا کردن، ورم کردن
به هم برآمدن: تنگدل شدن، اندوهگین شدن، خشمگین شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بس آمدن
تصویر بس آمدن
کفایت کردن، کافی بودن، بس بودن، از عهده کسی یا انجام دادن امری برآمدن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ یَ / مَ ئی یَ)
تربیت شدن. پرورده شدن. پرورش یافتن. بزرگ شدن:این طفل بد بار آمده است. مگر پشت تاپو بار آمدی ؟
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ رَ)
کنایه از وفا کردن. (برهان) (انجمن آرا) (رشیدی). بجا آوردن عهد. (ناظم الاطباء). وفای بعهد:
مجنون بگذاشت از بسی جهد
تا عهده بسر برد در آن عهد.
نظامی.
گر سرم میرود از عهد تو سر باز نپیچم
تا بگویند پس از من که بسر برد وفا را.
سعدی.
شاید که بخون بر سر خاکم بنویسند
کین بود که با دوست بسربرد وفایی.
سعدی (بدایع).
دنیا زنی است عشوه ده و دلستان ولی
با هر کسی بسر نمی برد او عهد شوهری.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ مَ)
بالا رفتن. (ناظم الاطباء). بالا آمدن. (فرهنگ فارسی معین). رسیدن. بلند شدن. بالا گرفتن. بالا کشیدن. بر شدن. بربلندی رفتن. به هوا رفتن. علاء. تعلیه. معالاه. تعلی. تعالی. استعلاء. اعلیلاء. بر بلندی برآمدن. (منتهی الارب).
بگذرد سالیان که برناید
روزی از مطبخش یکی خنجیر.
خسروی.
ببالا برآئی یکی مرغزار
ببینی بکردار خرم بهار.
فردوسی.
سر تخت پستش برآمد بماه
دگرباره شد شاه و بگرفت گاه.
عنصری.
ابر آزاری برآمد از کنار کوهسار
باد فروردین بجنبید از میان مرغزار.
منوچهری.
بروز پاک ناگه شب درآمد.
(از تاریخ سیستان).
ببالا برآمدند و طبل زدند و بانگ محمود کردند. (تاریخ سیستان).
گر جهد کنی بعلم ازین چاه
یک روز به مشتری برآیی.
ناصرخسرو.
میر تو رسول است طاعتش دار
تا سرت برآید بچرخ خضرا.
ناصرخسرو.
ز دریا دودرنگ ابری برآمد
ای نظامی جهان پرستی چند
به بلندی برای پستی چند.
نظامی.
سرخجالتم از پیش برنمی آید
که در چگونه بدریا برند ولعل بکان.
سعدی.
چون بر پشته ای برآمد که بر ضیعت های همدان و مواضع آن مشرف بود هیچ عمارتی ظاهر ندید. (تاریخ قم). لاوکی داشت پر از طعام و دود از سر او برمی آمد. (تاریخ قم).
درختی که عمری برآمد بلند
توان در یکی لحظه از بیخ کند.
امیرخسرو.
سراغ یوسف خود گیرم و قرار نگیرم
اگر بماه برآیم و گر بچاه درافتم.
سنجرکاشی (از آنندراج).
اگر نزد آن شاه پردل شوی
صد ایوان بکیوان برآیدترا.
(از لغت نامۀ اوبهی).
- برآمدن آواز و بانگ و تراک و تبیره و خروش و فریاد و غریو غوغا و نعره و نوا و... برخاستن آن. بلند شدن صدای آن:
برآمد ’بدار’ و ’بگیر’ و ’ببند’
به تیغ و کمان و بگرز و کمند.
فردوسی.
چو شب روز شد بامداد پگاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه.
فردوسی.
بدانگه که لشکر بجنبد ز جای
تبیره برآید ز پرده سرای.
فردوسی.
فکندند گویی بمیدان شاه
برآمدخروش دلیران بماه.
فردوسی.
از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ.
عسجدی.
و غریو از خانگیان وی و اهل حرم برآمد. (تاریخ بیهقی). و غوغا از شهر برآمد که در پای وی رسن کرده بودند. (تاریخ بیهقی). چون روز شد کوس فروکوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد. (تاریخ بیهقی).
نهاده گوش به آواز تعزیت شب و روز
که تا که میرد یااز کجا برآید وای.
سوزنی.
از خانه بدرمیای تا برناید
آواز منادیان که خر گم گشته.
سوزنی.
پیاپی شد غزلهای فراقی
برآمد بانگ نوشانوش ساقی.
نظامی.
سخن چون زآن بهار نو برآمد
خروشی بیخود از خسرو برآمد.
نظامی.
برآید از جهان از خلق فریاد
اگر باشد بدین شکل آدمیزاد.
نظامی.
- برآمدن از خواب، برخاستن و بیدار شدن:
سپیده چو سرزد ز دریای آب
سر شاه ایران برآمد ز خواب.
فردوسی.
در این میان حجام از خواب برآمد. (کلیله و دمنه).
همانا بخت از خوابم برآمد
که ماه نازنینم بر سرآمد.
نظامی.
- برآمدن باد، وزیدن آغاز کردن:
برآمد بادی از اقصای بابل
هبوبش خاره در و باره افکن.
منوچهری.
فی الحال بادی عظیم برآید. (ترجمه محاسن اصفهان).
- برآمدن بخار یا دود، متصاعد شدن آن. به هوا رفتن آن:
تیره بخاری برآمد از لب دریا
جمله بپوشیده روی گنبد اخضر.
مسعودسعد.
از آن آتش برآمد دودت اکنون
پشیمانی ندارد سودت اکنون.
نظامی.
نا گهی پای وجودش بگل اجل فرورفت و دود فراق از دودمانش برآمد. (گلستان سعدی).
- برآمدن گرد، بپاخاستن آن. بهوا بلند شدن آن:
همی ساختند آن دو لشکر نبرد
همی تا برآمدبخورشید گرد.
فردوسی.
برآمد گردی از ره توتیارنگ
که روشن چشم ازو شد چشم در سنگ.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(وِ)
پس آمدن بالله، غلبه کردن بر. حریف شدن به. برابری کردن با: من از پس او برنمی آیم.
- پس آمدن (مطلق) ، بازگشتن.
- امثال:
سکۀ شاه ولایت هرجا رود پس آید
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ دَ)
آخر شدن. (غیاث). کنایه از آخر شدن. (آنندراج). بسر رسیدن. (آنندراج). بپایان آمدن:
از تو همی بسر نشوداین بلا و عشق
گر زنده مانم آخر روزی بسر شود.
مسعودسعد.
اول رسن است وانگهی چاه
بی پای کجا بسر شود راه.
نظامی (الحاقی).
بپای شوق گر این ره بسر شدی حافظ.
بدست هجر ندادی کسی عنان فراق.
حافظ (از آنندراج).
درین امید بسر شد دریغعمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید.
سعدی (گلستان).
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ ءَ)
بپایان آوردن. بآخر رساندن: و این شداید و مکاید فراق که از زهر تلختر و از مرگ ناخوشتر است بر خود بسرآوردمی. (سندبادنامه ص 150).
... نفسی میزنم آسوده و عمری بسر آرم.
سعدی (گلستان).
رجوع به سرآوردن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ فَ)
و بسر کردن. بسر بردن. بآخر رسانیدن چیزی را. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ نَ)
کافی بودن. بیشتر با کس و چیز همراه است.
- بس آمدن با کسی، بر کسی، به کسی، از کسی، کافی بودن در زور و قوت باحریف. (آنندراج) (فرهنگ نظام). حریف شدن در زور و قوت با کسی یا بر کسی. (فرهنگ فارسی معین). توانستن. قابل گشتن. برابر شدن. (ناظم الاطباء). با او برابری توانستن. با او معادل آمدن در نیرو و زور و علم و جز آن. مقاومت توانستن با او. بسنده بودن با کسی. برابری کردن:
حرب دعوی کرد که من حرب حمزهالخارجی را برخاسته ام که این سپاه عرب با او همی بس نیایند. (تاریخ سیستان).
با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی
اندر مصاف مردان کی مرد هفت و هشتی.
ناصرخسرو.
بر کنیزک بس نمی آمد که حجاب حیا از میان برداشته بود. (کلیله و دمنه).
گر بشمری بیاید بس از سپاه زنگ.
سوزنی.
صبر با عشق بس نمی آید
یار فریاد رس نمی آید.
انوری.
خراب گشتم و برخویش بس نمی آیم
که هیچ با چوتویی همنفس نمی آیم.
امیرخسرو.
ز دست جور نمی خواهمت که بینم روی
ولیک با دل خود کام بس نمی آیم.
امیرخسرو (از فرهنگ نظام).
پس با خود بس آی وترک آرزوانۀ خود بگوی. (معارف بهاء ولد به چ فروزانفر چ 1333 ص 43).
آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد
ورنه با شعلۀ خوی تو که بس می آید.
صائب.
- بس آمدن با چیزی، کفایت کردن و مقابله کردن با چیزی. (فرهنگ فارسی معین) ، آفت و آسیب. (ناظم الاطباء: بساج)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ شَ)
بد آمدن کسی را از کسی یا از چیزی، نفرت و کراهت داشتن از او. مقابل خوش آمدن. (از یادداشت مؤلف) : از این جور چیزها بدم می آید. (سایه روشن صادق هدایت ص 18).
- امثال:
مگر به خدا خدا بگویند بدش می آید. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1724).
لغت نامه دهخدا
(مُ لاظْ ظَ)
آمودن. رجوع به آمودن شود
لغت نامه دهخدا
(نُ نَ)
بو شنیدن. به مشام رسیدن بو. پراکنده شدن بو چنانکه ببویند آن را:
گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفتگو نمیآید
گمان برند که در عودسوز سینۀ من
نبود آتش معنی که بو نمی آید.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از سر آمدن
تصویر سر آمدن
بپایان رسیدن تمام شدن منقضی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار آمدن
تصویر بار آمدن
تربیت شدن، پرورش یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس آمدن
تصویر پس آمدن
باز گشتن عقب رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرآمدن
تصویر سرآمدن
به آخر رسیدن، متقضی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
با دست روی سر زدن در موقع پریشانی و بدبختی، باخر رسانیدن چیزی را، موافقت کردن با چیزی، فکری و خیالی غفله در سر کسی آمدن: (فلانی بسرش زد که آن کار را بکند)، دیوانه شدن: بسرش زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسر شدن
تصویر بسر شدن
بسر رسیدن بپایان رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسر آمدن
تصویر بسر آمدن
بانتها رسیدن تمام شدن، مردن در گذشتن، جوش کردن بغلیان آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بس آمدن
تصویر بس آمدن
کفایت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسرآمدن
تصویر برسرآمدن
غلبه یافتن، بر چیزی برتری یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
بالا آمدن، ظاهر شدن پدید گشتن، طلوع کردن (خورشید و ستاره)، برجستگی یافتن ور آمدن، ورم کردن، طول کشیدن: دو هفته برنیامد که
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از به آمدن
تصویر به آمدن
خوب شدن نیک شدن، خوبی و خوشی پیش آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرآمدن
تصویر سرآمدن
((~. مَ دَ))
به پایان رسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برآمدن
تصویر برآمدن
((~. مَ دَ))
بالا آمدن، طلوع کردن، طول کشیدن، بالغ شدن، روا شدن، حاصل شدن 7- گذشتن، توان مقابله و رویارویی داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارآمدن
تصویر کارآمدن
((مَ دَ))
شایسته بودن، سر و کار داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازآمدن
تصویر بازآمدن
((مَ دَ))
دوباره آمدن، برگشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بار آمدن
تصویر بار آمدن
((مَ دَ))
تربیت شدن (چه خوب چه بد)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برآمدن
تصویر برآمدن
طلوع
فرهنگ واژه فارسی سره
بالا آمدن
متضاد: پایین رفتن، طلوع کردن، آفتاب تابیدن
متضاد: غروب کردن، پدیدار گشتن، پدید آمدن، ظاهرشدن، نمایان گردیدن، هویدا شدن
متضاد: ناپدید شدن، ورآمدن، روییدن، رستن، سر زدن، متورم شدن، ورم کردن، به طول انجامیدن، طول کشیدن 9
فرهنگ واژه مترادف متضاد