جدول جو
جدول جو

معنی بسجم - جستجوی لغت در جدول جو

بسجم
حکمای هند بخش ربع مسکون را بصورت سه در سه نهاده اند... بخش غربی را بسجم خوانند، قوم مصر و بربرراست. (نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن ج 3 ص 20)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسام
تصویر بسام
(پسرانه)
ترسناک، نام روستایی، نام سرداری در دوره بهرام گور ساسانی (نگارش کردی: بهسام)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسیم
تصویر بسیم
(پسرانه)
خوشحال، شادمان و خندان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسیم
تصویر بسیم
خوش، خوشمزه، لذیذ
خنده رو، گشاده رو، خندان، روباز، خوش رو، فراخ رو، گشاده خد، طلیق الوجه، بشّاش، تازه رو، بسّام، روتازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسم
تصویر بسم
به نام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلجم
تصویر بلجم
بلغم، ماده ای سفید و لزج که غالباً هنگام بیماری از داخل بدن و دستگاه گوارش مترشح و به خارج دفع می شود، خلط سینه و بینی، در طب قدیم از اخلاط چهارگانۀ بدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسام
تصویر بسام
بسیار خندان
خنده رو، گشاده رو، خندان، روباز، فراخ رو، گشاده خد، طلیق الوجه، روتازه، بشّاش، خوش رو، بسیم، تازه رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بجم
تصویر بجم
ثمر درخت گز، میوۀ گز، گزمازک
فرهنگ فارسی عمید
(بِ رُ)
دهی از دهستان آباده طشک بخش نی ریز شهرستان فسادر 18 هزارگزی شمال باختر نی ریز، کنار راه فرعی نی ریز به آباده طشک. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بُ کُ)
بسکام. بستام. نام درخت افرا در لهجۀ طوالش. رجوع به پلت و جنگل شناسی ساعی چ 1337 هجری شمسی دانشگاه طهران ج 1 ص 206 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
شتر که بانگ نکند. (منتهی الارب). اشتر که بانگ نکند. (مهذب الاسماء). ازیم
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مخفف باسم یعنی بنام، مانند بسم اﷲ الرحمن الرحیم، بنام ایزد بخشایندۀ بخشایشگر. (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَسْسا)
سیستانی. ابن زیاد، مأمور سیستان از جانب ابراهیم بن جبریل حاکم سیستان بود صاحب تاریخ سیستان آرد: و ابراهیم بن جبریل را ولایت داد بر سیستان (فضل بن یحیی) و ابراهیم، بسام بن زیاد را اینجا (بسیستان) فرستاد و بسام اندرآمد روز دوشنبه سه روز گذشته از صفر سنۀ تسع و سبعین. (تاریخ سیستان چ 1 ص 154)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دندان سپید کردن و باسم نعت آن است. (منتهی الارب). نرم خندیدن و دندان سپید کردن. (آنندراج). تبسم کردن. (از ناظم الاطباء). اندک خندیدن بی آواز و گویند بجز خنده است. (از اقرب الموارد) ، چاپچی. طابع
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ)
در فرهنگ شعوری (ج 1 ورق 177) این کلمه با این ضبط آمده است بمعنی انتظام حال و کار و شعری از شاکر بخاری بشاهد نقل شده اما کلمه ’ب + چم’ است و چم معنی رونق دارد و بچم یعنی بارونق، لازم گرفتن شتر چراگاه را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خاموش ماندن از عجز بیان یا از ترس و بیم. (منتهی الارب) (آنندراج). بجوم. تبجیم.
لغت نامه دهخدا
(بَسْ سا)
بسیار تبسم کننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خندان وشکفته. (غیاث). خندنده. خنده رو. خوشرو:
چو چرخ بود هیکل شبدیز تو جوال
چو صبح بود چهرۀ شمشیر تو بسام.
مسعودسعد.
مراد و مطلب دنیا و آخرت نبرد
مگر کسی که جوانمرد باشد و بسام.
سعدی (صاحبیه)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
به زبان زند و پازند خوش مزه و خوش لذت را گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). هزوارش بسیم. پهلوی: بسوم. خوش. ’بونکر ص 103’. بسیم، خوش. ’یوستی، بندهش ص 88’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ثمرهالطرفاء. (تحفۀ حکیم مؤمن). ثمرۀ درخت گز است که نام دیگرش گز مازک است و لفظ مذکور معرب از زبان قبطی مصر است. (فرهنگ نظام). ثمر اثل. گز مازک است که میوۀ درخت گز باشد. (انجمن آرای ناصری). گز نازک (؟) که ثمر درخت گز باشد. (ناظم الاطباء). بیدگیا به مصری اسم ثمره الطرفاء است. گز مازک. (برهان) (آنندراج). گلاند. (دزی ج 1 ص 51)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ابراهیم افندی. منشی اول هیئت رئیسه جامع احمدی بود. او راست: ادب اللغه و ملکهالذوق، سخنرانیی که وی در باشگاه کارمندان اسکندریه ایراد کرد و بسال 1328 هجری قمری در 48 ص در مطبعۀ وطنیۀ اسکندریه چاپ گردید. (از معجم المطبوعات ستون 565)
صالح افندی از شعرای متأخر عثمانی و از مردم اسلامبول و از خواجگان بود و بسال 1243 هجری قمری درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
محمد افندی از شعرای متأخر عثمانی و از موالی بود و بسال 1243 هجری قمری درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بُ سَ)
بسین. رجوع به بسین، و دزی ج 1 ص 87 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
یکی از دهات کجور مازندران است. رجوع به سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو متن انگلیسی ص 109 شود. و در ترجمه آن ص 148 بند ’ل’ به ’بسطام’ ترجمه شده است
لغت نامه دهخدا
(بِ تُ)
ترجمه عشرین است. (آنندراج). بیستم. (ناظم الاطباء). عدد ترتیبی در مرحلۀ بیست، برای. بجهت: قول مشتمل بر زیادت از یک قول بسوی آن گفته اند تا معلوم باشد که قیاس بیرون این قولها که مقدماتست بر ترتیبی مخصوص چیزی دیگر نیست. (اساس الاقتباس چ 1 ص 187). پس گفتند هیچ طعام داری ؟ گفت بجز این بزک هیچ ندارم. اورا بکشید تا بسوی شما چیزی سازم که بخورید... مرد خشم گرفت و گفت گوسفند مرا بسوی قومی که ایشان را نمی شناسی کشتی. (ترجمه مکارم الاخلاق خواجه). بسوی دنیا عمل کن بقدر مقام درو و بسوی آخرت همچنین. (ایضاً).
- بسوی خود، حرص و طمع نمودن بچیزی. (آنندراج). و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 122 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بستم
تصویر بستم
بیستم در مرحله بیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسام
تصویر بسام
خندرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلجم
تصویر بلجم
بلغم که یکی از اخلاط اربعه قدماست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیم
تصویر بسیم
روی گشاده، خندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سجم
تصویر سجم
راندن چشم اشک را، راندن ابر باران آب، اشک اشک دیگ و بید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسم
تصویر بسم
لبخندیدن لبخند زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجم
تصویر بجم
گروه انبوه، گز مازک میوه درخت گز گز مازگ ثمره الطرفاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بفجم
تصویر بفجم
((بَ یا بِ جَ))
فراوان، زیاد، بسیار، بفخم، فخم، پخم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسام
تصویر بسام
((بَ سّ))
خندان، گشاده رو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسیم
تصویر بسیم
((بَ))
خوشرو، خندان
فرهنگ فارسی معین
خرم، خوشحال، خندان، خوشرو، شادمان، گشاده رو، مسرور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی در بخش ییلاقی کجور
فرهنگ گویش مازندرانی