جدول جو
جدول جو

معنی بستوه - جستجوی لغت در جدول جو

بستوه
خسته، درمانده، ستوه، استه، استوه
تصویری از بستوه
تصویر بستوه
فرهنگ فارسی عمید
بستوه
(بِ / بُهْ)
ستوه. سته. استو. بمعنی ستوه است که ملول و بتنگ آمده باشد. (برهان). بمعنی ستوه است که ملول و بتنگ آمده باشد و آن را بحذف واو بسته یا بسته و، سته نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). ستوه و ملول و مغموم. (ناظم الاطباء). ستوه. (رشیدی). محزون. غمزده. بجان آمده. و رجوع به شعوری ج 1 ورق 208 و ستوه شود، سبب غلیان شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بستوه
ملول وبتنگ آمده
تصویری از بستوه
تصویر بستوه
فرهنگ لغت هوشیار
بستوه
((بِ))
دلتنگ و ملول
تصویری از بستوه
تصویر بستوه
فرهنگ فارسی معین
بستوه
به تنگ آمده، درمانده، ذله، ستوه، عاجز، فرومانده، لاعلاج، مستاصل بیچاره، دل تنگ، مغموم، ملول
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بستور
تصویر بستور
(پسرانه)
نام پسر زریر برادر گشتاسپ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نستوه
تصویر نستوه
(پسرانه)
خستگی ناپذیر، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از پسران گودرز پادشاه اشکانی، نام یکی ازسرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از استوه
تصویر استوه
خسته، درمانده، ستوه، استه، بستوه
استوه شدن (گشتن): درمانده شدن، برای مثال ز بس کآن سپه کوه تا کوه شد / ز انبوه او کوه استوه شد (فردوسی - لغت نامه - استوه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستوه
تصویر ستوه
خسته، درمانده، برای مثال خداوند فرمان و رای و شکوه / ز غوغای مردم نگردد ستوه (سعدی۱ - ۵۱)
افسرده، ملول، مقابل نستوه، به تنگ آمده، بستوه، بسته
به ستوه آمدن: به تنگ آمدن، ملول شدن، خسته و درمانده و بیچاره شدن
به ستوه آوردن: به تنگ آوردن، درمانده و بیچاره کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسته
تصویر بسته
منجمد، فسرده، سفت شده، بند شده، پیوسته به چیزی یا جایی، کسی که با دیگری خویشی و قرابت دارد، خویش، لنگۀ بار، بقچه و کیسه که در آن چیزی گذارده یا پیچیده باشند، گره خورده،
تعطیل مثلاً مغازه ها بسته بود،
محدود کننده، بازدارنده مثلاً جامعۀ بسته،
واحد شمارش چیزهای بسته بندی شده مثلاً یک بسته شکلات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستو
تصویر بستو
سبو، کوزۀ سفالی، کوزۀ روغن، برای مثال چو گردون با دلم تا کی کنی حرب / به بستوی تهی می کن سرم چرب (نظامی۲ - ۲۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نستوه
تصویر نستوه
کسی که از کاروکوشش به ستوه نیاید، خستگی ناپذیر، مرد جنگی که از جنگ و ستیز عاجز و خسته نشود، برای مثال ایا خورشید سالاران گیتی / سوار رزم ساز و گرد نستوه (رودکی - ۵۲۹)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ / بُ تَ)
بوته. زلف را گویند. (برهان) (رشیدی) (سروری). زلف بود. (لغت فرس اسدی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). زلف که موی مرتب سر باشد. (از فرهنگ نظام). زلف و گیسو. (از ناظم الاطباء). مویی از سر که مردم پس و پیش گوش دسته کنند به معنی زلف آورده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به بوته و شعوری ج 1 ورق 195 شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ قَ)
معرب بستک. مرتبان کوچک سفالین. معرب بستو. (ناظم الاطباء) (سروری). بستق. خنبره. بستک. (مهذب الاسماء). ج، بساتیق. (مهذب الاسماء). کوزه بزرگ گلین لعابدار. (دزی ج 1 ص 83). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 195 و بستو شود: بر سر دروازۀ گرگان بستوقه ای یافتند سبز، سر او بقلعی محکم کرده. (تاریخ طبرستان).
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ تَ)
نام دهی است به مازندران. (انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام کتاب دینی زرتشت پیامبر باستانی ایران. رجوع به آبستا، ابستاغ، ابستاق، افستا، اپستا، اوستا، اویستا، بستاق. و مزدیسنا چ 1326 هجری شمسی دانشگاه تهران ص 116، 138، 255 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ رَ)
بستیره. شهریست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در اوستا بست وایری. نام پسر زریر (برادر گشتاسب) این نام در کتب فارسی مانند شاهنامه به نستور تصحیف شده. (مزدیسنا ص 252 و صفحات بعد و حاشیۀ برهان چ معین ص 278). نام پهلوان ایرانی و پسر خسروپرویز که بلفظ نستور تحریف شده از ’وستاورو، وستور، بستور’ اوستایی. (فرهنگ شاهنامۀ شفق ص 54). رجوع به سبک شناسی ج 1 ص 313 و فرهنگ ایران باستان ص 260 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
لغهً، خستگی ناپذیر. ناافتاده. ضد ستوه و بستوه. و اسم معنی (حاصل مصدر) آن نستوهی است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). عاجزنشونده. (فرهنگ نظام). آنکه به ستوه نیاید. که درمانده و عاجز نشود. مقاوم. (یادداشت مؤلف). آنکه در کارها ستوه نگردد یعنی ملول و عاجز نشود:
که کشت آن سیه پیل نستوه را
که کند از زمین آهنین کوه را.
دقیقی.
، ستیهنده در سخن و کارها. (از فرهنگ اسدی). جنگی. ستیزنده. (جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آن بود که در جنگ روی نگرداند. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). جنگاور. ستیهنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ناستوه. (انجمن آرا). بی باک. دلیر. جنگجو. بی هراس. کسی که از جنگ و بحث و مخاصمت نمودن عاجز نشود و به تنگ نیاید و روی نگرداند. (برهان قاطع). که از جنگ ستوه نشود و به تنگ نیاید و روی نگرداند. (آنندراج). آن که در جدال روی برنگرداند و کوشنده بود. (فرهنگ نظام از لغت فرس). پرروی که از بحث و مخاصمه روی گردان نشود. (ناظم الاطباء). آنکه از خصم روی نگرداند در سخن و در جدال و در خصومت. (از صحاح الفرس) :
ابا خورشیدسالاران گیتی
سوار رزم ساز و گرد نستوه.
رودکی.
بر آن سو که شاپور نستوه بود
پراکنده شد هرچه انبوه بود.
فردوسی.
بدو گفت مردم که نستوه تر
چنین گفت کآنکو بی اندوه تر.
فردوسی.
بیازید هوشنگ چون شیر چنگ
جهان کرد بر دیو نستوه تنگ.
فردوسی.
همانجا که مرز فرستوه بود
دزی جای دزدان نستوه بود.
اسدی.
، ستیهنده. ستیزه گر:
نخواهم رفت و با یاران نخواهم مشورت کردن
که نستوه از خرد هرگز نخواهد خواست دستوری.
نزاری.
، بدفعل. (برهان قاطع) (جهانگیری). زشت. (برهان قاطع). درشت. گستاخ. بدکردار. زشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام یکی از نجبای ایران در زمان خسروپرویز. (از فرهنگ ولف) :
یکی بنده بد شاه را شادکام
خردمند و بیدار و نستوه نام.
فردوسی.
چو بندوی خراد لشکرفروز
چو نستوه لشکرکش نیوسوز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اِ / اُ)
مانده شده. (برهان) (مؤید الفضلاء). عاجز. (رشیدی). وامانده. (رشیدی) (سروری). ستوه. (جهانگیری). بجان آمده. زلّه شده. بتنگ آمده. (برهان) :
پلنگ دژ برازی دید بر کوه
که شیر چرخ گشت از کینش استوه.
ابوشکور.
ز بس کآن سپه کوه تا کوه شد
ز انبوه او کوه استوه شد.
فردوسی.
من ز بار گنه چو کوه شدم
وز تن و جان خود ستوه شدم.
سنائی.
چو زآن سیلها برگذشتی چو کوه
ازین قطره ها هم نگردی ستوه.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بستو
تصویر بستو
کوزه سفالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسته
تصویر بسته
جلوگیری شده، مسدود، منجمد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نستوه
تصویر نستوه
خستگی ناپذیر، عاجز نشونده
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده بستو روغن دان چو گردون بادلم تاکی کنی حرب - به بستوی تهی می کن سرم چرب (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استوه
تصویر استوه
درمانده وخسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نستوه
تصویر نستوه
((نَ))
خستگی ناپذیر. مبارز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استوه
تصویر استوه
((اُ))
مانده، درمانده، افسرده، ملول، ستوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسته
تصویر بسته
((بَ تِ))
اسیر، دربند، مقید، منجمد شده، مجبور شده، مسدود، مقفل، سد شده، جلوگیری شده، فراز شده، مقابل گشوده، باز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستو
تصویر بستو
((بَ))
سبو، کوزه سفالین، چوبی که ماست را بر هم زنند تا مسکه و دوغ از هم جدا گردد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستوه
تصویر ستوه
((سُ))
مانده، درمانده، افسرده، ملول، استوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسته
تصویر بسته
نسبت، خویشاوندی، جعبه، تعطیل
فرهنگ واژه فارسی سره
خستگی ناپذیر، ستیهنده، مبارز، مقاوم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بسته
تصویر بسته
Closed, Shut
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بسته
تصویر بسته
закрытый
دیکشنری فارسی به روسی