جدول جو
جدول جو

معنی بساخ - جستجوی لغت در جدول جو

بساخ(بَ)
بساج. تباهی وبدی و فساد. (ناظم الاطباء: بساج). بدبختی. بدی و اغتشاش و آشوب و بی نظمی و فتنه و فساد. (دمزن: بساج). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 154- 155 شود:
همه را همت ماخ و همه برراه بساخ
همه را کون فراخ و همه را روزی تنگ.
قریعالدهر.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسام
تصویر بسام
(پسرانه)
ترسناک، نام روستایی، نام سرداری در دوره بهرام گور ساسانی (نگارش کردی: بهسام)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بساط
تصویر بساط
گستردنی، هر چیز گستردنی مانند فرش، سفره و مانند آن، کنایه از سرمایه، دستگاه، زمین وسیع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بساک
تصویر بساک
کیسۀ کوچکی حاوی دانۀ گرده که در انتهای پرچم گل واقع شده، انتهای برجستۀ پرچم که محتوی دانه های گرده است، تاج ساخته شده از گل، افسر، یسال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسام
تصویر بسام
بسیار خندان
خنده رو، گشاده رو، خندان، روباز، فراخ رو، گشاده خد، طلیق الوجه، روتازه، بشّاش، خوش رو، بسیم، تازه رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نساخ
تصویر نساخ
ناسخ ها، نسخ کننده ها، باطل کننده ها، کسانی که از روی کتاب یا نوشته ای نسخه بردارند، جمع واژۀ ناسخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بساو
تصویر بساو
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، سودن، پرواسیدن، بسودن، پرماس، برماسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستاخ
تصویر بستاخ
گستاخ، بی ادب، نترس، جسور، دلیر، بی پروا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستخ
تصویر بستخ
کندر، صمغی سفید، نرم، خوش بو و شیرین که از درختی خاردار شبیه درخت مورد گرفته می شود و هنگام سوختن بوی خوشی می پراکند و در دندان پزشکی جهت قالب گیری دندان به کار می رفته، بستج، رماس، مصطکی، رماست، کندر رومی
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
امر) از مصدر بساویدن. (لغت فرس اسدی ص 416) :
بجانم که آزش همان نیز هست
ز هر سو بیارای و ببساو دست.
اوبهی.
رجوع به بساویدن، پساویدن و بساییدن شود
لغت نامه دهخدا
(بُ / بِ)
بیستاخ. استاخ. بی ادب و لجوج باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 212). بوزن و معنی استاخ. (سروری). گستاخ باشد. (رشیدی). بی ادب و لجوج باشد و آن را بیستاخ باضافۀ یا نیز گفته اند و بکسر نیز آمده است. (آنندراج) (انجمن آرا). بمعنی گستاخ است و آن را استاخ نیز گویند. (جهانگیری). گستاخ و جسور لفظ مذکور مخفف بیستاخ است، بی پروا. (فرهنگ نظام). دلیر. رجوع به استاخ وگستاخ شود: محمد بربطی این بشنود گفت و سخت خوش استاد بود و به امیر بستاخ. (تاریخ بیهقی).
بزرگی کردن ارچه نارواییست
نه کبر است این که فر پادشاییست
اگر نبود بچشم خاصکان ناز
ز بستاخی که دارد عام را باز.
امیرخسرو (از جهانگیری).
بعهد عدل تو بستاخ ننگردبلبل
بروی عارض گلبرگ و طرۀ شمشاد.
کلامی اصفهانی (از فرهنگ نظام).
و رجوع به بیستاخ و استاخ شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
رجوع به بس ء شود
لغت نامه دهخدا
(اِ مَ)
رجوع به بس ء شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
معرب فساست. (مرآت البلدان ج 1). و رجوع به بسا و فسا شود، سفرۀ چرمین. (غیاث) (ناظم الاطباء). سفرۀ چرمین هم اراده می توان کرد که در وقت طعام کشیدن می گسترند. (آنندراج) :
پرویز به هر خوانی زرین تره گستردی
کردی ز بساطزر زرین تره را بستان.
خاقانی.
پیرامن آن بساط دو سماط از ممالیک و غلامان ترک با زینتی کامل بداشتند. (ترجمه تاریخ یمینی).
می سرخ از بساط سبزه میخورد
چنین تا پشت بنمود این گل زرد.
نظامی.
بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه
که من حکایت دیدار دوست درننوردم.
سعدی (غزلیات).
در آن بساط که منظورمیزبان باشد
شکم پرست کند التفات بر مأکول.
سعدی (طیبات).
هر کرا بر بساط بنشانی
واجب آمد بخدمتش برخاست.
سعدی (گلستان).
- بساط افکندن، بساط اوکندن. سفره گستردن. خوان نهادن:
بساطی بیفکند پیکر بزر
زبرجد درو بافته سربسر.
فردوسی.
- بساطالرحمه، سفره. (مهذب الاسماء).
- بساط کشیدن، سفره گستردن:
عشق چو آن حقه و آن مهره دید
بلعجبی کرد و بساطی کشید.
نظامی.
- بساط گستردن، سفره گستردن: چون به نیشابور رسید، بساط عدل و انصاف و رأفت و رحمت بگسترد. (ترجمه تاریخ یمینی).
- بساط گشودن،سفره گستردن:... و این زمین را بساطی بگشود از آسمان باران آید و از زمین نبات روید. (ترجمه طبری بلعمی).
- امثال:
آه در بساط نداشتن، کنایه از فقیر بودن. (از فرهنگ نظام).
بساطک مدّ رجلیک، خرجت را باندازۀ دخلت کن. (از دزی ج 1). و در فارسی در این مورد گویند: پایت را به اندازۀ گلیمت دراز کن.
، نطعی که جوهری جوهر را بر آن ریخته در نظر مشتری عرض دهد یا برشته کشد و این محاوره است. (آنندراج) ، رخت و قماش. (آنندراج) : بساط خانه را برای منتقل شدن به خانه دیگر جمع کردیم. (فرهنگ نظام) ، اسباب فروختنی و غیر آن که بر جایی پهن کنند: دکاندار عصر که شد بساط جلو دکان خود را برمی چیند.
- بساط انداز، شخص کم مایه که قادر بر دکانداری نیست و بر یک سو یا زمین مال خود را ریخته میفروشد.
- بساطاندازی، عمل بساطانداز: فلان مفلس شده بساطاندازی میکند. (فرهنگ نظام).
- بساط برچیدن، جمع کردن بساط: بدرویش گفتند بساط برچین دست بر دهان گذاشت.
- بساط چیدن، بساط پهن کردن. بساطگستردن. بساط انداختن. بساط افکندن. و رجوع به بساطبرچیدن و همین ترکیب در ردیف خود شود.
، عرصۀ شطرنج. (غیاث). تختۀ مربعی که در روی آن مهره های شطرنج را میچینند. (ناظم الاطباء) : آنکه حزمی داشت... و بر بساطخرد و تجربت ثابت قدم شده سبک رو بکار آورد. (کلیله ودمنه).
ملک توران مهره کردار است بر روی بساط
رأی ملک آرای تو بر مهر، ماهرمهره باز.
سوزنی.
بر یک نمطنماند کار بساط ملکت
مهره بدست ماند چون خانه گشت ششدر.
خاقانی.
با حریفان درد مهرۀ مهر
بر بساط قلندر اندازیم.
خاقانی.
- بساط لهو، مجلس عیش و عشرت و لهو و لعب:
بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه
بزیر سایۀ رز بر کنار شادروان.
سعدی (قصاید).
، دستگاه. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بمجاز، شادروان. (مهذب الاسماء) (دهار) :
بر بازی توان دیدن بساط بارگاه او
اگر داری سر آن سر درآ کان بارگاه اینک.
خاقانی.
پیش مقام محمود اعنی بساط عالی
گوهرفروش من به محمود محمدت خر.
خاقانی.
بسا بساطخداوند ملک دولت را
که آب دیدۀ مظلوم در نورداند.
سعدی (قطعات).
گرچه دوریم از بساط قرب، همت دور نیست
بندۀ شاه شماییم و ثناخوان شما.
حافظ.
، برگ درخت سمر که زیر آن چادری گسترده برگرفته باشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پارچه ای که زیر درخت سمر گسترانند و بر درخت زنند تا میوه بر آن فروریزد. (از اقرب الموارد) ، ج، بسط و بسط و بسط. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان کوه بنان بخش راور شهرستان کرمان که در 85 هزارگزی شمال باختری راور در کنار راه فرعی راور به یزددر جلگه واقع است. هوایش سرد با 280 تن سکنه آبش ازقنات و محصولش غلات، پسته، پنبه، و شغل مردمش زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بسر. نو و تازه از هر چیزی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ بسر. (اقرب الموارد). رجوع به بسر شود، وادیی است بین مدینه و جار. (از معجم البلدان) ، شهری است بحجاز، نام آبی است که در بین مکه و جار واقع شده است. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
از ادات تشبیه است. مانند و مثل. (ناظم الاطباء). مانند و مشابه و آن یکی از حروف تشبیه باشد. (آنندراج). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 186 شود. بر سان. بگونه. بکردار. چون. نظیر:
بس عزیزم، بس گرامی سال و ماه
اندر این خانه بسان نوبیوک.
رودکی.
پدید تنبل او ناپدید مندل او
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب.
رودکی.
بحق آن خم زلف بسان منقار باز
بحق آن روی خوب کز او گرفتی براز.
رودکی.
بیاستو نبود خلق رامکر بدهان
ترابکون بود، ای کون بسان دروازه.
معروفی بلخی.
کافر نعمت بسان کافر دین است.
معروفی بلخی.
همه باز بسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان.
ابوشکور.
آن روی او بسان یک آغوش غوش خشک
و آن موی او بسان یک آغوش غوشنه.
یوسف عروضی.
نال دمیده بسان سوسن آزاد
بنده بر آن نال، نال وار نویده.
عماره.
جدا گشت از او (مادر سیاوش) کودکی چون پری
بچهره بسان بت آذری.
فردوسی.
بدامم نیاید بسان تو گور
رهایی نیابی بدین سان مشور.
فردوسی.
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس.
فردوسی.
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا.
منوچهری.
نرگس بسان کفۀ سیمین ترازوییست
چون زرّ جعفری بمیانش درافکنی.
منوچهری.
بستان بسان بادیه گشته است پرنگار
از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی.
منوچهری.
هرۀنرم پیش من بنهاد
هم بسان یکی قلی مسکه.
حکاک.
بسان کوه بپای و بسان لاله بخند
بسان چرخ بتاز و بسان ابر ببار.
(از تاریخ بیهقی).
بسان بتکده شد باغ وراغ کانون گشت
در آن ز نور تصاویر و اندرین از نار.
حکیم غمناک (از فرهنگ اسدی).
بروز هیچ نبینم ترا بشغل و بساز
بشب کنی همه کاری بسان خر بیواز
خباز قاینی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
بسان گمان بود روز جوانی
قراری نبوده است هرگز گمانرا.
ناصرخسرو.
بستان ز نوشکوفه چو گردون شد
تا نسترن بسان ثریا شد
بشکفت لاله چون رخ معشوقان
نرگس بسان دیدۀ شیدا شد.
ناصرخسرو.
بسان پرستاره آسمان گردد سحرگاهان
ز سبزه آبدار و سرخ گل و ز لاله بستانها.
ناصرخسرو.
چشمه های روان بسان گلاب
در میانش عقیق و درّ خوشاب.
نظامی.
فرستم قاصدی تا بازش آرد
بسان مرغ در پروازش آرد.
نظامی.
بسان میوه دار نابرومند
امید ما و تقصیر تو تا چند.
نظامی.
دل ز افکار دقیق افگار و من در کار خود
روزو شب نالان و سرگردان بسان آسیا.
سلمان ساوجی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 186).
و رجوع به فسان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلاخ
تصویر بلاخ
بلوت از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسان
تصویر بسان
مثل شبه نظیر مانند. توضیح دایم الاضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسام
تصویر بسام
خندرو
فرهنگ لغت هوشیار
تاج گل بر سر کسی گذاشتن، افسر تاجی که از گلها و ریاحین و اسپرغمها و برگ مورد میساختند و پادشاهان و بزرگان و دلیران روزهای عید و جشن و مردمان در روز دامادی برسر میگذاشتند، برجستگی دگمه مانند انتهای میله پرچم گل که محتوی دانه های گرده میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساق
تصویر بساق
تف: خیو خدو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساط
تصویر بساط
گستردنی، دراز کم عرض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساس
تصویر بساس
جمع بسبس، زمین های خشک شخ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساز
تصویر بساز
ساخته آماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباخ
تصویر سباخ
جمع سبخه، شوره زاران، کود به زبان مسری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستاخ
تصویر بستاخ
گستاخ
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ناسخ، پاچنگران بنگرید به نسخه جمع ناسخ: ... وتحصیل آن جزبسالهای درازممکن نگرددالابمعاونت نساخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساز
تصویر بساز
((بِ))
سازگار، قانع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بساط
تصویر بساط
((بَ))
گستردنی، شادروان، فراخی میدان، سفره چرمین
فرهنگ فارسی معین
((بَ))
تاجی از گل ها و ریاحین که پادشاهان و بزرگان روزهای عید و جشن و مردان در روز دامادی بر سر می گذاشتند، پرچم گل که دانه های گرده درون آن می باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسام
تصویر بسام
((بَ سّ))
خندان، گشاده رو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسان
تصویر بسان
((بِ))
مانند، شبیه، نظیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستاخ
تصویر بستاخ
((بُ))
گستاخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نساخ
تصویر نساخ
((نُ سّ))
جمع ناسخ
فرهنگ فارسی معین