جدول جو
جدول جو

معنی بزنج - جستجوی لغت در جدول جو

بزنج
(بُ زَ)
دهی از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد. محلی است در دامنه و گرمسیر. 206 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و پنبه و بنشن و زیره و میوه جات است. شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و گلیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسنج
تصویر بسنج
خشکی پوست صورت، لکه ای که در چهرۀ انسان پیدا می شود، کک مک، کلف
فرهنگ فارسی عمید
میوۀ درخت پسته که هنوز مغز کاملاً در آن تشکیل نشده و برای دباغی کردن پوست حیوانات به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشنج
تصویر بشنج
لکه ای که در پوست چهرۀ انسان پیدا شود، کک مک، کلف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزنگ
تصویر بزنگ
زنگ، کوبۀ در خانه، کلید، بزنگ، برنگ، بژنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بفنج
تصویر بفنج
ماری که به کسی گزند نرساند، مار بی زهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنج
تصویر برنج
دانه ای سفید رنگ، از خانوادۀ غلات و سرشار از نشاسته که به صورت پخته خورده می شود، گیاه یک سالۀ این دانه با برگ های باریک که در نواحی مرطوب می روید، ارز، برنگ، کرنج، گرنج
آلیاژی زرد رنگ و مرکب از مس و روی که برای ساختن سماور یا کفۀ ترازو و سینی به کار می رود، پرنگ
برنج چمپا: نوعی برنج نامرغوب با نشاستۀ زیاد
برنج دم سیاه: نوعی برنج بلند که دم شالی آن سیاه است
برنج صدری: نوعی برنج دانه بلند
برنج کابلی: برنگ کابلی، در علم زیست شناسی گیاهی با شاخه های دراز، برگ های بیضی، گل های سفید خوشه ای و میوه ای قرمز و تندمزه که مصرف دارویی دارد
برنگ کابلی: برنج کابلی، در علم زیست شناسی گیاهی با شاخه های دراز، برگ های بیضی، گل های سفید خوشه ای و میوه ای قرمز و تندمزه که مصرف دارویی دارد
برنج گرده: نوعی برنج با دانه های کوتاه و گرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلنج
تصویر بلنج
مقدار، اندازه، قدر و اندازۀ چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشنج
تصویر بشنج
آبرو، طراوت، تابش رخسار
فرهنگ فارسی عمید
(بِ رِ)
معرب پرنگ که به هندی پتیل گویند و آن مس و جست (؟) ممزوج باشد. (غیاث). به تازی آنرا ارزیز نامند، و ترجمه ’شبله’ که به هندی کافسه و بتیل گویند. (شرفنامۀ منیری). شبه. (بحر الجواهر). ترکیبی از بعض فلزات برنگ زرد که ازآن سماور و آفتابه لگن و جز آن کنند. (یادداشت دهخدا). آلیاژی از مس و قلع و روی (به نسبت 67 قسمت مس و23 قسمت روی) و گاهی سرب، و از آن ابزارهای مختلف مانند سماور و سینی و غیره سازند. (فرهنگ فارسی معین). در اغلب جاهای کتاب مقدس برنج مذکور است و بلاشک قصد از مس می باشد چونکه برنج ترکیبی است از مس و روی ودر قدیم الایام اطلاعی از این ترکیب نداشتند، هرچند که معرفت تام و تمامی در قدیم درباره برونز که ترکیبی از مس و حلبی است بهم رسانیده از آن اسلحه و زینت آلات می ساختند. برنج برای صافیها، اسلحه، پول، و آلات موسیقی بکار میرود. (از قاموس کتاب مقدس) :
زر مغشوش کم بهاست برنج
زعفران مزور است زریر.
ناصرخسرو.
تاخوی تو این است اگر گوهر سرخی
نزدیک خردمند زراندود برنجی.
ناصرخسرو.
(عطارد دلالت کندبر) پیروزه و برنج و آنچه بر وی کتابت زده بود... چون دینار و درم. (التفهیم). (مشتری دلالت دارد بر) ارزیز و قلعی و سپید روی و برنج نیک. (التفهیم).
- برنج زرد، برنج زردرنگ: از دمشق برنج زرد خیزد. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
یک نوع از غله که در اراضی مرطوب ممالک حاره زراعت میشود و یکی از حبوب نشاسته ایست که اغذیۀ نیکو از آن ترتیب میدهند و عموم مردم چین از برنج تغذیه می کنند و در هندوستان یکی از زراعتهای عمده برنج است ونیز در افریقا و در ممالک حارۀ امریکا و در جنوب ایتالیا زراعت برنج متداول است. و در ایران در سواحل دریای خزر و فارس و اصفهان زراعت برنج از محصولات عمده می باشد. و بهترین برنج های ایران برنج صدری مازندران و برنج چنپای فارس و برنج ارزویۀ کرمان است. (ناظم الاطباء). گیاهی است از تیره گندمیان جزء دستۀ غلات که در زمینهای باتلاقی کشت می شود و غذای اصلی نیمی از مردم را تشکیل میدهد. گلهایش دارای شش پرچم و دانه های سفیدرنگش را زبانچه های گل کاملاً فراگرفته اند که شلتوک نامیده میشوند. ساقه های این گیاه مانند ساقه های گندم بندبند است و ارتفاع آنها تا یک متر و نیم هم میرسد. این نوع ساقه ها را اصطلاحاً ماشوره گویند و بمصرف تغذیۀ دامها میرسد. (از فرهنگ فارسی معین). از مآخذ قدیم میتوان دانست که در روزگار هخامنشیان برنج در ایران بوده و شک نیست که این گیاه از سرزمین هند به ایران رسیده است. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع). به فارسی اسم ارز است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). ارز. (نصاب). رزّ. رنز. (منتهی الارب). چلتوک پوست گرفته. کرنج. گرنج. از انواع برنج آخوندک، آکله، بی نام، چمپا، دم سفید، دم سیاه، رسمی، زرچه، صدری، عنبربو، گرده، مولائی است. (یادداشت دهخدا) :
هر آن کس که زی کرم بردی خورش
ز شیر و برنج آنچه بد پرورش.
فردوسی.
- برنج شماله. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- کاه برنج، ساقه های خشک شدۀ برنج که بندبند است مانند ساقۀ گندم و آنهارا ماشوره گویند و به مصرف تغذیۀ دامها رسد: ستوران سست شده که به آمل و در راه کاه برنج خورده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476).
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
تخمی است مسهل بلغم، معرب برنگ که بیشتر از کابل آرند. (منتهی الارب). رجوع به برنج کابلی و برنگ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
آن باشد که بسبب کوری یا بجهت تاریکی دست خود را بر دیوار یا جائی بمالند تا رهگذر پیدا کنند. (برهان) (از آنندراج) ، میخ خرد و کوچک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جزادهنده احسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
معرب بزرگ. (آنندراج). معرب بزرگ و بمعنی آنست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ قُ)
دهی از دهستان ابقورات بخش حومه شهرستان بیرجند. سکنه 690 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، زعفران و عناب و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. از کلاته عبدالله میتوان ماشین برد. مزرعۀ ده نوک، تزوک، تک لون جزء این ده است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9) ، هر مجلس عموماً. (آنندراج) محفل و انجمن. (ناظم الاطباء). مجلس. (یادداشت دهخدا). صاحب آنندراج گوید: بزمخفف آن و دلفروز و نامور از صفات او و با لفظ چیدن و کشیدن و نهادن و آراستن و کردن و ساختن و انداختن و درهم شکستن و برهم خوردن و برهم زدن و بر یکدیگر زدن مستعمل است. شواهد ذیل به معنی مطلق مجلس و مجلس بزم هر دو ایهام دارد:
برآشفت با نامداران تور
که این دشت جنگ است یا بزم سور؟
فردوسی.
خوش آن روز کاندرگلستان بدیم
ببزم سرافراز دستان بدیم.
فردوسی.
چنان بد که هر شب ز گردان هزار
ببزم آمدندی بر شهریار.
فردوسی.
بزم دو جمشید مقامی که دید
جای دو شمشیر نیامی که دید؟
(از العراضه).
نبردم و نبرم جز ببزم شاه سجود
نکردم و نکنم جز بصدر خواجه ایاب.
خاقانی.
ببزم احمد و جلاب خاص و خلق خواص
بسی ستارۀ پاکش گذشته بر جلاب.
خاقانی.
این منم یارب که در بزم چنین اسکندری
چشمۀ حیوانم از لفظ و لسان افشانده اند.
خاقانی.
زمین را بوسه ده در بزم شاهی
که دارد بر ثریا بارگاهی.
نظامی.
کو کریمی که ببزم کرمش غمزده ای
جرعه ای درکشد و دفع خماری بکند.
حافظ (از شرفنامۀ منیری).
در رزم بدست آرد در بزم ببخشد
ملکی بسواری و جهانی بسوءالی
عادلتر و عالمتر از او هیچ ملک نیست
الا ملک العرش تبارک و تعالی.
سخا را نه مثل تو مظهر بود
که در بزم تو زهره مزهر بود
زند گر ببزم تو زهره کران
نباشد ورا هیچگه سر گران
سپاهت چنان شاد باشد برزم
که طبع همه اهل معنی به بزم.
؟ (از شرفنامۀ منیری).
، خیمه و سراپرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / بِ تَ)
صورت امر از بتنجیدن که در برخی مآخذ به معنای مصدری گرفته شده است. فشار و فشردگی است و مرادف افشردن و فشردن. (برهان قاطع) (از شعوری ج 1 ورق 154) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
مهر مفکن برین سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج
نیک او را فسانه واری شو
بد او را کمرت سخت بتنج.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(بُ نِ)
معرب پودنه و این کلمه امروز در عراق عرب متداول است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِ / زِ)
بادپیچ. بادجنبان. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بُ غُ)
چیزیست که بدان پوست را دباغت کنند. گویند که درخت پسته یک سال میوۀ مغزدار بار آورد و یک سال بی مغز، وآنرا که بی مغز است بزغنج گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). پستۀ بی مغز که پوست را به آن دباغت (کنند) و بزغنه نیز گویند. درخت پسته یک سال پسته دهد و سالی بزغنج. (از مجمعالفرس) :
فندق وپسته خنجک و بزغنج
با هلیک مرکب و نارنج.
شیخ آذری (از سروری).
مؤلف مجمعالفرس گوید: از این بیت بفتح غین ظاهر می شود، چه با نارنج قافیه کرده، اما در جمیع نسخ بضم غین آمده است. (از مجمعالفرس سروری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلنج
تصویر بلنج
اندازه مقدار، مبلغ
فرهنگ لغت هوشیار
آلیاژی است از مس و روی، رنگ آن زرد است، و دانه ای استاز نوع غلات شبیه گندم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بفنج
تصویر بفنج
ماری که زهر نداشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشنج
تصویر بشنج
آبرو
فرهنگ لغت هوشیار
میوه درخت پسته در حالی که مغز در آن تولید نشده باشد، میوه پسته در حالیکه بعلت عدم انجام دادن عمل لقاح یا بعلل دیگر در آن دانه تولید نشده باشد پسته بی مغز پسته پوک بزغند. از بزغنج بعلت تانن فراوانی که دارد در دباغی استفاده میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزنگ
تصویر بزنگ
غلق در خانه کلید مفتاح بژنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسنج
تصویر بسنج
خشکی پوست صورت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزنگ
تصویر بزنگ
((بَ زَ))
کلید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلنج
تصویر بلنج
((بَ لَ))
اندازه، مقدار، مبلغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برنج
تصویر برنج
گیاهی یک ساله که در جاهای گرم و مرطوب می روید، دانه آن یکی از غذاهای اصلی می باشد و انواع مختلف دارد، استخوانی، بی نام، طارم، دم سیاه، چمپا، صدری و غیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برنج
تصویر برنج
((بِ رِ))
برنگ، آلیاژی مرکب از مس و قلع و روی. شصت و هفت درصد مس و سی و هفت درصد روی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشنج
تصویر بشنج
((بِ شَ))
کک و مک، خشکی و لکه ای که روی صورت انسان پیدا شود، بسنج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشنج
تصویر بشنج
((بَ شَ))
طراوت رخسار، آبرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسنج
تصویر بسنج
((بِ سَ))
کک و مک، خشکی و لکه ای که روی صورت انسان پیدا شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برنج
تصویر برنج
برنج
فرهنگ واژه فارسی سره