جدول جو
جدول جو

معنی بزغنج

بزغنج
میوۀ درخت پسته که هنوز مغز کاملاً در آن تشکیل نشده و برای دباغی کردن پوست حیوانات به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با بزغنج

بزغنج

بزغنج
میوه درخت پسته در حالی که مغز در آن تولید نشده باشد، میوه پسته در حالیکه بعلت عدم انجام دادن عمل لقاح یا بعلل دیگر در آن دانه تولید نشده باشد پسته بی مغز پسته پوک بزغند. از بزغنج بعلت تانن فراوانی که دارد در دباغی استفاده میکنند
فرهنگ لغت هوشیار

بزغنج

بزغنج
چیزیست که بدان پوست را دباغت کنند. گویند که درخت پسته یک سال میوۀ مغزدار بار آورد و یک سال بی مغز، وآنرا که بی مغز است بزغنج گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). پستۀ بی مغز که پوست را به آن دباغت (کنند) و بزغنه نیز گویند. درخت پسته یک سال پسته دهد و سالی بزغنج. (از مجمعالفرس) :
فندق وپسته خنجک و بزغنج
با هلیک مرکب و نارنج.
شیخ آذری (از سروری).
مؤلف مجمعالفرس گوید: از این بیت بفتح غین ظاهر می شود، چه با نارنج قافیه کرده، اما در جمیع نسخ بضم غین آمده است. (از مجمعالفرس سروری)
لغت نامه دهخدا

بوغنج

بوغنج
سیاه دانِه، گیاهی خودرو با برگ های بنفش و دانه های ریز سیاه که مصرف دارویی و خوراکی دارد، غَرمِج، سیاه تُخمِه، کِرَنج، شونیز، سیسارون، سُنیز، سُنِز، کَبودان
بوغنج
فرهنگ فارسی عمید

باغنج

باغنج
باغچ، انگوری که هنوز خوب نرسیده و شیرین نشده باشد، انگور نیم رس
باغنج
فرهنگ فارسی عمید

بزقنج

بزقنج
دهی از دهستان ابقورات بخش حومه شهرستان بیرجند. سکنه 690 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، زعفران و عناب و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. از کلاته عبدالله میتوان ماشین برد. مزرعۀ ده نوک، تزوک، تک لون جزء این ده است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9) ، هر مجلس عموماً. (آنندراج) محفل و انجمن. (ناظم الاطباء). مجلس. (یادداشت دهخدا). صاحب آنندراج گوید: بزمخفف آن و دلفروز و نامور از صفات او و با لفظ چیدن و کشیدن و نهادن و آراستن و کردن و ساختن و انداختن و درهم شکستن و برهم خوردن و برهم زدن و بر یکدیگر زدن مستعمل است. شواهد ذیل به معنی مطلق مجلس و مجلس بزم هر دو ایهام دارد:
برآشفت با نامداران تور
که این دشت جنگ است یا بزم سور؟
فردوسی.
خوش آن روز کاندرگلستان بدیم
ببزم سرافراز دستان بدیم.
فردوسی.
چنان بد که هر شب ز گردان هزار
ببزم آمدندی بر شهریار.
فردوسی.
بزم دو جمشید مقامی که دید
جای دو شمشیر نیامی که دید؟
(از العراضه).
نبردم و نبرم جز ببزم شاه سجود
نکردم و نکنم جز بصدر خواجه ایاب.
خاقانی.
ببزم احمد و جلاب خاص و خلق خواص
بسی ستارۀ پاکش گذشته بر جلاب.
خاقانی.
این منم یارب که در بزم چنین اسکندری
چشمۀ حیوانم از لفظ و لسان افشانده اند.
خاقانی.
زمین را بوسه ده در بزم شاهی
که دارد بر ثریا بارگاهی.
نظامی.
کو کریمی که ببزم کرمش غمزده ای
جرعه ای درکشد و دفع خماری بکند.
حافظ (از شرفنامۀ منیری).
در رزم بدست آرد در بزم ببخشد
ملکی بسواری و جهانی بسوءالی
عادلتر و عالمتر از او هیچ ملک نیست
الا ملک العرش تبارک و تعالی.
سخا را نه مثل تو مظهر بود
که در بزم تو زهره مزهر بود
زند گر ببزم تو زهره کران
نباشد ورا هیچگه سر گران
سپاهت چنان شاد باشد برزم
که طبع همه اهل معنی به بزم.
؟ (از شرفنامۀ منیری).
، خیمه و سراپرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

بزغند

بزغند
نام قلعه ایست که سلطان ابراهیم غزنوی در آن محبوس بوده است، و بهمین جهت زندانی بودن مسعودسعد بمدت ده سال در نظر این پادشاه چندان غریب و غیرمعتاد نمی آمده است. ابوحنیفۀ اسکافی در ابیات زیر از قصیده ای که در مدح سلطان ابراهیم گفته بدان اشارت دارد:
بی از آن کآمد ازو هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستم دهر ذمیم
سیزده سال اگر مانَد در خلد کسی
بر سبیل حبس آن خلد نماید چو جحیم
سیزده سال شهنشاه بماند اندر حبس
کز همه نعمت گیتیش یکی صبر ندیم.
بزگند. نام قلعه ای که فرزندان مسعود قرار گرفته و از طغرل در امان ماندند. و رجوع به سبک شناسی ج 3 ص 34 و حواشی چهارمقاله ص 45 و تاریخ بیهقی چ تهران صص 389-390 شود
لغت نامه دهخدا

بزغند

بزغند
بمعنی بزغنج است و آن پسته مانندی باشد که بدان پوست را دباغت کنند، و بعضی گویند نام درختی است. (برهان). قرظ. (زمخشری). نام درختی است. درنسخۀ میرزا و در مؤید مسطور که مانند پسته چیزیست که از درخت پسته بهم رسد و مغز ندارد و بآن پوست رادباغت کنند، و بباء فارسی نیز آمده. (مجمعالفرس)
لغت نامه دهخدا