- بروکاء(بَ)
نشست بزانو. (منتهی الارب) ، گسیل داشتن. فرستادن. به جایی روانه کردن:
برون کرد کارآگهان ناگهان
همی جست بیدار کار جهان.
فردوسی.
ز مردان گرد ازدر کارزار
برون کرد لشکردو ره صدهزار.
فردوسی.
ز لشکر برون کن سواری هزار
فرامرز را باش در جنگ یار.
فردوسی.
برادرش را خواند فرشیدورد
سپاهی برون کرد و مردان مرد.
فردوسی.
فرسته برون کرد گردی گزین
بدادش عرابی نوندی بکین.
اسدی.
سپهبد زبان آوری نغزگوی
برون کرد و نسپرد نامه بدوی.
اسدی.
- برون کردن از تن (بر) ، درآوردن:
گشاد از میان آن کیانی کمر
برون کرد خفتان و جوشن ز بر.
فردوسی.
- شهربرون کرده، از شهر خارج شده:
هرکه درین حلقه فرومانده است
شهربرون کرده و ده رانده است.
نظامی.
، بیرون کشیدن. بیرون آختن. برون آهنجیدن:
بخون تشنه جلاد نامهربان
برون کرد دشنه چو تشنه زبان.
سعدی
برون کرد کارآگهان ناگهان
همی جست بیدار کار جهان.
فردوسی.
ز مردان گرد ازدر کارزار
برون کرد لشکردو ره صدهزار.
فردوسی.
ز لشکر برون کن سواری هزار
فرامرز را باش در جنگ یار.
فردوسی.
برادرش را خواند فرشیدورد
سپاهی برون کرد و مردان مرد.
فردوسی.
فرسته برون کرد گردی گزین
بدادش عرابی نوندی بکین.
اسدی.
سپهبد زبان آوری نغزگوی
برون کرد و نسپرد نامه بدوی.
اسدی.
- برون کردن از تن (بر) ، درآوردن:
گشاد از میان آن کیانی کمر
برون کرد خفتان و جوشن ز بر.
فردوسی.
- شهربرون کرده، از شهر خارج شده:
هرکه درین حلقه فرومانده است
شهربرون کرده و ده رانده است.
نظامی.
، بیرون کشیدن. بیرون آختن. برون آهنجیدن:
بخون تشنه جلاد نامهربان
برون کرد دشنه چو تشنه زبان.
سعدی
