نشست بزانو. (منتهی الارب) ، گسیل داشتن. فرستادن. به جایی روانه کردن: برون کرد کارآگهان ناگهان همی جست بیدار کار جهان. فردوسی. ز مردان گرد ازدر کارزار برون کرد لشکردو ره صدهزار. فردوسی. ز لشکر برون کن سواری هزار فرامرز را باش در جنگ یار. فردوسی. برادرْش را خواند فرشیدورد سپاهی برون کرد و مردان مرد. فردوسی. فرسته برون کرد گردی گزین بدادش عرابی نوندی بکین. اسدی. سپهبد زبان آوری نغزگوی برون کرد و نسپرد نامه بدوی. اسدی. - برون کردن از تن (بر) ، درآوردن: گشاد از میان آن کیانی کمر برون کرد خفتان و جوشن ز بر. فردوسی. - شهربرون کرده، از شهر خارج شده: هرکه درین حلقه فرومانده است شهربرون کرده و ده رانده است. نظامی. ، بیرون کشیدن. بیرون آختن. برون آهنجیدن: بخون تشنه جلاد نامهربان برون کرد دشنه چو تشنه زبان. سعدی
کسی که از خدا می ترسد. مقدس و پارسا. (ناظم الاطباء). خاشع. متقی. ترسنده از خدا. ترسگار: یکی جامۀ ترسکاران بخواست بیامد سوی داور داد راست نیایش همی کرد خود با پدر بدان آفرینندۀ دادگر. فردوسی. دگر آنکه گفتی تو ای دلربای که من ترسکارم ز کیهان خدای که گفتت که من نیستم ترسکار نیم از گنه عاجز و شرمسار؟ فردوسی. تا غمگن و شادان بود زآن ترسکاران پارسا. ناصرخسرو. ندارم ز کس ترس در هیچ کار مگر زآن کسی کو بود ترسکار. نظامی. و گفت مردمان تا ترسکار باشند بر راه باشند و چون ترس از دل ایشان برفت گمراه گردند. (تذکرهالاولیاء عطار). گفتند چونست که ما هیچ ترسنده نمی بینیم ؟ گفت اگر شما ترسنده بودی ترسکاران از شما پوشیده نبودی که ترسنده را نبیند مگر ترسنده و ماتم زده، ماتمزدگان را تواند دید. (تذکرهالاولیاء عطار). یکی گفت در گوشه ای نشینم در کسب کردن چه گوئی ؟ گفت از خدای بترس که هیچ ترسکار را ندیدم که بکسب محتاج شده. (تذکرهالاولیاء عطار). همه جا ترس خویش یارم دار بر در خویش ترسکارم دار. امیرخسرو (از آنندراج). ، خائف. ترسنده. ترسو: چنان چون بود مردم ترسکار برآید بکام دل مرد کار. فردوسی. از آن گریه و زاری شهریار شدند آن همه لشکرش ترسکار. فردوسی. گرفتند لختی در آنجا قرار ز میل محیطی همه ترسکار. نظامی