قطعه ای چوب که در کفش دوزی میان قالب کفش قرار می دهند گوه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانه، پانه، پهانه، فهانه، پغاز، براز، برای مثال ژاژ همی خایم و ژاژم شده خشک / خار دارد همه چون نوک بغاز (ابوالعباس - شاعران بی دیوان - ۱۳۱)
قطعه ای چوب که در کفش دوزی میان قالب کفش قرار می دهند گُوِه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانِه، پانِه، پَهانِه، فَهانِه، پَغاز، بَراز، برای مِثال ژاژ همی خایم و ژاژم شده خشک / خار دارد همه چون نوک بغاز (ابوالعباس - شاعران بی دیوان - ۱۳۱)
شاگردانه، انعام و پولی که علاوه بر اجرت به شاگرد داده می شود، میلاویه، درستاران، بغیاز، فغیاز، دستاران مژده، نوید بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، فغیاز، داشات، بذل، احسان، سماحت، عطیّه، عتق، داشن، دهشت، منحت، اعطا، جدوا، جود، صفد، داد و دهش، داشاد، بغیاز
شاگِردانِه، انعام و پولی که علاوه بر اجرت به شاگرد داده می شود، میلاویه، درستاران، بَغیاز، فَغیاز، دستاران مژده، نوید بَخشِش، عَطا، کَرَم، دَهِش، بخشیدن چیزی به کسی، فَغیاز، داشات، بَذل، اِحسان، سَماحَت، عَطیِّه، عِتق، داشَن، دَهِشت، مِنحَت، اِعطا، جَدوا، جود، صَفَد، داد و دَهِش، داشاد، بَغیاز
برازیدن، زیبایی، نیکویی گوه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانه، پانه، پهانه، فهانه، بغاز، پغاز
برازیدن، زیبایی، نیکویی گُوِه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانِه، پانِه، پَهانِه، فَهانِه، بَغاز، پَغاز
بغاز، (فرهنگ فارسی معین)، مأخوذ از ترکی، به اصطلاح جغرافیایی بازوئی از دریا را گویند که واقع شده است مابین دو زمین و مرتبط میکند دو دریا را بهم، (ناظم الاطباء)، گلوگاه، مضیق، ج، بواغیز، (یادداشت بخط مؤلف)، و رجوع به بغاز شود
بغاز، (فرهنگ فارسی معین)، مأخوذ از ترکی، به اصطلاح جغرافیایی بازوئی از دریا را گویند که واقع شده است مابین دو زمین و مرتبط میکند دو دریا را بهم، (ناظم الاطباء)، گلوگاه، مضیق، ج، بواغیز، (یادداشت بخط مؤلف)، و رجوع به بغاز شود
قصبۀ مرکز دهستان برغان بخش کرج شهرستان تهران در 38کیلومتری شمال باختری کرج از طریق کردان و 15کیلومتری حیدرآباد که سر راه شوسه واقع است. کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 2237 تن. آب از رود خانه دروان. شغل اهالی زراعت و کرباس و جاجیم و جوراب وشال بافی. راه مالرو. صندوق پست و در حدود 150 باب دکاکین مختلفه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1) ، نیاموختن درسهای روزانه مدرسه و برای روزهای امتحان گذاشتن. (یادداشت مؤلف). - برف انداختن، فروریختن برف از پشت بام پس از باریدن برف. - برف انداز، جایی برای ریختن برف در آن: چهار چاه در حفر آورد... یکی جهت تناول شرب از آب زلال و در پهلوی آن جهت برف انداز و غسالات و ابوال. (ترجمه محاسن اصفهان). - ، پارو. (یادداشت مؤلف). - ، کسی که در روزهای برف به کار فروریختن برفهای پشت بامها اشتغال می ورزد و با صدای بلند در کوی و برزن فریاد می کند ’آی برف انداز!’. - برف انگیز (باد...) ، باد که برفها از جا برانگیزاند و بهر سو بپراکند: از بسی بویهای عطرآمیز معتدل گشته باد برف انگیز. نظامی. - برف باریدن، فروریختن برف. آمدن برف. - برف باریدن بر سر (پر زاغ) ، کنایه از سپید شدن موی. پیر شدن: مرا برف بارید بر پرّ زاغ نشاید چو بلبل تماشای باغ. سعدی. - برف بازی، بازی کردن بابرف. به دو گروه شدن مردمان و با گلوله های برف بیکدیگر حمله کردن. - برف پهنه، ناحیه ای پوشیده از برف دائمی. (دایره المعارف فارسی). - برف پیری، کنایه از سپید شدن موی سر: چو کوهی سفیدش سر از برف موی روان آبش از برف پیری بروی. سعدی. - برف دان، جایی برای نگهداری برف. مثلجه. محل نگاهداری برف مانند یخچال. - ، حلقوم. (ناظم الاطباء). - برف ریز، برف ریزنده: بنفشه نکرده سر غنچه تیز چو برگ بهار آسمان برف ریز. نظامی. - برف ریز، برف ریزه. ریزه برف. - برفساب، فرسایش ناشی از اثر برف. (دایره المعارف فارسی). - برف کردن، برف آمدن: قریب بیست روز از بهمن ماه گذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه مردمان از این حال بتعجب مانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 451). - برفگیر، جایی که برف آنجا بسیار افتد و دیر پاید. - برفمرز، خطی بر دامنۀ یک کوه با تپه که نمایندۀ پایین ترین حد برف دائمی است. (در زیر برفمرز، برفها در تابستان آب میشوند). (دایره المعارف فارسی). - برف موی، سپیدی موی: چو کوهی سفیدش سر از برف موی روان آبش از برف پیری بروی. سعدی. - برفناک، برفی. بابرف: روزی برفناک، روزی که برف بارد. روز برفی. - برف نمای، نشان دهنده برف: نکهت خوبش ز عشق مشک فشان از فقاع شیبت مویش بصبح برف نمای از سداب. خاقانی. - مثل برف،پاک و سفید: دفتر صوفی سواد و حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست. مولوی. - مثل برف و خون، سپید وسرخ
قصبۀ مرکز دهستان برغان بخش کرج شهرستان تهران در 38کیلومتری شمال باختری کرج از طریق کردان و 15کیلومتری حیدرآباد که سر راه شوسه واقع است. کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 2237 تن. آب از رود خانه دروان. شغل اهالی زراعت و کرباس و جاجیم و جوراب وشال بافی. راه مالرو. صندوق پست و در حدود 150 باب دکاکین مختلفه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1) ، نیاموختن درسهای روزانه مدرسه و برای روزهای امتحان گذاشتن. (یادداشت مؤلف). - برف انداختن، فروریختن برف از پشت بام پس از باریدن برف. - برف انداز، جایی برای ریختن برف در آن: چهار چاه در حفر آورد... یکی جهت تناول شرب از آب زلال و در پهلوی آن جهت برف انداز و غسالات و ابوال. (ترجمه محاسن اصفهان). - ، پارو. (یادداشت مؤلف). - ، کسی که در روزهای برف به کار فروریختن برفهای پشت بامها اشتغال می ورزد و با صدای بلند در کوی و برزن فریاد می کند ’آی برف انداز!’. - برف انگیز (باد...) ، باد که برفها از جا برانگیزاند و بهر سو بپراکند: از بسی بویهای عطرآمیز معتدل گشته باد برف انگیز. نظامی. - برف باریدن، فروریختن برف. آمدن برف. - برف باریدن بر سر (پر زاغ) ، کنایه از سپید شدن موی. پیر شدن: مرا برف بارید بر پرّ زاغ نشاید چو بلبل تماشای باغ. سعدی. - برف بازی، بازی کردن بابرف. به دو گروه شدن مردمان و با گلوله های برف بیکدیگر حمله کردن. - برف پهنه، ناحیه ای پوشیده از برف دائمی. (دایره المعارف فارسی). - برف پیری، کنایه از سپید شدن موی سر: چو کوهی سفیدش سر از برف موی روان آبش از برف پیری بروی. سعدی. - برف دان، جایی برای نگهداری برف. مثلجه. محل نگاهداری برف مانند یخچال. - ، حلقوم. (ناظم الاطباء). - برف ریز، برف ریزنده: بنفشه نکرده سر غنچه تیز چو برگ بهار آسمان برف ریز. نظامی. - برف ِ ریز، برف ریزه. ریزه برف. - برفساب، فرسایش ناشی از اثر برف. (دایره المعارف فارسی). - برف کردن، برف آمدن: قریب بیست روز از بهمن ماه گذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه مردمان از این حال بتعجب مانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 451). - برفگیر، جایی که برف آنجا بسیار افتد و دیر پاید. - برفمرز، خطی بر دامنۀ یک کوه با تپه که نمایندۀ پایین ترین حد برف دائمی است. (در زیر برفمرز، برفها در تابستان آب میشوند). (دایره المعارف فارسی). - برف موی، سپیدی موی: چو کوهی سفیدش سر از برف موی روان آبش از برف پیری بروی. سعدی. - برفناک، برفی. بابرف: روزی برفناک، روزی که برف بارد. روز برفی. - برف نمای، نشان دهنده برف: نکهت خوبش ز عشق مشک فشان از فقاع شیبت مویش بصبح برف نمای از سداب. خاقانی. - مثل برف،پاک و سفید: دفتر صوفی سواد و حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست. مولوی. - مثل برف و خون، سپید وسرخ
معرب از فارسی است به معنی اطار و چارچوب عکس و قاب. (از نشوءاللغه ص 94). ’دزی’ آنرا برواز ضبط کرده و فارسی آنرا پرواز دانسته و جمع آنرا براویز آورده است، برواس را نیز بهمین معنی دانسته است. رجوع به ذیل قوامیس عرب تألیف دزی ج 1 شود، رسول کردن کسی را، تگرگ زده شدن. (از منتهی الارب) ، بمردن. (المصادر زوزنی) ، خواب. (دهار). خفتن. (آنندراج) ، سرد شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، کند شدن شمشیر و کارگر نبودن آن. (از ذیل اقرب الموارد) ، سرمه در چشم کردن. (دهار). براد. و رجوع به براد شود
معرب از فارسی است به معنی اطار و چارچوب عکس و قاب. (از نشوءاللغه ص 94). ’دزی’ آنرا بَرواز ضبط کرده و فارسی آنرا پرواز دانسته و جمع آنرا براویز آورده است، بَرواس را نیز بهمین معنی دانسته است. رجوع به ذیل قوامیس عرب تألیف دزی ج 1 شود، رسول کردن کسی را، تگرگ زده شدن. (از منتهی الارب) ، بمردن. (المصادر زوزنی) ، خواب. (دهار). خفتن. (آنندراج) ، سرد شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، کند شدن شمشیر و کارگر نبودن آن. (از ذیل اقرب الموارد) ، سرمه در چشم کردن. (دهار). بُراد. و رجوع به براد شود
برازندگی و زیبائی و نیکویی و آراستگی. (برهان). برازندگی. زیبائی. (فرهنگ اسدی) : بحق آن خم ّ زلف بسان منقار باز بحق آن روی خوب کز او گرفتی براز. رودکی. - براز لفظین، نزد بلغا آن است که شاعر لفظ مشترک را در ربط بر نمطی آرد که از ترکیب یک معنی محبوس و دوم مقبول مفهوم شود. مثال آن: از یمینت یم پدید آمد چو نار اندر منار وز وجودت جود پیدا گشت چون ماء از غمام. معنی محبوس در یمین یم و در منار نار و در وجود جود و درغمام ماء و معنی مقبول ظاهر است. (کشاف اصطلاحات الفنون از جامعالصنایع). - رستم براز، با لیاقت و شایستگی رستم یا با مبارزت رستم: خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر آن فریدون فرّ کیخسرودل رستم براز. منوچهری. مؤلف در یادداشتی نویسد: این شعر منوچهری رابرای براز بمعنی برازندگی شاهد آورده اند و غلط است. کازیمیرسکی گوید ممکن است کلمه براز از برازندگی فارسی یا براز، مبارزه عربی باشد.
برازندگی و زیبائی و نیکویی و آراستگی. (برهان). برازندگی. زیبائی. (فرهنگ اسدی) : بحق آن خم ّ زلف بسان منقار باز بحق آن روی خوب کز او گرفتی براز. رودکی. - براز لفظین، نزد بلغا آن است که شاعر لفظ مشترک را در ربط بر نمطی آرد که از ترکیب یک معنی محبوس و دوم مقبول مفهوم شود. مثال آن: از یمینت یم پدید آمد چو نار اندر منار وز وجودت جود پیدا گشت چون ماء از غمام. معنی محبوس در یمین یم و در منار نار و در وجود جود و درغمام ماء و معنی مقبول ظاهر است. (کشاف اصطلاحات الفنون از جامعالصنایع). - رستم براز، با لیاقت و شایستگی رستم یا با مبارزت رستم: خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر آن فریدون فرّ کیخسرودل رستم بَراز. منوچهری. مؤلف در یادداشتی نویسد: این شعر منوچهری رابرای براز بمعنی برازندگی شاهد آورده اند و غلط است. کازیمیرسکی گوید ممکن است کلمه براز از برازندگی فارسی یا براز، مبارزه عربی باشد.
= بوغاز. به اصطلاح جغرافیا قطعۀ بازومانندی ازدریا که تنگ گشته مابین دو قطعه زمین واقع گردد و دو دریا را بهم مرتبط کند مانند بغاز داردانل. (ناظم الاطباء). آبنای تنگ و تنگۀ دریا، بوغاز. (از فرهنگ نظام). کلمه ترکیبست بمعنی گلو. مجاز. مضیق. گلوگاه. تنگه: بغ
= بوغاز. به اصطلاح جغرافیا قطعۀ بازومانندی ازدریا که تنگ گشته مابین دو قطعه زمین واقع گردد و دو دریا را بهم مرتبط کند مانند بغاز داردانل. (ناظم الاطباء). آبنای تنگ و تنگۀ دریا، بوغاز. (از فرهنگ نظام). کلمه ترکیبست بمعنی گلو. مجاز. مضیق. گلوگاه. تنگه: بغ
چوبی که کفشگران مابین کفش و قالب گذارند و درودگران بوقت شکافتن چوب بر رخنۀ آن نهند، و به این معنی بجای حرف ثانی فا هم گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). چوبکی که در شکاف چوبی بکوفتن داخل کنند. (غیاث). چوبی باشد که درودگران در حین شکافتن چوب در رخنۀ آن نهند و نیز چوبی را گویند که کفشگران در پس قالب نهند و بجهت اندام کفش و نجاران نیز در میان چوب دیگر نهند در وقت شکافتن. (سروری) (از فرهنگ نظام) (از مؤید الفضلاء). چوبکی باشد که درودگران در میان شکاف چوب نهند و کفشگران بر کالبد موزه تا تنگ شود. (صحاح). چوبی بود که درودگران چون چوب را میشکافند در میان آن چوب نهند و کفشگران میان قالب. (اوبهی). چوبی بود که در وقت شکافتن چوب در میان شق وی نهند تا زود شکافته شود. (لغت فرس اسدی). بغاز چوبکی که درودگران در میان شکاف چوب نهند و کفشگران بر کالبد موزه نهند. (حاشیۀ لغت فرس اسدی). چوبی باشد که نجاران در میان چوب نهند وقت چوب شکافتن و کفشگران در میان کالبد. (معیار جمالی). چوبی که کفشگران در میانۀ کفش و قالب گذارند تا کفش گشاده شود و آنرا پهانه و پانه گویند و فهانه و فانه تبدیل باء با فا است و همچنین چوبی که درودگران در میان چوبی که آن را با اره بشکافند بنهند تا باز بهم نیاید و زود شکافته شود. (انجمن آرا) (آنندراج) (از رشیدی). چیزی بود در میان شکاف هیزم نهند تا آسانتر شکافد. (حاشیۀ لغت فرس اسدی خطی نخجوانی) : ژاژ می خایم و ژاژم شده خشک خارها دارم چون نوک بغاز ابوالعباس (از صحاح) (از رشیدی) عدوشکاری کز دست و ساعد خصمش کند مدامی نجار حادثات بغاز. شمس فخری. بفاز. (برهان). پهانه. پانه. فهانه. مانه. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). پغاز. (رشیدی) و رجوع به هریک از کلمات فوق در جای خود شود
چوبی که کفشگران مابین کفش و قالب گذارند و درودگران بوقت شکافتن چوب بر رخنۀ آن نهند، و به این معنی بجای حرف ثانی فا هم گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). چوبکی که در شکاف چوبی بکوفتن داخل کنند. (غیاث). چوبی باشد که درودگران در حین شکافتن چوب در رخنۀ آن نهند و نیز چوبی را گویند که کفشگران در پس قالب نهند و بجهت اندام کفش و نجاران نیز در میان چوب دیگر نهند در وقت شکافتن. (سروری) (از فرهنگ نظام) (از مؤید الفضلاء). چوبکی باشد که درودگران در میان شکاف چوب نهند و کفشگران بر کالبد موزه تا تنگ شود. (صحاح). چوبی بود که درودگران چون چوب را میشکافند در میان آن چوب نهند و کفشگران میان قالب. (اوبهی). چوبی بود که در وقت شکافتن چوب در میان شق وی نهند تا زود شکافته شود. (لغت فرس اسدی). بغاز چوبکی که درودگران در میان شکاف چوب نهند و کفشگران بر کالبد موزه نهند. (حاشیۀ لغت فرس اسدی). چوبی باشد که نجاران در میان چوب نهند وقت چوب شکافتن و کفشگران در میان کالبد. (معیار جمالی). چوبی که کفشگران در میانۀ کفش و قالب گذارند تا کفش گشاده شود و آنرا پهانه و پانه گویند و فهانه و فانه تبدیل باء با فا است و همچنین چوبی که درودگران در میان چوبی که آن را با اره بشکافند بنهند تا باز بهم نیاید و زود شکافته شود. (انجمن آرا) (آنندراج) (از رشیدی). چیزی بود در میان شکاف هیزم نهند تا آسانتر شکافد. (حاشیۀ لغت فرس اسدی خطی نخجوانی) : ژاژ می خایم و ژاژم شده خشک خارها دارم چون نوک بغاز ابوالعباس (از صحاح) (از رشیدی) عدوشکاری کز دست و ساعد خصمش کند مدامی نجار حادثات بغاز. شمس فخری. بفاز. (برهان). پهانه. پانه. فهانه. مانه. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). پغاز. (رشیدی) و رجوع به هریک از کلمات فوق در جای خود شود
ترکی تنگه آبراه -1 قطعه چوبی که کفشگیران میان کفش و قالب گذارند پغاز فانه پانه فهانه، تکه چوبی که نجاران بوقت شکافتن چوب در شکاف آن گذارند پغاز فانه پانه فهانه. قسمت آب باریکی که دو دریا را بهم متصل میکند و یا دو خشکی را از هم جدا مینماید مانند بغاز بسفر و بغاز دارد انل که اولی دریایی اسود را بدریای اژه (بحر الجزایر) متصل مینماید و آن هر دو آسیا را از اروپا جدا میکنند باب تنگه
ترکی تنگه آبراه -1 قطعه چوبی که کفشگیران میان کفش و قالب گذارند پغاز فانه پانه فهانه، تکه چوبی که نجاران بوقت شکافتن چوب در شکاف آن گذارند پغاز فانه پانه فهانه. قسمت آب باریکی که دو دریا را بهم متصل میکند و یا دو خشکی را از هم جدا مینماید مانند بغاز بسفر و بغاز دارد انل که اولی دریایی اسود را بدریای اژه (بحر الجزایر) متصل مینماید و آن هر دو آسیا را از اروپا جدا میکنند باب تنگه