جدول جو
جدول جو

معنی براز

براز((بَ))
گوه، تکه چوبی که هنگام شکافتن چوب دیگر، در میان شکاف می گذارند. گاز و بغاز هم گویند
تصویری از براز
تصویر براز
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با براز

براز

براز
برازیدن، زیبایی، نیکویی
گُوِه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانِه، پانِه، پَهانِه، فَهانِه، بَغاز، پَغاز
براز
فرهنگ فارسی عمید

براز

براز
فضله و غائط. (غیاث اللغات) (اقرب الموارد) (متن اللغه). پلیدی مردم. (منتهی الارب). سرگین آدمی. (آنندراج). غائط. مدفوع. عدزه. گه.
لغت نامه دهخدا

براز

براز
صحرا و فضای فراخ و جای گشادۀ بی درخت. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین فراخ و خالی. (مهذب الاسماء). البرزایضاً. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

براز

براز
برازندگی و زیبائی و نیکویی و آراستگی. (برهان). برازندگی. زیبائی. (فرهنگ اسدی) :
بحق آن خم ّ زلف بسان منقار باز
بحق آن روی خوب کز او گرفتی براز.
رودکی.
- براز لفظین، نزد بلغا آن است که شاعر لفظ مشترک را در ربط بر نمطی آرد که از ترکیب یک معنی محبوس و دوم مقبول مفهوم شود. مثال آن:
از یمینت یم پدید آمد چو نار اندر منار
وز وجودت جود پیدا گشت چون ماء از غمام.
معنی محبوس در یمین یم و در منار نار و در وجود جود و درغمام ماء و معنی مقبول ظاهر است. (کشاف اصطلاحات الفنون از جامعالصنایع).
- رستم براز، با لیاقت و شایستگی رستم یا با مبارزت رستم:
خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر
آن فریدون فرّ کیخسرودل رستم بَراز.
منوچهری.
مؤلف در یادداشتی نویسد: این شعر منوچهری رابرای براز بمعنی برازندگی شاهد آورده اند و غلط است. کازیمیرسکی گوید ممکن است کلمه براز از برازندگی فارسی یا براز، مبارزه عربی باشد.
لغت نامه دهخدا