جدول جو
جدول جو

معنی برعهده - جستجوی لغت در جدول جو

برعهده
بردوش
تصویری از برعهده
تصویر برعهده
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برآمده
تصویر برآمده
بالاآمده، برجسته، ورم کرده، کنایه از مشهور، معروف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر شده
تصویر بر شده
بالارفته، بلند شده، مرتفع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براهمه
تصویر براهمه
برهمن، عالم و پیشوای روحانی مذهب برهمایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برکنده
تصویر برکنده
کنده شده، ازریشه درآمده، ریشه کن شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برچیده
تصویر برچیده
گردآورده شده، کنایه از منحل شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برکرده
تصویر برکرده
بلندکرده، افراخته، افراشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدعهدی
تصویر بدعهدی
پیمان شکنی
فرهنگ فارسی عمید
(بُ مَ)
غلاف گل. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). غنچۀ ناشکفته. ج، براعیم. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). رجوع به برعم شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از برزیدن، کرده. عمل کرده. معمول داشته: و سلوک شیوۀ رشاد ببرزیده. (جهانگشای جوینی). و رجوع به برزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
سوده. فرسوده:
نپوشد جز بدو عالم ز خز و توز پیراهن
نگردد جز که از خورشید برسوده گریبانش.
ناصرخسرو، خاموش شدن از اندوه و خشم یا روی درهم کشیدن، تیزی نظر، نکته های رنگارنگ. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ دَ / دِ)
افروخته. (از ناظم الاطباء). روشن. مشتعل.
- چراغ برکرده، چراغ افروخته.
- مشعله برکرده، با مشعل روشن و فروزان. (از ناظم الاطباء) :
میر بر گنج آن شود کو پی به تاریکی برد
مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
چیز. شی ٔ. (برهان) (از آنندراج). هر چیزی عموماً و هر جسمی. (ناظم الاطباء) ، نوچۀ اول عمر. (برهان) ، جوانی. (ناظم الاطباء) ، حنای دست و پا. (برهان). برنا. رجوع به برنا شود، آبدست خانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
رنگ بگردانیده و نزدیک به سوختگی رسیده از حرارت آتش. پرهوده. رجوع به برهودن و پرهودن و پرهوده شود
لغت نامه دهخدا
(بَرْ رَ دِهْ)
دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز. سکنۀ آن 346 تن. آب آن از چشمه و رودخانه و محصول آن غلات و حبوب و پنبه است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بُ دِهْ)
دهی است از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. سکنۀ آن 281 تن است. آب آن از سه رشته چشمه و محصول آن غلات و حبوب و سردرختی است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ وَ دَ / دِ)
پرونده. سله و سبد و بستۀ قماش، که به عربی رزمه خوانند. (از برهان). سلۀ قماش، أی سبد و بغچۀ جامه. (شرفنامۀ منیری). شملۀ قماش. (لغت فرس اسدی) :
خواجه به برونده اندرآمد ایدر
اکنون معجب شده ست از بر رهوار.
آغاجی.
ورجوع به پرونده شود
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
پیمان شکنی. (ناظم الاطباء). عمل بدعهد. بدپیمانی:
نیکویی کن رسم بد عهدی رها کن کز جفا
درد با عاشق دهند و صاف با دشمن کنند.
خاقانی.
بجای من که بر عهدتو ماندم
ز بدعهدی چه ماندت تا نکردی.
خاقانی.
و چهرۀ مروت به چنگال بدعهدی خسته و مجروح نگردانی. (سندبادنامه ص 70).
مرا بستۀ عهد کردی چو دیو
به بدعهدی اکنون برآری غریو.
نظامی.
همان شیر کو جای در بیشه کرد
ز بدعهدی مردم اندیشه کرد.
نظامی.
نوز با همه بدعهدیت دعا گویم
هنوز با همه بدمهریت طلبکارم.
سعدی (طیبات).
جهانی عشقبازانند در عهد سر زلفت
رها کن رای بدعهدی و اندر عهد یاران آی.
سعدی (خواتیم).
درشتخویی و بدعهدی از تو نپسندند
که خوب منظری و دلفریب و منظوری.
سعدی (بدایع).
آنگهت خاطر به بدعهدی گواهی می دهد
بر سر انگشتان که در خون عزیزان داشتی.
سعدی (طیبات).
شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی
بد عهدی زمانه امانم نمی دهد.
حافظ.
تو آتش گشتی ای حافظ ولی در یار درنگرفت
ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم.
حافظ.
رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار
گریه اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد.
حافظ.
و بد عهدی و شر و اذا زیاده کردند. (تاریخ قم ص 254).
- بدعهدی کردن، پیمان شکنی کردن. ترک پیمان کردن. پیمان شکستن: این چه بود که همگان بر خویش کردیم که همه پس یکدیگر خواهیم شد و ناچار چنین باید باشد که بدعهدی کردیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250).
ایام بدعهدی کند امروز ناگه دی کند
کار هدی مهدی کند دجال طغیان پرورد.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
(بَ فَ دَ / دِ)
برونده یعنی بستۀ قماش. (فرهنگ شاهنامه). صندوق لباس و جامه دان. (ناظم الاطباء) پرونده. رجوع به پرونده شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ دِهْ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش کوچصفهان دارای 1700 تن سکنه. آب از خمام رود و نورود. راه مالرو دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
نام پسر ساوه شاه. (از آنندراج). برموزه. ورجوع به برموزه شود: چوبۀ تیر بر سینۀ شابه زد و او را بکشت و لشکر او را بغارتید و پسر این شابه برموده نام بیامد با لشکری عظیم، بهرام او را بکشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 98)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از برآمدن.
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ دَ / دِ)
کنده. کنده شده.
- برکنده بال، که بال وی جدا کرده باشند:
کند جلوه طاوس صاحب جمال
چه میخواهی از باز برکنده بال ؟
سعدی.
نتف، زاغ برکنده بال. (از منتهی الارب).
- برکنده دندان، بی دندان.
- برکنده قدر، پست مرتبه و خجل و خوار گردیده. (آنندراج).
- برکنده موی، مهلوب. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
تصویری از برکرده
تصویر برکرده
روشن، افروخته، مشتعل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکنده
تصویر برکنده
کنده، از ریشه در آمده ریشه کن شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برچیده
تصویر برچیده
منحل شده وتعطیل شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براهمه
تصویر براهمه
کستی بندان جمع برهمن برهمنان براهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآمده
تصویر برآمده
بالا آمده، ظاهر شده پدیدار گشته، برجسته، ورم کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بر شده
تصویر بر شده
بالا رفته بلند شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلعنده
تصویر بلعنده
آنکه در حلق فرو کند غذا را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلعیده
تصویر بلعیده
فرو برده شده در حلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برزنده
تصویر برزنده
((بَ زَ دِ))
شاغل، جمع برزندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بر عهده
تصویر بر عهده
بردوش، بر دوش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برنهاده
تصویر برنهاده
مصوبه، مصوب، مقرر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برونده
تصویر برونده
صدور، صادر شدن
فرهنگ واژه فارسی سره