جدول جو
جدول جو

معنی برشکستن - جستجوی لغت در جدول جو

برشکستن
اعراض کردن، ترک دادن منصرف کردن
تصویری از برشکستن
تصویر برشکستن
فرهنگ لغت هوشیار
برشکستن
((بَ ش ِ کَ تَ))
دوری کردن، روی برتافتن، شمردن، حساب کردن
تصویری از برشکستن
تصویر برشکستن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ورشکستن
تصویر ورشکستن
ورشکسته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برشکفتن
تصویر برشکفتن
((~. ش ِ کُ تَ))
کنایه از شادمان شدن، به هیجان آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشکستن
تصویر بشکستن
خاموش کردن، مغلوب کردن، شکست دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکستن
تصویر بشکستن
شکستن، با ضربه یا فشار چیزی را چند قطعه کردن، مغلوب کردن، هزیمت دادن دشمن، قطع کردن و ناتمام رها کردن چیزی مثلاً عهد شکستن، نماز را شکستن، کم کردن ارزش چیزی یا کسی، ایجاد صدا کردن در مفاصل دست، پا، کمر یا گردن، چیزی را از حالت طبیعی خارج کردن مثلاً شکستن عکس، چند قطعه شدن چیزی بر اثر ضربه یا فشار، مغلوب شدن، از میان رفتن، کاهش یافتن، کم شدن مثلاً قیمت ها شکست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنشستن
تصویر برنشستن
سوار شدن (براسب و مانند آن)، نشستن برتخت شاهی جلوس براریکه سلطنت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر شکستن
تصویر پر شکستن
شکستن بال و پر مرغ، با هم جمع کردن مرغ پر را برای پریدن
فرهنگ لغت هوشیار
برپا شدن ایستادن مقابل نشستن، بیدار شدن، روییدن نمو کردن، طلوع کردن برآمدن، طغیان کردن عصیان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگسستن
تصویر برگسستن
بریدن، جدا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشکسته
تصویر سرشکسته
سر افکنده خجل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرشکسته
تصویر پرشکسته
پرنده ای که بالش شکسته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ور شکستن
تصویر ور شکستن
شکست خوردن در معامله، واماندن در کسب و تجارت، ورشکسته شدن، زیان دیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر بستن
تصویر بر بستن
بستن، مقید کردن، پابند کردن
آماده کردن
فایده برداشتن، سود برداشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرشکسته
تصویر سرشکسته
کسی که سرش شکسته باشد، کنایه از سرافکنده، شرمسار، خواروخفیف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورشکستی
تصویر ورشکستی
ورشکسته شسدن ورشکستگی
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که سرمایه و مال خود را ازدست داده تاجری که بر اثر پیشامدی سرمایه خود را از دست داده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنشستن
تصویر برنشستن
((~. نِ شَ تَ))
سوار شدن، نشستن بر تخت شاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
((بَ تَ))
ایستادن، بیدار شدن، طلوع کردن، از میان رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرشکسته
تصویر سرشکسته
((سَ. ش کَ تِ))
سرافکنده، خجل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورشکسته
تصویر ورشکسته
((وَ شِ کَ تِ))
ورشکست. ورشکستن، کسی که سرمایه و مال خود را از دست داده
فرهنگ فارسی معین
بازرگانی که به واسطۀ خبط و اشتباه در تجارت زیان دیده و نتواند وام های خود را بپردازد، ورشکست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر جستن
تصویر بر جستن
جهیدن، پریدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
برپا شدن، به پا ایستادن، بلند شدن، از خواب بیدار شدن
کنایه از پدید آمدن، به وجود آمدن
به گوش رسیدن صدا مثلاً صدایی برخاست،
رخ دادن، اتفاق افتادن مثلاً دعوایی میان آن دو برخاست،
اقدام کردن، آغاز کردن به کاری،
کنایه از به ظهور رسیدن، پیدا شدن مثلاً دو نابغه از این شهر برخاسته است،
کنایه از طغیان کردن، شورش کردن
فرهنگ فارسی عمید
подниматься
دیکشنری فارسی به روسی