جدول جو
جدول جو

معنی برخاستن

برخاستن((بَ تَ))
ایستادن، بیدار شدن، طلوع کردن، از میان رفتن
تصویری از برخاستن
تصویر برخاستن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با برخاستن

برخاستن

برخاستن
برپا شدن ایستادن مقابل نشستن، بیدار شدن، روییدن نمو کردن، طلوع کردن برآمدن، طغیان کردن عصیان کردن
فرهنگ لغت هوشیار

برخاستن

برخاستن
برپا شدن، به پا ایستادن، بلند شدن، از خواب بیدار شدن
کنایه از پدید آمدن، به وجود آمدن
به گوش رسیدن صدا مثلاً صدایی برخاست،
رخ دادن، اتفاق افتادن مثلاً دعوایی میان آن دو برخاست،
اقدام کردن، آغاز کردن به کاری،
کنایه از به ظهور رسیدن، پیدا شدن مثلاً دو نابغه از این شهر برخاسته است،
کنایه از طغیان کردن، شورش کردن
برخاستن
فرهنگ فارسی عمید