جدول جو
جدول جو

معنی برشکفتن

برشکفتن((~. ش ِ کُ تَ))
کنایه از شادمان شدن، به هیجان آمدن
تصویری از برشکفتن
تصویر برشکفتن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با برشکفتن

برشکفتن

برشکفتن
شکفتن:
شهنشه ز شادی چو گل برشکفت
بخندید در روی درویش و گفت.
سعدی.
ملک زین حکایت چنان برشکفت
که چیزش ببخشید و چیزش نگفت.
سعدی.
و رجوع به شکفتن شود
لغت نامه دهخدا

برشکستن

برشکستن
شکستن:
گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا زان دو یک را برشکن
چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از میلان و خشم.
مولوی.
و رجوع به شکستن شود.
- برشکستن زلف، بسوی بالا شکستن آن. شکستن بسوی بالا. خم دادن بسمت بالا. (یادداشت مؤلف).
- برشکستن زلف و کاکل، کنایه از هم واکردن موهای کاکل و زلف. (آنندراج). شکستن به برسو چنانکه زلف را. (یادداشت مؤلف) :
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
بهر شکسته که پیوست زنده شد جانش.
حافظ.
- برشکستن مجلس، کنایه از برهم خوردن مجلس و پاشیدن صحبت. (آنندراج) :
مجلس چو برشکست تماشا بما رسد
در بزم چون نماند کسی جا بما رسد.
ملا نظیری (آنندراج).
لغت نامه دهخدا

برشکافتن

برشکافتن
شکافتن:
از دمش برشکافت تا بدمش
بچۀ گوریافت در شکمش.
نظامی.
و رجوع به شکافتن شود
لغت نامه دهخدا