بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانند شمشیر از غلاف یا دست از دست دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانند شمشیر بلند کردن، برافراختن آهیختن، آهختن، آهنجیدن، آختن، اختن
بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانندِ شمشیر از غلاف یا دست از دستِ دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانندِ شمشیر بُلَند کَردَن، بَراَفراختَن آهیختَن، آهِختَن، آهَنجیدَن، آختَن، اَختَن
مخفف برآهیختن. برکشیدن باشد مطلقا. (برهان) (آنندراج). آختن: برآهخت پس تیغ تیز از نیام بغرید چون شیر و برگفت نام. فردوسی. چون برآهختی ز تن شرم ای پسر یافتی دیبا و اسب و اوستام. ناصرخسرو. بفکن سپر چو تیغ برآهخت و تیر غرّه مشو بلابۀ مرد افکنش. ناصرخسرو. اگر آتش فشان خنجر برآهختی بکوه اندر شود آتش چو خاکستر ز هیبت در دل خارا. عبدالواسع جبلی. - برآهختن از بند، از بند برآمدن و رها شدن: کنون سر برآهختی از بند خویش برون آمدی بر خداوند خویش. (گرشاسب نامه). رجوع به آختن و آهیختن شود
مخفف برآهیختن. برکشیدن باشد مطلقا. (برهان) (آنندراج). آختن: برآهخت پس تیغ تیز از نیام بغرید چون شیر و برگفت نام. فردوسی. چون برآهختی ز تن شرم ای پسر یافتی دیبا و اسب و اوستام. ناصرخسرو. بفکن سپر چو تیغ برآهخت و تیر غرّه مشو بلابۀ مرد افکنش. ناصرخسرو. اگر آتش فشان خنجر برآهختی بکوه اندر شود آتش چو خاکستر ز هیبت در دل خارا. عبدالواسع جبلی. - برآهختن از بند، از بند برآمدن و رها شدن: کنون سر برآهختی از بند خویش برون آمدی بر خداوند خویش. (گرشاسب نامه). رجوع به آختن و آهیختن شود
آمیختن، آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن رفت و آمد، معاشرت نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
آمیختن، آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن رفت و آمد، معاشرت نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
روان شدن. جاری گشتن: چنین تاش دو دیده بگداختی ز مژگان برخساره برتاختی. اسدی (گرشاسب نامه). چو دیدندش از جای برتاختند زپیرامنش جنگ برساختند. اسدی (گرشاسب نامه). ، نوار مانندی که از کرباس و غیره دوزند و بر گهوارۀ اطفال نصب کنند وطفل را بدان در گهواره بندند. (برهان) (ناظم الاطباء). بربند. رجوع به بربند شود، مرغ ماهیخوار که بوتیمار نیز گویند، نوعی از پارچۀ کم رنگ. (ناظم الاطباء) ، نوعی از پارچۀ کم عرض. (برهان) : صوفک و خاصک و تن جامه و بیت و برتنگ کلی و کلفتن و سالو و روسی انصار. نظام قاری (دیوان ص 15). صوف بنگر که سجیف قدک و برتنگ است شاه پیوند بامثال سپه کرد نکرد. نظام قاری (دیوان ص 59). بزاز رخت تا تومرنجی ز بیش و کم برتنگ را گشوده و کتان فراخ و تنگ. نظام قاری (دیوان ص 89). حال برتنگی بگفتم شمه ای جستمش سررشته ای ز آغاز کار. نظام قاری (دیوان ص 29)
روان شدن. جاری گشتن: چنین تاش دو دیده بگداختی ز مژگان برخساره برتاختی. اسدی (گرشاسب نامه). چو دیدندش از جای برتاختند زپیرامنش جنگ برساختند. اسدی (گرشاسب نامه). ، نوار مانندی که از کرباس و غیره دوزند و بر گهوارۀ اطفال نصب کنند وطفل را بدان در گهواره بندند. (برهان) (ناظم الاطباء). بربند. رجوع به بربند شود، مرغ ماهیخوار که بوتیمار نیز گویند، نوعی از پارچۀ کم رنگ. (ناظم الاطباء) ، نوعی از پارچۀ کم عرض. (برهان) : صوفک و خاصک و تن جامه و بیت و برتنگ کلی و کلفتن و سالو و روسی انصار. نظام قاری (دیوان ص 15). صوف بنگر که سجیف قدک و برتنگ است شاه پیوند بامثال سپه کرد نکرد. نظام قاری (دیوان ص 59). بزاز رخت تا تومرنجی ز بیش و کم برتنگ را گشوده و کتان فراخ و تنگ. نظام قاری (دیوان ص 89). حال برتنگی بگفتم شمه ای جستمش سررشته ای ز آغاز کار. نظام قاری (دیوان ص 29)
ممزوج کردن. مخلوط کردن. آمیختن. درهم کردن. تخلیط. (دهّار). اختلاط. رجوع به آمیختن شود، معادل. مساوی. طبق. طبق. (منتهی الارب). موافق. یکسان. هذا طبقه و طبقه، این برابر اوست. (از منتهی الارب). همسان: برابر نیارم زدن با تو گوی بمیدان هماورد دیگر بجوی. فردوسی. مرا دخل و خور ار برابر بدی زمانه مرا چون برادر بدی. فردوسی. همچون تو نیستند اگر چند این خران زیر درخت دین همه با تو برابرند. ناصرخسرو. بجای من که نشیند که در مقام رضا برابر است گلستان و تل سرگینم. سعدی. ای پادشاه وقت چو وقتت فرا رسد تو نیز با گدای محلت برابری. سعدی. بجیش از توکمتریم و بعیش خوشتر و بمرگ برابر. (گلستان). حقا که با عقوبت دوزخ برابر است رفتن بپایمردی همسایه دربهشت. سعدی. به ادب با همه سرکن که دل شاه و گدا در ترازوی مکافات برابر باشد. صائب. و دو غرفه کرد برابر، یکی از سیم و دیگر از زر. (مجمل التواریخ). ترکیب ها: - برابر آمدن، مساوی شدن. یکسان شدن. - برابر داشتن، یکسان داشتن. مساوی دانستن. معادل فرض کردن: که من دارم ترا با جان برابر کنم در دست تو شاهی سراسر. (ازتاریخ سیستان). - برابر شدن، یکسان شدن. مساوی شدن. (ناظم الاطباء). مانند شدن. معادل شدن. یک گونه شدن: بدروازۀ مرگ چون درشویم بیک هفته با هم برابر شویم. سعدی. هرگز شکسته بادرست برابر نشود. سعدی (گلستان). - برابر گشتن، مساوی شدن. مساوی گشتن. به اندازۀ هم شدن. یکسان شدن: ازین بر سودی وزان بر زیانی برابر گشت سودت با زیانت. ناصرخسرو. - برابر نمودن، مساوی کردن. معادل کردن. یکسان کردن. - برابر نهادن، یکسان نهادن. معادل قرار دادن. مساوی داشتن. در حکم آن قرار دادن: زین بیش انتظار مفرمای بنده را با مرگ انتظار برابر نهاده اند. ، همال. همتا. همسر. کفو. بواء. (یادداشت مؤلف). هماورد. همپایه. همسنگ. مساوی. حریف. عدیل: بدو گفت گیو ای سپهدار شاه نه با من برابر بدی بی سپاه. فردوسی. و سپاهسالاری بود که بمبارزی او را با هزار مرد برابر نهاده بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی). در فلان نواحی از سواحل محیط چوب صندل عزتی دارد چنانک بقیمت با زر معدن برابر است. (سندبادنامه چ احمد آتش ص 299). تو باقی بمان کز بقای تو هرگز در این پیشه کس ناید اورا برابر. خاقانی. در بزرگی برابرملک است وز بلندی برادر فلک است. نظامی. کسی در شجاعت و سواری و... با او همسر و برابر نبود. (تاریخ قم). نیست دانا برابر نادان این مثل زد خدای در قرآن. (از قرهالعیون). - برابر داشتن و برابر بداشتن، مساوی داشتن. همپایه فرض کردن: ابوجعفر رمادی... خویشتن را برابر ابوالحسن سیمجور داشتی. (تاریخ بیهقی). - برابر شدن، همراه شدن. همدوش شدن: سخن چون برابر شود با خرد روان سراینده رامش برد. فردوسی. - برابر کردن، همپایه و همسر کردن: آن که با خود برابرش کردی زود باشد که برتری جوید. سعدی. - برابر نمودن، در یک ردیف جلوه کردن، مساوی نمودار شدن، همپایه به شمارآمدن: همه گرپس رو و گر پیشوائیم در این حیرت برابر می نمائیم. عطار. ، مطابق. همردیف: و او را عهدی نوشت چون بخواست رفتن اندر وعظ و کار سیاست سخت عظیم نیکو و پرفایده و آنرا برابر عهد اردشیر بابکان شمرند. (مجمل التواریخ)، در ردیف هم. بردیف. در یک صف. پهلوی هم: به پهنای دیواراو بر سوار برفتی بتندی برابر چهار. فردوسی. ، در یک وقت. هم وقت. همزمان: چون ما از بلخ حرکت کنیم سوی غزنین پس از نوروز ترا بخوانیم چنانک با ما برابر تو بغزنین رسی. (تاریخ بیهقی). ، هموزن. (ناظم الاطباء). همسنگ. عدل. بیک اندازه. یک اندازه شدن: تو این چشم دیگر که داری برکن تا در ترازو بسنجیم اگر برابر آید چشم از آن تو بود. (سندبادنامه). - برابر کردن، معادل کردن: همه مهر با جان برابر کنیم ترا بر سر خویش افسر کنیم. فردوسی. - ، هموزن کردن. (ناظم الاطباء). - برابر کشیدن، یکسان سنجیدن. (غیاث اللغات). برابر وزن کردن چیزی. (از آنندراج) : در ترازو نبود سنگ تمامش صائب کعبه و بتکده را هر که برابر نکشید. صائب (از آنندراج). - برابر گردیدن، مساوی شدن. هموزن شدن. - دوبرابر، دو چندان. ضعف.مضاعف. ، همطراز، همسطح زمین. هموار. (ناظم الاطباء). مستوی، اندکاک. برابر و هموار گردیدن مکان. (منتهی الارب). مسلوفه، برابر و هموار کرده. (منتهی الارب). صلفاء، زمین برابرشده. (منتهی الارب). دسکره، زمین هموارو برابر. (منتهی الارب)، با هم. متفقاً. چون روز پنجشنبه بود یاران حسین بن علی (مرورودی) همه برابر دست به تیر انداختن بردند و دیگر سلاحها کار نفرمودند. (تاریخ سیستان ص 291)، محاذی. و جاه. (یادداشت مؤلف). مواجه، مقابل. (آنندراج) (ناظم الاطباء). حذاء. ازاء. تلقا. رو در رو. روبرو. در حضور. در پیش چشم. روباروی. رویاروی. راست. راستاراست. تجاه. (یادداشت مؤلف). زهاء. (یادداشت مؤلف). سینه به سینه. (از ناظم الاطباء). حذه. حذوه. حذوه. (یادداشت مؤلف). با لفظ کردن و شدن بصلۀ با مستعمل. (آنندراج) : یزید شارستان واسط استوار کرده بود ابوجعفر بفرمود تا منجنیق ها ساختند و حرب اندرپیوست و لشکر را فرمود تا برابر واسط ایستادند. (ترجمه طبری بلعمی). بصیره شهری است بر کران دریا برابر جبل الطارق. (حدود العالم). تونس شهری است از مغرب برکران دریا و نخستین شهری است که برابر اندلس است. (حدود العالم). قباد از بزرگان سخن چون شنید بیامد برابر صفی برکشید. فردوسی. لشکر... سمج گرفتند از زیر دو برج که برابر امیر بود. (تاریخ بیهقی). سه سوار از میان ایشان در برابر امیر افتادند. (تاریخ بیهقی). حجاب تاریک جهل برابر نور عقل او بداشت. (کلیله و دمنه). تنگدستی فراخ دیده چو شمع خویشتن سوخته برابر جمع. نظامی. وآتش او گلی است گوهربار در برابر گل است و در بر خار. نظامی. وگر گوید نهم رخ بر رخ ماه بگو با رخ برابر چون شود شاه. نظامی. سودای تو از سرم بدر می نرود نقشت ز برابر نظر می نرود. سعدی. هزارعهد بکردم که گرد عشق نگردم همی برابرم آید خیال روی تو هر دم. سعدی. تویی برابر من یا خیال در نظرم که من بطالع خود هرگز این گمان نبرم. سعدی. تو خود چه لعبتی ای شهسوارشیرین کار که در برابر چشمی و غایب از نظری. حافظ. - برابر افتادن، مقابل افتادن: و این سوار با شهرک مرزبان برابر افتاد و نیزه بر سینۀ شهرک زد و بکشت. (فارسنامۀ ابن البلخی). - برابر دویدن، استقبال کردن. (غیاث اللغات). پیشواز رفتن. (آنندراج). پیشوایی نمودن. (آنندراج). مقابل کسی رفتن به سرعت. پذیره شدن به تندی کسی را: ز شادی دو منزل برابر دوید بفرسنگها فرش دیبا کشید. نظامی. - برابر شدن، مقابل شدن. رو در رو قرار گرفتن: که چون این دو لشکر برابر شود سر نیزه ها بر دو پیکر شود. فردوسی. هامرز که مقدم لشکر پارسیان بود با یکی از عرب برابر شد. (فارسنامۀ ابن البلخی). - برابر کردن، در برابر قرار دادن. مقابل کردن: با کمال خویشتن بینی نمیدانم چرا هر زمان آیینه را با خود برابر می کند. سلمان (از آنندراج). من به آئینه برابر نکنم آن رو را حیف باشد که درآن دایره بینم او را. آصفی (آنندراج). - برابر گشتن، مقابل شدن. روبرو شدن: مپرس کز تو چگونه شکسته دل برگشت مه چهارده چون با رخت برابر گشت. اسماعیل (آنندراج). ، تقابل. (دانشنامۀ علایی)، مشهود. مرئی. (یادداشت مؤلف) : بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم ای غایب از نظر که بمعنی برابری. سعدی. مانده را دیدنش مقابل خواب تشنه را نقش او برابر آب. نظامی. ، هم قد. (از ناظم الاطباء). معادل: فلان شش طاق دیبا را برون بر بزن با طاق این ایوان برابر. نظامی. - برابر کردن، یک قدو یک اندازه کردن. (از ناظم الاطباء). ، معتدل. (منتهی الارب). بااعتدال: بندیش از این ثواب و عقاب اکنون کاین در خرد برابر و موزون است. ناصرخسرو. ، بر. مقابل. دشمن. مقابل با. علیه: هر که با من نباشد برابر من است. (دیاتسارون: 122)، متوازی. موازی. (یادداشت مؤلف)
ممزوج کردن. مخلوط کردن. آمیختن. درهم کردن. تخلیط. (دهّار). اختلاط. رجوع به آمیختن شود، معادل. مساوی. طبق. طَبَق. (منتهی الارب). موافق. یکسان. هذا طبقه و طَبَقه، این برابر اوست. (از منتهی الارب). همسان: برابر نیارم زدن با تو گوی بمیدان هماورد دیگر بجوی. فردوسی. مرا دخل و خور ار برابر بدی زمانه مرا چون برادر بدی. فردوسی. همچون تو نیستند اگر چند این خران زیر درخت دین همه با تو برابرند. ناصرخسرو. بجای من که نشیند که در مقام رضا برابر است گلستان و تل سرگینم. سعدی. ای پادشاه وقت چو وقتت فرا رسد تو نیز با گدای محلت برابری. سعدی. بجیش از توکمتریم و بعیش خوشتر و بمرگ برابر. (گلستان). حقا که با عقوبت دوزخ برابر است رفتن بپایمردی همسایه دربهشت. سعدی. به ادب با همه سرکن که دل شاه و گدا در ترازوی مکافات برابر باشد. صائب. و دو غرفه کرد برابر، یکی از سیم و دیگر از زر. (مجمل التواریخ). ترکیب ها: - برابر آمدن، مساوی شدن. یکسان شدن. - برابر داشتن، یکسان داشتن. مساوی دانستن. معادل فرض کردن: که من دارم ترا با جان برابر کنم در دست تو شاهی سراسر. (ازتاریخ سیستان). - برابر شدن، یکسان شدن. مساوی شدن. (ناظم الاطباء). مانند شدن. معادل شدن. یک گونه شدن: بدروازۀ مرگ چون درشویم بیک هفته با هم برابر شویم. سعدی. هرگز شکسته بادرست برابر نشود. سعدی (گلستان). - برابر گشتن، مساوی شدن. مساوی گشتن. به اندازۀ هم شدن. یکسان شدن: ازین بر سودی وزان بر زیانی برابر گشت سودت با زیانت. ناصرخسرو. - برابر نمودن، مساوی کردن. معادل کردن. یکسان کردن. - برابر نهادن، یکسان نهادن. معادل قرار دادن. مساوی داشتن. در حکم آن قرار دادن: زین بیش انتظار مفرمای بنده را با مرگ انتظار برابر نهاده اند. ، همال. همتا. همسر. کفو. بواء. (یادداشت مؤلف). هماورد. همپایه. همسنگ. مساوی. حریف. عدیل: بدو گفت گیو ای سپهدار شاه نه با من برابر بدی بی سپاه. فردوسی. و سپاهسالاری بود که بمبارزی او را با هزار مرد برابر نهاده بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی). در فلان نواحی از سواحل محیط چوب صندل عزتی دارد چنانک بقیمت با زر معدن برابر است. (سندبادنامه چ احمد آتش ص 299). تو باقی بمان کز بقای تو هرگز در این پیشه کس ناید اورا برابر. خاقانی. در بزرگی برابرملک است وز بلندی برادر فلک است. نظامی. کسی در شجاعت و سواری و... با او همسر و برابر نبود. (تاریخ قم). نیست دانا برابر نادان این مثل زد خدای در قرآن. (از قرهالعیون). - برابر داشتن و برابر بداشتن، مساوی داشتن. همپایه فرض کردن: ابوجعفر رمادی... خویشتن را برابر ابوالحسن سیمجور داشتی. (تاریخ بیهقی). - برابر شدن، همراه شدن. همدوش شدن: سخن چون برابر شود با خرد روان سراینده رامش برد. فردوسی. - برابر کردن، همپایه و همسر کردن: آن که با خود برابرش کردی زود باشد که برتری جوید. سعدی. - برابر نمودن، در یک ردیف جلوه کردن، مساوی نمودار شدن، همپایه به شمارآمدن: همه گرپس رو و گر پیشوائیم در این حیرت برابر می نمائیم. عطار. ، مطابق. همردیف: و او را عهدی نوشت چون بخواست رفتن اندر وعظ و کار سیاست سخت عظیم نیکو و پرفایده و آنرا برابر عهد اردشیر بابکان شمرند. (مجمل التواریخ)، در ردیف هم. بردیف. در یک صف. پهلوی هم: به پهنای دیواراو بر سوار برفتی بتندی برابر چهار. فردوسی. ، در یک وقت. هم وقت. همزمان: چون ما از بلخ حرکت کنیم سوی غزنین پس از نوروز ترا بخوانیم چنانک با ما برابر تو بغزنین رسی. (تاریخ بیهقی). ، هموزن. (ناظم الاطباء). همسنگ. عَدل. بیک اندازه. یک اندازه شدن: تو این چشم دیگر که داری برکن تا در ترازو بسنجیم اگر برابر آید چشم از آن تو بود. (سندبادنامه). - برابر کردن، معادل کردن: همه مهر با جان برابر کنیم ترا بر سر خویش افسر کنیم. فردوسی. - ، هموزن کردن. (ناظم الاطباء). - برابر کشیدن، یکسان سنجیدن. (غیاث اللغات). برابر وزن کردن چیزی. (از آنندراج) : در ترازو نبود سنگ تمامش صائب کعبه و بتکده را هر که برابر نکشید. صائب (از آنندراج). - برابر گردیدن، مساوی شدن. هموزن شدن. - دوبرابر، دو چندان. ضعف.مضاعف. ، همطراز، همسطح زمین. هموار. (ناظم الاطباء). مستوی، اندکاک. برابر و هموار گردیدن مکان. (منتهی الارب). مسلوفه، برابر و هموار کرده. (منتهی الارب). صلفاء، زمین برابرشده. (منتهی الارب). دسکره، زمین هموارو برابر. (منتهی الارب)، با هم. متفقاً. چون روز پنجشنبه بود یاران حسین بن علی (مرورودی) همه برابر دست به تیر انداختن بردند و دیگر سلاحها کار نفرمودند. (تاریخ سیستان ص 291)، محاذی. و جاه. (یادداشت مؤلف). مواجه، مقابل. (آنندراج) (ناظم الاطباء). حذاء. ازاء. تلقا. رو در رو. روبرو. در حضور. در پیش چشم. روباروی. رویاروی. راست. راستاراست. تجاه. (یادداشت مؤلف). زهاء. (یادداشت مؤلف). سینه به سینه. (از ناظم الاطباء). حذه. حُذوَه. حِذوَه. (یادداشت مؤلف). با لفظ کردن و شدن بصلۀ با مستعمل. (آنندراج) : یزید شارستان واسط استوار کرده بود ابوجعفر بفرمود تا منجنیق ها ساختند و حرب اندرپیوست و لشکر را فرمود تا برابر واسط ایستادند. (ترجمه طبری بلعمی). بصیره شهری است بر کران دریا برابر جبل الطارق. (حدود العالم). تونس شهری است از مغرب برکران دریا و نخستین شهری است که برابر اندلس است. (حدود العالم). قباد از بزرگان سخن چون شنید بیامد برابر صفی برکشید. فردوسی. لشکر... سمج گرفتند از زیر دو برج که برابر امیر بود. (تاریخ بیهقی). سه سوار از میان ایشان در برابر امیر افتادند. (تاریخ بیهقی). حجاب تاریک جهل برابر نور عقل او بداشت. (کلیله و دمنه). تنگدستی فراخ دیده چو شمع خویشتن سوخته برابر جمع. نظامی. وآتش او گلی است گوهربار در برابر گل است و در بر خار. نظامی. وگر گوید نهم رخ بر رخ ماه بگو با رخ برابر چون شود شاه. نظامی. سودای تو از سرم بدر می نرود نقشت ز برابر نظر می نرود. سعدی. هزارعهد بکردم که گرد عشق نگردم همی برابرم آید خیال روی تو هر دم. سعدی. تویی برابر من یا خیال در نظرم که من بطالع خود هرگز این گمان نبرم. سعدی. تو خود چه لعبتی ای شهسوارشیرین کار که در برابر چشمی و غایب از نظری. حافظ. - برابر افتادن، مقابل افتادن: و این سوار با شهرک مرزبان برابر افتاد و نیزه بر سینۀ شهرک زد و بکشت. (فارسنامۀ ابن البلخی). - برابر دویدن، استقبال کردن. (غیاث اللغات). پیشواز رفتن. (آنندراج). پیشوایی نمودن. (آنندراج). مقابل کسی رفتن به سرعت. پذیره شدن به تندی کسی را: ز شادی دو منزل برابر دوید بفرسنگها فرش دیبا کشید. نظامی. - برابر شدن، مقابل شدن. رو در رو قرار گرفتن: که چون این دو لشکر برابر شود سر نیزه ها بر دو پیکر شود. فردوسی. هامرز که مقدم لشکر پارسیان بود با یکی از عرب برابر شد. (فارسنامۀ ابن البلخی). - برابر کردن، در برابر قرار دادن. مقابل کردن: با کمال خویشتن بینی نمیدانم چرا هر زمان آیینه را با خود برابر می کند. سلمان (از آنندراج). من به آئینه برابر نکنم آن رو را حیف باشد که درآن دایره بینم او را. آصفی (آنندراج). - برابر گشتن، مقابل شدن. روبرو شدن: مپرس کز تو چگونه شکسته دل برگشت مه چهارده چون با رخت برابر گشت. اسماعیل (آنندراج). ، تقابل. (دانشنامۀ علایی)، مشهود. مرئی. (یادداشت مؤلف) : بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم ای غایب از نظر که بمعنی برابری. سعدی. مانده را دیدنش مقابل خواب تشنه را نقش او برابر آب. نظامی. ، هم قد. (از ناظم الاطباء). معادل: فلان شش طاق دیبا را برون بر بزن با طاق این ایوان برابر. نظامی. - برابر کردن، یک قدو یک اندازه کردن. (از ناظم الاطباء). ، معتدل. (منتهی الارب). بااعتدال: بندیش از این ثواب و عقاب اکنون کاین در خرد برابر و موزون است. ناصرخسرو. ، بر. مقابل. دشمن. مقابل با. علیه: هر که با من نباشد برابر من است. (دیاتسارون: 122)، متوازی. موازی. (یادداشت مؤلف)
دوختن در تمام معانی. - چشم کسی بردوختن، اغفال کردن وی: او چه کرد آنجا که تو آموختی چشم ما از مکر خود بردوختی. مولوی. - دیده بردوختن، چشم پوشیدن. نظر برگرفتن: بردوخته ام دیده چو باز از همه عالم تا دیدۀ من بر رخ زیبای تو باز است. حافظ
دوختن در تمام معانی. - چشم کسی بردوختن، اغفال کردن وی: او چه کرد آنجا که تو آموختی چشم ما از مکر خود بردوختی. مولوی. - دیده بردوختن، چشم پوشیدن. نظر برگرفتن: بردوخته ام دیده چو باز از همه عالم تا دیدۀ من بر رخ زیبای تو باز است. حافظ
مرکّب از: بر + بیختن، صورتی از پیختن، پیختن. برپیختن. پیچیدن. تافتن: گفت... رسول برای پسر عمه اش حکم کرد و لب بر بیخت بطریق استهزاء. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 3)، رجوع به بیختن شود، مرد دلیل ماهر. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: بر + بیختن، صورتی از پیختن، پیختن. برپیختن. پیچیدن. تافتن: گفت... رسول برای پسر عمه اش حکم کرد و لب بر بیخت بطریق استهزاء. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 3)، رجوع به بیختن شود، مرد دلیل ماهر. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)