جدول جو
جدول جو

معنی بدوات - جستجوی لغت در جدول جو

بدوات
(بَ دَ)
رأیها و اندیشه ها و تدبیرها، یقال: هو ذوبدوات. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ بداه و در حدیث آمده: السلطان ذوبدوات. اصل آن درمدح است لیکن در ذم بکار رود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدذات
تصویر بدذات
بداصل، بدگوهر، بدسرشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوات
تصویر دوات
ظرف کوچکی که در آن مرکب یا جوهر می ریزند برای نوشتن، مرکب دان، دویت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بداوت
تصویر بداوت
صحرانشینی، بادیه گردی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غدوات
تصویر غدوات
غدات ها، بامدادها، اول روزها، صبح زودها، سپیده دم ها، پگاه ها، صبح ها، غادیه ها، بامدادان ها، بامگاه ها، صباح ها، غدوها، صدیع ها، علی الصباح ها، باکرها، صبح بام ها، صبحدم ها، صبحگاه ها، بام ها، جمع واژۀ غدات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ادوات
تصویر ادوات
ادات، موجبات، عوامل
فرهنگ فارسی عمید
(بَ دَ)
رأی نو، گویند: هو ذوبدوان، وفی الحدیث: السلطان ذوعدوان و ذوبدوان، ای لایزال یبدو له رأی جدید. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ کُ)
کفچۀ خرد و ظریف با دمی باریک و کشیده که بدان آب در دوات کنند و لیقه بدان آشورند. محراک. (ربنجنی). دویت آشور. دوات آشور
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سیاهی دان. (منتهی الارب). دویت. ظرف مرکب برای نوشتن. آمه. مرکب دان. دوده دان. خوالستان. مداددان. لیقه دان. حبردان. قاروره. خوالسته. (یادداشت مؤلف). ظرفی که در آن سیاهی کتابت نگاه دارند، و آنرا به فارسی آمه خوانند. ج، دوی ّ و دوی ّ. (از آنندراج) (از غیاث). رحیم. کتاب. (منتهی الارب). محبر. محبره. (منتهی الارب) (دهار). ام العطایا. ام المنایا. (المرصع). هر ظرفی فلزی و یا چینی و یا کاشی که در آن مرکب تحریر کنند و از آن بنویسند. (از ناظم الاطباء). ظرفی که در آن مرکب ریزند و با آن نویسند. ج، دوی ً و دوی ّ، دوی ّ، دویات. (از اقرب الموارد) :
دوات و قلم خواست ناپاک زن
به آرام بنشست با رای زن.
فردوسی.
بیامد دبیر خردمند و راد
دوات و قلم پیش دانا نهاد.
فردوسی.
ترا در دوات است و قرطاس کار
ز لشکر که گفتت که مردم شمار.
فردوسی.
دوات و قلم خواست، چینی حریر
بفرمود تا پیش او شد دبیر.
فردوسی.
به سمن زار درون لالۀ نعمان بسیار
چون دواتی بسدین است خراسانی وار.
منوچهری.
با دوات و قلم و شعر چه کار است ترا
خیز و بردار تش و دستره و بیل و پشنگ.
ابوحنیفۀ اسکافی.
امیر فرمود تا دوات آوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). دوات آوردند به خط عالی به توقیع بیاراست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). گوهرآیین را گفت (مسعود) دویت و کاغذ عبدالغفار را ده، وی دوات و کاغذ پیش من نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 130). خواجه بوسهل زوزنی دوات و کاغذخواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). پس بیرون از صدر بنشست و دوات خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153).
جز درختان نیست این خط را قلم
نیست این خط را جز از دریا دوات.
ناصرخسرو.
دوات و قلم خواست و بر پارۀ کاغذ نبشت. (نوروزنامه).
بگشاده چون دوات به اوصاف تو دهن
بربسته چون قلم به ثناهای تو میان.
وطواط.
چون لیقۀ دوات کهن گشته
پوسیده گوشت در تن مردارش.
خاقانی.
تا زآبنوس روز و شب آمد دوات او
من روز و شب جهان سخندان شناسمش.
خاقانی.
این منم زنده که تابوت تو گیرم بر زر
کآرزو بد که دوات تو به زر برگیرم.
خاقانی.
دوات من ز برون جدول و درون دریاست
نهنگ و آب سیاهش عجب بدان ماند.
خاقانی.
گرم شد کز من این خطاب شنید
بر من بی قلم دوات کشید.
نظامی.
فرضه، دهان دوات. (منتهی الارب). الفرضه، آنجا که سیاهی بود در دوات. (دهار). الفرضه و الملیقه، آنچه سیاهی در وی بود از دوات. (از السامی فی الاسامی).
- دوات خاصه، محبر یا قلمدان که مخصوص پادشاه بود: پس دوات خاصه پیش آوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 295).
، قلمدان. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). دوات چهار جزو داشته: محبری، حق ّ، جوبه، طبق. محبری جای قلم بوده و حق ظرفی برنجین یا آهنین که در آن دودۀ مرکب می کرده اند و جوبه یا وقبه جای حق بوده و طبق جلد دوات. (از کتاب الکتاب ابن درستویه) :
چرا دوات گهر داد شاه شرق به تو
درین حدیث تأمل کن و نکو بنگر
دوات را غرض آن بود کاندر آن قلم است
قلم برابر تیغ است بلکه فاضلتر.
فرخی.
گفت کدام عورت پدید آید از آن کس که او را آن سیرت باشد کاندرین رقعه نبشته است که من اندر دوات یافتم و دست اندر گریبان کرد رقعه ای را بیرون آورد. (تاریخ برامکه). وزیر سر دوات بگشاد و یکی قلم سوی وی انداخت و گفت اینک جواب. (نوروزنامه). دوات در موزه داشت برگرفت و ’سیاه’ را یک نقطه زیادت کرد تا سپاه داران شد. (نوروزنامه)، در اصطلاح خراسانیان، بوتۀ زرگری. (یادداشت مؤلف)، پوست حنظل، پوست دانۀ انگور، پوست خربزه (لغتی است در ذال). (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عُ دَ)
جمع واژۀ عدوه و عدوه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ)
جمع واژۀ غداه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَدَ)
جمع واژۀ اداه. آلت ها. آلات حصول چیزی. (غیاث اللغات). اسباب. دست افزارها: چنانکه ظهورآن بی ادوات آتش زدن ممکن نگردد، اثر این تجربت و ممارست هم ظاهر نشود. (کلیله و دمنه چ 1332 ص 299).
- ادوات عمران، وسایل آبادی و تمدن.
- علم ادوات الخط، شرح آن در علم الخط بیاید. (کشف الظنون).
لغت نامه دهخدا
(بَدْ)
بدگمان و بدخیال.
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ وَ)
صحرانشینی. بادیه نشینی. مقابل حضارت. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بداوه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بداصل و بدنژاد و کسی که نیک طینت نباشد. خبیث. (از آنندراج). بداصل و بدگوهر و مفسد. (ناظم الاطباء). بدفطرت. بدجبلت. بدگهر. مقابل خوش ذات. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
جمع واژۀ برات. (ناظم الاطباء). جمعی است که از کلمه برات ساخته اند و برات خود نیز در اصل برائت بر وزن سلامت است. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال 1 شمارۀ 2، از مطرزی). دستاویزها. سندها. چکها. براتها. حواله ها. (ناظم الاطباء) : چندان برین گونه آمدشد کردندی که آن بروات در دست ایشان کهنه شدی و طمع از آن منقطع کرده. (تاریخ غازانی ص 244). و همه اوقات و ساعات پروانه ها و احکام و بروات و انعام در حق ایشان مجری داشته. (تاریخ قم ص 5). مستوفی اسناد را ضبط و بموجب بروات مهر وزیر و کلانتر و مستوفی حواله و بازیافت میشود. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 45 و 47).
- بروات شریفه، براتهای پادشاهی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
متلون. دمدمی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ادوات
تصویر ادوات
آلت و افزارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداوت
تصویر بداوت
صحرا نشینی، بادیه نشینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروات
تصویر بروات
از برات چک ها تنخواه ها سفته ها جمع برات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدذات
تصویر بدذات
بداصل، بدگوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوات
تصویر دوات
ظرف مرکب برای نوشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوات
تصویر دوات
((دَ))
ظرفی که در آن مرکب ریزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ادوات
تصویر ادوات
((اَ دَ))
جمع ادات، آلت ها، اسباب ها، دست افزارها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدواً
تصویر بدواً
((بَ وَ نْ))
در آغاز، در ابتدا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدویت
تصویر بدویت
((بَ دَ یَّ))
بادیه نشینی، بیابان گردی، عقب ماندگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدذات
تصویر بدذات
دژخیم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دوات
تصویر دوات
مرکب، جوهر
فرهنگ واژه فارسی سره
بادیه نشینی، صحرانشینی، بیابانگردی
متضاد: شهرنشینی، تمدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بداصل، بدجنس، بدخواه، بدسرشت، بدطینت، بدفطرت، بدکردار، بدگهر، بدنفس، بدنهاد، پست فطرت، خبیث، شریر، مفسد، ناجوانمرد
متضاد: خوش باطن، خوش ذات، نیک گوهر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آمه، جوهردان، دویت، مرکب دان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بادیه نشینی، صحرانشینی، بیابان نشینی
متضاد: مدنیت، جاهلیت، عقب ماندگی، توحش
متضاد: تمدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آلات، ابزار، ادات، افزار، وسایل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر در خواب ببینید که دوات دارید موردی برای آموختن و آموزاندن می یابید. نه به صورت علم و تحصیل کلاسیک بل که آموختن و آموزاندن به معنی عام. کششی که برای آموختن و تعلیم دادن در ما ایجاد می شود در خواب های ما به صورت یکی از ابزار تحریر مثلا دوات تجسم می یابد. حتی احساس کمبودهای ما در رابطه با دانش اجتماعی و اطلاعات عمومی در خواب های ما متجلی می گردد و این جلوه به شکل قلم، دوات، کتاب، خط کش، کتابخانه و از این قبیل ظاهر می شود. ممکن است احساسی در ما به وجود آید یا سرخوردگی شدیدی پیدا کنیم ولی به زبان می آوریم. چه بسا که این احساس کمبود به یادمان نماند و فراموش کنیم اما ضمیر ناخودآگاه ما ضربه وارد آمده را حفظ می کند و نگه می دارد و در خواب های ما به صوری که گفته شد شکل می بخشد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب