جدول جو
جدول جو

معنی بدو - جستجوی لغت در جدول جو

بدو
دونده، تندرو، تیزرفتار، برای مثال در معرکۀ بدوسواران عیب است / از لاشه سوار ترکتازی کردن (ظهوری - لغتنامه - بدو)
تصویری از بدو
تصویر بدو
فرهنگ فارسی عمید
بدو
به او
تصویری از بدو
تصویر بدو
فرهنگ فارسی عمید
بدو
آغاز، ابتدا، اول
تصویری از بدو
تصویر بدو
فرهنگ فارسی عمید
بدو
(اِ)
پیدا و آشکار گردیدن. (منتهی الارب). پدید آمدن. (غیاث اللغات). ظاهر شدن. (از اقرب الموارد). بدوء. بداءه. بدو. (از ناظم الاطباء). و رجوع به بداءه شود.
- بدوّ صلاح، در لغت بمعنی پدیدار شدن صلاحیت باشد. و در اصطلاح فقهی آنست که میوه بسته شده و بهار از آن افتاده باشد. توضیح آن که چون مردم بخواهند میوه درختی معین را آنگاه که بر درخت است بفروشند، بیع آن روا نیست، مگر در وقتی که میوۀ آن درخت بدو صلاح یافته باشد و حد بدو صلاح میوه آن بود که اگر رز باشد باید که میوه بسته بود و اگر میوه ای غیر از انگور باشدباید که بهار از وی بیفتاده باشد. البته شرط بدو صلاح در وقتی لازمست که میوۀ یک درخت و یکنوع میوه و برای یک سال مورد بیع باشد چه در اینصورت اگر شرط مذکور نباشد، ممکن است مبیع تلف شود و ثمن بلا عوض بفروشنده رسد و اکل مال بباطل گردد. (از ترجمه النهایه شیخ طوسی ج 1 ص 118) ، کار شگفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) ، چاهی که در اسلام کنده باشند. (منتهی الارب) (از معجم متن اللغه) (آنندراج). و رجوع به بدی ٔ و بدء شود
پیدا و آشکار گردیدن. (از منتهی الارب). پدید آمدن. (تاج المصادر بیهقی). (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). ظاهر شدن. (یادداشت مؤلف). بداءه. بدوء. بداء. (ناظم الاطباء ذیل بداءه). و رجوع به بداءه شود
لغت نامه دهخدا
بدو
(بِ)
به او:
جعد سیاه دارد کز گشنی
پنهان شود بدو در سر خاره.
رودکی.
نگه کن بدو تاش چون کرده ام
که بی آب و خاکش برآورده ام.
دقیقی.
همان کز جهان آفرین کرد یاد
ببخشود و دیده بدو بازداد.
فردوسی.
و رجوع به ’به’ و ’او’ شود
لغت نامه دهخدا
بدو
(بَدْوْ)
صحرا. (منتهی الارب). صحرا و دشت و بیابان. (ناظم الاطباء). بیابان. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). صحرا. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
بدو
(بَدْ وْ)
از بدء عربی، ابتداء و آغاز. (آنندراج) (غیاث اللغات). اول از هر چیزی و آغاز و ابتداءو شروع. (ناظم الاطباء) : و از بدو رواح تا ظهور صباح در تجرع اقداح افراح بگذاشتند. (سندبادنامه ص 88). از بدو عالم هیچ پادشاه بیگانه بر آن بقعه دست نیافته است. (ترجمه تاریخ یمینی). شمس المعالی نمی خواست که در بدو معاودت بر رعیت خویش ارهاقی کند. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی صص 259- 260). ابوالحسن خازن از حسن تدبیر و ترتیب او حکایت میکرد که بدو کار که به امارت موسوم شد فسحت حالی نداشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 17).
لیک خود با این همه در بدو حال
جست باید تخت او را انتقال.
مولوی (مثنوی).
کرمکی کاندر حدث باشد دفین
کی بداند آخر و بدو زمین.
مولوی (مثنوی).
ورجوع به بدء شود
لغت نامه دهخدا
بدو
(بَ / بِ / بُ دَ / دُو)
آنکه بسیاردود. تند دو. تندرو: آدم بدوی است. (از یادداشتهای مؤلف). تندرو. (اسب...). (از برهان قاطع) (از فرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
در معرکۀ بدوسواران عیب است
از لاشه سوار ترکتازی کردن.
ظهوری (از آنندراج).
ز رفتار آن آسمانی بدو
بود جاده چون کهکشان راهرو.
ملاطغرا (در تعریف براق) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بدو
تند رو، کسی که بسیار دود
تصویری از بدو
تصویر بدو
فرهنگ لغت هوشیار
بدو
((بَ))
اول، آغاز، ابتدا
تصویری از بدو
تصویر بدو
فرهنگ فارسی معین
بدو
بادیه، صحرا
تصویری از بدو
تصویر بدو
فرهنگ فارسی معین
بدو
آغاز
تصویری از بدو
تصویر بدو
فرهنگ واژه فارسی سره
بدو
بتج
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدور
تصویر بدور
بدره ها، کیسه های زر، همیان ها
ماه های تمام، کیسه های زر، همیان ها، جمع واژۀ بدره، جمع واژۀ بدر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
ساکن بادیه، بادیه نشین، صحرانشین مثلاً قبایل بدوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
ابتدایی مثلاً هیئت بدوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدوح
تصویر بدوح
در باور قدما، فرشتۀ موکل بر نامه ها و مراسلات. سابقاً بالای نامه ها می نوشتند «یا بدوح»
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدور
تصویر بدور
پرماهی شب های پرماه پیشی گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدوح
تصویر بدوح
بریدن ودریدن، شکافتن یا به معنی فضا یا سرزمین وسیع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدون
تصویر بدون
بغیر، بجز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدوه
تصویر بدوه
کناره رود رود کنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
ابتدائی، آغازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدون
تصویر بدون
((بِ نِ))
فاقد، بی بهره، بی (نشانه فقدان یا نبودن)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
((بَ دَ))
بیابانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
ابتدایی، آغازی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
Dowdy
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
négligé
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
неопрятный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
ungepflegt
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
неохайний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
zaniedbany
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
破旧的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
desleixado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
trasandato
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
desaliñado
دیکشنری فارسی به اسپانیایی