جدول جو
جدول جو

معنی بدهیئت - جستجوی لغت در جدول جو

بدهیئت
بدترکیب، بدقواره، بدسیما، بدلقا، کریه المنظر
متضاد: خوش ظاهر، خوش قواره، خوش منظر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدنیت
تصویر بدنیت
بداندیش، بدخواه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدایت
تصویر بدایت
آغاز، اول چیزی، اول کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدریخت
تصویر بدریخت
بدشکل، بدهیکل، زشت اندام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باهیبت
تصویر باهیبت
باشوکت، باشکوه، دارای شکوه و بزرگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدطینت
تصویر بدطینت
بدسرشت، بدنهاد
فرهنگ فارسی عمید
(بَ ءَ)
آغاز، ناگاه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مفاجاه. (از اقرب الموارد). حدیث: من رآه بدیههً هابه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سخن بی اندیشه، یقال هو ذوبدیهه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سخن نااندیشیده. (مهذب الاسماء) : اجاب علی البدیهه، پاسخ گفت نااندیشیده. (از اقرب الموارد). و رجوع به بدیهه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ هََ)
بدیهه.
- بربدیهت، بی اندیشه: گفت (خواجه احمد) بنده نیز بیندیشد آنگاه آنچه او را فراز آید باز نماید که بر بدیهت راست نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). و رجوع به بدیهه و بدیهه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ نی یَ)
بداراده و بدباطن. (آنندراج). بدقصد و بداندیش و بدخواه. (ناظم الاطباء) ، شکافتن: بدح العود بدحاً و بدوحاً، شکافت آن چوب را. (از ناظم الاطباء) ، زدن: بدحه بالعصا، زد او را بعصا. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، ناگاه پیش آمدن: بدح فلاناً بالامر، ناگاه پیش آورد فلان را کار. (از منتهی الارب) ، فاش کردن: بدح بالسر، فاش کرد آن راز را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، خرامیدن زن. (تاج المصادر بیهقی). برفتار خوش خرامیدن زن. (ازمنتهی الارب) (از معجم متن اللغه) (آنندراج) : بدحت المراءه بدوحاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، فروماندن شتر از گرانی بار. (آنندراج) : بدح البعیر عن الحمل، فروماند آن شتر از گرانی بار، و کذلک بدح الرجل عن حمالته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ یَ)
آغاز کردن. (غیاث اللغات) ، بیماری که بحکم طبیب مقید نباشد. (آنندراج). بی پروای در مصلحت طبیب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَقْ قُ)
دهائه. زیرک گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به دها و دهاء شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدزندگانی. (یادداشت مؤلف) ، تن پرگوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، ابداع، بدع. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بدخلق. بدطینت. بدرفتار. (ناظم الاطباء). بدخو. زشت خصلت. (آنندراج) ، رفتن بر سرین. (منتهی الارب) (آنندراج). رفتن به سرین. کون خیزه کردن. (یادداشت مؤلف) ، در جامه ریدن. (آنندراج). در جامه پلیدی کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
بدخلق و بدخواه. (ناظم الاطباء). بدسرشت و بدمزاج. (آنندراج). بدنهاد. بدفطرت. بدجبلت. که بد دیگران خواهد. (یادداشت مؤلف). مقابل خوش طینت.
لغت نامه دهخدا
(بَ هی یا)
جمع واژۀ بدیهیه. (یادداشت مؤلف). اشیائی که علم آنها موقوف به تفکر نباشد. (آنندراج) ، ماشینی که بدان در مزرعه بذر افشانند. (یادداشت مؤلف).
- ، مقدار بذر که در زمینی افکنند:بذرافشان این ده پنج خروار است. (یادداشت مؤلف).
- بذرافشانی، تخم افشانی. پاشیدن بذر. (فرهنگ فارسی معین).
- بذرپاش، پاشندۀ بذر: ماشین بذرپاش. (از یادداشت مؤلف).
- بذرقطونا، اسپرزه. اسپغول. اسفرزه. شکم پاره. قارنی یارق. قطونا. (یادداشت مؤلف). در تحفۀ حکیم مؤمن بصورت بزر قطونا و مترادف اسپرزه آمده:
تو بذر قطونا شدی ای شهرۀ شهر
بیرون همه تریاک و درون سو همه زهر.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 720).
و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن ذیل بزر قطونا شود.
- بذرگیری، گرفتن بذر از نباتات برای کشت دیگر. (یادداشت مؤلف).
ترکیبهای دیگر:
- بذر الارجوان. بذر الاصفر. بذر الابخره. بذر البصل. بذر البطیخ. بذر البنج الهندی. بذر الجرجیر. بذر الجزر. بذر الجوزالبری. بذر الحجری. بذر الخباری. بذر الخطمی. بذر الخمم. بذر الدندالاسود. بذرالرمان البری. بذر الریحان. بذر السپندان. بذر الشبت. بذر العصفر. بذر الفجل. بذر الفرفخ. بذر الفنجنکشت. بذر القمر. بذر القنا. بذر القنب. بذر القند. بذرالکثوث. بذر الکراث. بذر الکرفس الجبلی. بذر المرو. بذر الورد. بذر الورداء. بذر الهلیون. بذر الهندباء. بذر الهوه (بذر الهوت). بذر بلاسقیس. بذر رازیانج رومی. رجوع به بزر و ترکیبات آن و تحفۀ حکیم مؤمن ومخزن الادویه شود.
، اول گیاهی که از تخم برآید یاآن که رنگی داشته باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، بذور، بذار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس) ، نسل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ بَ)
که هیبت دارد. مهیب: و مردمانی (مردم بلغار) دلیرند و جنگی و باهیبت. (حدود العالم) .... ناحیتی است بسیاردرخت و باآبهای روان و مردم آنجا نیکورو و باهیبت اند. (حدود العالم). شداد با یک غلام رو به بهشت نهاد، چون آنجا رسید شخصی باهیبت دید ایستاده. (قصص الانبیاء ص 15).
تهیدست با هیبت و نام و ننگ
زن زشتروی نکوچادر است.
سعدی (صاحبیه).
تهبیب، باهیبت گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ هی یا)
جمع واژۀ بدیهه. اشیائی که علم آنها موقوف بتفکر نباشد چنانکه واحد نصف اثنین است و کل اعظم است از جزء. بدیهیات. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). و رجوع به بدیهیات شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بد هیئت
تصویر بد هیئت
بد ریخت بی ریخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدسیرت
تصویر بدسیرت
بدرفتار، زشت خصلت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدطینت
تصویر بدطینت
بدسرشت بد ذات بدنهاد مقابل خوش طینت
فرهنگ لغت هوشیار
آشکاره ها بنخردها آن چه زمینه و بن اندیشیدن است و بایسته خرد کار بندی چون سهش ها و آزمون ها جمع بدیهیه. امور بدیهی، وقایع غیر منتظره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهیبت
تصویر باهیبت
شکوهنده دارای هیبت بامهابت باشوکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدنیت
تصویر بدنیت
بداندیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدایت
تصویر بدایت
آغاز اول چیزی ابتدا. یا محکمه بدایت. دادگاه شهرستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهائت
تصویر دهائت
دون صفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدریخت
تصویر بدریخت
بدقیافه، زشت، دارای وضع ظاهری ناخوشایند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدیهیات
تصویر بدیهیات
((بَ یّ))
جمع بدیهه، امور بدیهی، چیزهای کاملاً آشکار و واضح، وقایع غیرمنتظره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدویت
تصویر بدویت
((بَ دَ یَّ))
بادیه نشینی، بیابان گردی، عقب ماندگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدایت
تصویر بدایت
((بَ یَ))
آغاز، اول چیزی
فرهنگ فارسی معین
بدترکیب، بدشکل، بدمنظر، بی قواره، زشت
متضاد: خوش هیکل، خوش اندام، جمیل، جمیله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدترکیب، بدشکل، بدقیافه، بدگل، زشت، زشت رو
متضاد: چشم نواز، خوش ریخت، خوش قیافه، قشنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باسطوت، باصولت، باوقار، بامهابت، جذبه دار، رزین، سنگین، متین
متضاد: کم جذبه، بی وقار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بداصل، بدخواه، بدذات، بدسگال، بدنفس، بدنهاد، خباثت پیشه، خبیث
متضاد: خوش طینت، نیک سرشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بادیه نشینی، صحرانشینی، بیابان نشینی
متضاد: مدنیت، جاهلیت، عقب ماندگی، توحش
متضاد: تمدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ناسزار، توهین، سخن بیهوده
فرهنگ گویش مازندرانی