جدول جو
جدول جو

معنی بدسگال - جستجوی لغت در جدول جو

بدسگال
بداندیش، بدخواه، برای مثال تو نیکوروش باش تا بدسگال / نیابد به نقص تو گفتن مجال (سعدی۱ - ۱۳۳)
تصویری از بدسگال
تصویر بدسگال
فرهنگ فارسی عمید
بدسگال
(بَ سَ / سِ)
بداندیش. بدخواه. دشمن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
دل من پر آزار از آن بدسگال
نبد دست من چیره بر بدهمال.
ابوشکور.
پدید آمد آن فره ایزدی
برفت از دل بدسگالان بدی.
دقیقی.
روان نیاکان ما خوش کنید
دل بدسگالان پر آتش کنید.
فردوسی.
ببرد پی بدسگالان ز خاک
بروی زمین بر نماند مغاک.
فردوسی.
اگر تاو دارد بروز نبرد
سر بدسگال اندر آرد بگرد.
فردوسی.
هر کسی کو بدسگال شاه روزافزون شود
رنج او افزون شود چون دولت او هرزمان.
فرخی.
جهان از بدسگالانش تهی کن
چنان کز شیخک بی شرم طرار.
فرخی.
بودنیها همه ببود و نبود
آنچه بردند بدسگالان ظن.
فرخی.
ز دهر آنکه بود بدسگال او غمگین
بدهر آنکه بود نیکخواه او شادان.
فرخی.
همواره شهنشاه جهان خرم باد
در خانه بدسگال اوماتم باد.
منوچهری.
بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون
چون کمندتو گریبانش فروگیرد خناق.
منوچهری.
ز شاهان کسی بدسگالم نبود
بگنج و بلشکر همالم نبود.
(گرشاسب نامه).
پیر جهان بدسگال تست سوی تو
منگر و مستان ز بدسگال نواله.
ناصرخسرو.
نیکخواهت ز بخت محترم است
بدسگالت ز چرخ مقهور است.
مسعودسعد.
اگر بدسگالان این بقصد کرده اند... دشوارتر رفع شود. (کلیله و دمنه).
بدسگال ار در کین تو زند فارغ باش
نقش کاقبال نگارد نشود زآب تباه.
اثیر اخسیکتی.
حادثه در نرد درد و فتنه در شطرنج رنج
بدسگالت را حریف آبدندان یافته.
انوری.
ماند بنوک کلک تو و جان بدسگال
چون در حجاب زنگ شود مضمر آینه.
خاقانی.
بدسگالش کجا ز بحر نیاز
کشتی جان به معبر اندازد.
خاقانی.
نصرت که دهد به بدسگالت
هرا که برافکند خران را.
خاقانی.
اگر خود فرشته شود بدسگالش
هم از سگ نژادان شیطان نماید.
خاقانی.
سزای بدسگال هرآینه می رسد. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 405).
بنیکان درآویخته بدسگال
کسی را امانت نه بر خون و مال.
نظامی.
فرستاد چندان بدو گنج و مال
کزو دور شد مالش بدسگال.
نظامی.
نیکخواهان ترا عاقبت نیکو باد
بدسگالان ترا خاتمت نامحمود.
سعدی.
نیکخواهان ترا تاج کرامت بر سر
بدسگالان ترا بند عقوبت بر پای.
سعدی.
امروز بدیدم آنچه دل خواست
دید آنچه نخواست بدسگالم.
سعدی.
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من.
سعدی (بدایع).
لغت نامه دهخدا
بدسگال
بداندیش
تصویری از بدسگال
تصویر بدسگال
فرهنگ لغت هوشیار
بدسگال
((بَ. س ِ))
بداندیش، بدخواه
تصویری از بدسگال
تصویر بدسگال
فرهنگ فارسی معین
بدسگال
بداندیش، بدخواه، بدسرشت، بدطینت، بدنفس، بدنهاد، دشمن
متضاد: نیک اندیش، نیکوسگال
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدلگام
تصویر بدلگام
اسبی که دهنه قبول نکند، اسب سرکش، نافرمان، کنایه از گردن کش، یاغی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدسگان
تصویر بدسگان
گیاهی با ساقه های باریک، دراز و زرد رنگ که معمولاً در نیزارها و آب های ایستاده می روید، عشقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدسغان
تصویر بدسغان
بدسگان، گیاهی با ساقه های باریک، دراز و زرد رنگ که معمولاً در نیزارها و آب های ایستاده می روید، عشقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیسبال
تصویر بیسبال
نوعی بازی گوی و چوگان که میان دو گروه نه نفری انجام می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدسگالی
تصویر بدسگالی
بداندیشی، بدسگال بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدسالی
تصویر بدسالی
خشکسالی، سال کمیابی و گرانی خواربار، قحط سالی، تنگ سال، تنگ سالی
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
بدگمان. (فرهنگ فارسی معین). سی ّءالظن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ خِ)
بدطبیعت. بدحالت. بدصفات. بدخصلت. (ناظم الاطباء). بد افعال و کردار. (آنندراج) :
بد که گوید زو مگر بدنیتی
بدخصال و بدفعال و بدنشان.
فرخی.
کسی گفت از این بندۀ بدخصال
چه خواهی، هنر یا ادب یا جمال ؟
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
سوار بد. (ناظم الاطباء). مقابل شهسوار. (آنندراج). کفل. امیل. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
بدسغان. (برهان قاطع). رجوع به بدسغان شود، فرقه ای از فرق شیعه معتقد به تشبیه. (از خطط مقریزی ج 4 ص 170 از خاندان نوبختی ص 251)
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ)
اسب بدلجام باشد یعنی هیچ دهنه را قبول نکند. (برهان قاطع). اسب سرکش. (انجمن آرا) (آنندراج). بددهنه و سخت سر. (ناظم الاطباء). مقابل خوش لگام. (یادداشت مؤلف) : و گفت هیچ ستوری بدلگام سخت تر از نفس بد در دنیا نیست. (تذکرهالاولیاء).
از این توسنی به که باشیم رام
که سیلی خورد مرکب بدلگام.
نظامی.
مرا کمند میفکن که خود گرفتارم
لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند.
سعدی.
حذر واجب است از کمیتت مدام
که هم بدرکاب است و هم بدلگام.
نزاری قهستانی.
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
گیاهی است بر هم پیچیده مانند ریسمان تافته و آن از پنج عدد بیشتر نمی شود. عشقه. لبلاب. قاتل ابیه. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج). درختچه ای است به ارتفاع 2 تا 5 متر و دارای شاخه های متعدد برنگ سبز مایل به آبی است گلهای درشت برنگ زرد طلایی و معطر آن بصورت خوشه های زیباجلوه می کند. میوه اش نیام، بطول 6 تا 8 سانتیمتر و به پهنای 5 تا 6 میلی متر است. این گیاه را در نواحی مختلف ایران برای زینت پرورش می دهند. گل طاوسی. رتم. مست خدیجه. بذسقان. (از گیاهان دارویی زرگری ص 391). بدسگان. (فرهنگ رشیدی). بداسقان. بدشغان. بدسگان. کف الکلب. (از برهان قاطع). بدسقان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جاهل. جاهل بجهل مرکب. بی خبر. (یادداشت مؤلف). دژآگاه. (فرهنگ اسدی ذیل دژآگاه از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ / سِ)
بدسگال بودن. مقابل نیکوسگالی. (فرهنگ فارسی معین) : و با این همه رنج قصد خصمان و بدسگالی دشمنان بر اثر. (کلیله و دمنه). کید، مکیدت، بدسگالی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بداغور. بداغر. شوم. بی یمن. بدشگون. بی میمنت. بدآغاز. (یادداشت مؤلف) :
چو کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد
همه چون بوم بدآغال و چو دمنه محتال.
معروفی (از فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از دهستان مصعبی بخش حومه شهرستان فردوس است و 794 تن سکنه دارد. مزرعۀ جوان آباد، قدیرآباد، کم نظرخان لوک، روده سفید، نیوچ، بهروز، امیرآباد، در چال، سرآب علی آباد، چشمۀ سیدهاشم و حسین آباد، جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدسغان
تصویر بدسغان
نیلوفر صحرایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدسالی
تصویر بدسالی
خشکسالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدشگان
تصویر بدشگان
نیلوفر صحرایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدلگام
تصویر بدلگام
اسب سرکش، بددهنه وسخت سر، مقابل خوش لگام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد حال
تصویر بد حال
پراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدسگان
تصویر بدسگان
نیلوفر صحرایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد سگال
تصویر بد سگال
بداندیش بدخواه، بدگوی مقابل نیکو سگال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدسگالی
تصویر بدسگالی
بدسگال بودن مقابل نیکو سگالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدلگام
تصویر بدلگام
((بَ لِ))
حیوان سرکش، آدم گردنکش، یاغی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بد سگالی
تصویر بد سگالی
سوءنیت
فرهنگ واژه فارسی سره
بداندیشی، بدخواهی، بدسرشتی، بدگویی، بدنهادی، دشمنی، بدنفسی
متضاد: نیک نهادی، نیک خواهی، نیک اندیشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدلجام، بدرام
متضاد: خوش لگام، چموش، سرکش، نابه فرمان، نافرمان
متضاد: مطی، بفرمان، خیره سر، سخت سر، گردن کش، یاغی
متضاد: تسلیم، رام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدکردار، بدکنش، بدعمل، بدفعل، بدکار
متضاد: نیک کردار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدگمان، بدظن، ظنین
متضاد: خوش قلب
فرهنگ واژه مترادف متضاد