چیزی که رنگ و جنسش خوش نباشد. (ناظم الاطباء). زشت رنگ. (آنندراج). که لونی نامطبوع دارد. (یادداشت مؤلف) : پس بیکبار بگشاید و بسیاری خون بدرنگ برآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون مزاج آدمی گل خوار شد زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد. مولوی
چیزی که رنگ و جنسش خوش نباشد. (ناظم الاطباء). زشت رنگ. (آنندراج). که لونی نامطبوع دارد. (یادداشت مؤلف) : پس بیکبار بگشاید و بسیاری خون بدرنگ برآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون مزاج آدمی گِل خوار شد زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد. مولوی
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنج، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو، برای مثال بین که دیباباف رومی در میان کارگاه / دیبهی دارد به کار اندر به رنگ بادرنگ (منوچهری - ۶۱)گاهواره، برای مثال ای حبه دزد بوده ز گاواره تا به گور / وی زن به مزد تا به جنازه ز بادرنگ (سوزنی- مجمع الفرس - بادرنگ)اسب راهوار
بالَنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، تُرَنج، اُترُج، بادَرَنج، بادارَنگ، واترَنگ، وارَنگ، باتُس، باتو، برای مِثال بین که دیباباف رومی در میان کارگاه / دیبهی دارد به کار اندر به رنگ بادرنگ (منوچهری - ۶۱)گاهواره، برای مِثال ای حبه دزد بوده ز گاواره تا به گور / وی زن به مزد تا به جنازه ز بادرنگ (سوزنی- مجمع الفرس - بادرنگ)اسب راهوار
کوه کوچک و پشته ای خرد که در میان صحرا واقع شده باشد. (برهان) (آنندراج). پشتۀ کلان و کوه کوچک را گویند که میان صحرا واقع شده باشد. (هفت قلزم) ، بالا رفتن چنانکه پیچک بدرخت و دیوار: چو پیل دمنده مر او را بدید بکردار کوهی بر او بردوید. فردوسی. نشنیده ای که زیر چناری کدوبنی بررست و بردویدبر او بر بروز بیست. ناصرخسرو. ، به سوی چیزی بشتاب حمله بردن. و رجوع به دویدن شود
کوه کوچک و پشته ای خرد که در میان صحرا واقع شده باشد. (برهان) (آنندراج). پشتۀ کلان و کوه کوچک را گویند که میان صحرا واقع شده باشد. (هفت قلزم) ، بالا رفتن چنانکه پیچک بدرخت و دیوار: چو پیل دمنده مر او را بدید بکردار کوهی بر او بردوید. فردوسی. نشنیده ای که زیر چناری کدوبنی بررست و بردویدبر او بر بروز بیست. ناصرخسرو. ، به سوی چیزی بشتاب حمله بردن. و رجوع به دویدن شود
دهی است از دهستان رود خانه بخش میناب شهرستان بندرعباس که در 95هزارگزی شمال میناب سر راه مالرو گلاشکرد - احمدی در کوهستان واقعست. هوایش گرم است و 350 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و محصولش خرما و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از دهستان رود خانه بخش میناب شهرستان بندرعباس که در 95هزارگزی شمال میناب سر راه مالرو گلاشکرد - احمدی در کوهستان واقعست. هوایش گرم است و 350 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و محصولش خرما و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
خیار. (منتهی الارب). نوعی از خیار باشد که خورند. (برهان). نوعی از خیار که خیار بالنگ نیز گویند. (ناظم الاطباء). نام خیار. (آنندراج) (انجمن آرا) (شرفنامۀ منیری) (جهانگیری). یک نوع خیار بزرگی است برای تخم گرفتن. (شعوری ج 1 ورق 174). بالنگ. خیار. بادرنگ. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (رشیدی). کاونجک. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). خیار. (بحر الجواهر) (شرفنامۀ منیری) (ریاض الادویه). قثد. (نصاب) (بحرالجواهر) (ریاض الادویه). این غیر خیار باشد و خیار بالنگ است. (منتهی الارب) (رشیدی). قثده. ضغبوس. شعرور. بادرنگ ریزه. قثا. (منتهی الارب). لیمو. ترنج لیمو. (اوبهی). ترنج باشد. (معیار جمالی). خیار کوچک. خیار دراز را خیاره و خیارزه گویند. (رشیدی). در افغانستان وشیراز و کرمان همین خیار معمولی است، نه خیارچنبر. بادرنگ در تداول گناباد بر خیار اطلاق کنند و گاهی هم خیار بادرنگ گویند از اینرو که خیار مطلق در گنابادبر خربزه اطلاق شود. خیار کوچک که آنرا خیار بادرنگ و خیار بالنگ گویند و خیار دراز را خیاره و خیارزه نامند. بادسنجاب. رجوع به بادسنجاب شود: تا کیم از چرخ رسد آدرنگ تا کیم از گونۀ چون بادرنگ ؟ مسعودسعد. و تخم و درختان میوه دار و نهال و آبهای روان در عمارت و باغها او آورد، چون ترنج و نارنج و بادرنگ و لیمو و گل و بنفشه و نرگس و نیلوفر و مانند این در بوستان آورد. دفع مضرت (شراب مویزی با) سکنجبین و آب کاسنی و تخم خیار تا (کذا) خیار بادرنگ کنند. (نوروزنامه). هست این جواب شعر من و شعر من کدام ای سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ. سوزنی. تا بادساریش بسر آیدادب نمای زآن سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ. سوزنی. با جهل بساز کاندرین راه بر بید همیشه بادرنگ است. انوری (از شرفنامۀ منیری). دو کتفش چو از نقره دو بادرنگ فکنده برو گیسوی مشک رنگ اگر بهر تسکین صفرا کسی بلیمو مرکب کند بادرنگ ز ترکیب دست شه و تیغ او فلک کرد دفع غم و آذرنگ. شمس فخری (از فرهنگ سروری).
خیار. (منتهی الارب). نوعی از خیار باشد که خورند. (برهان). نوعی از خیار که خیار بالنگ نیز گویند. (ناظم الاطباء). نام خیار. (آنندراج) (انجمن آرا) (شرفنامۀ منیری) (جهانگیری). یک نوع خیار بزرگی است برای تخم گرفتن. (شعوری ج 1 ورق 174). بالنگ. خیار. بادرنگ. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (رشیدی). کاونجک. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). خیار. (بحر الجواهر) (شرفنامۀ منیری) (ریاض الادویه). قَثَد. (نصاب) (بحرالجواهر) (ریاض الادویه). این غیر خیار باشد و خیار بالنگ است. (منتهی الارب) (رشیدی). قثده. ضُغبوس. شُعرور. بادرنگ ریزه. قثا. (منتهی الارب). لیمو. ترنج لیمو. (اوبهی). ترنج باشد. (معیار جمالی). خیار کوچک. خیار دراز را خیاره و خیارزه گویند. (رشیدی). در افغانستان وشیراز و کرمان همین خیار معمولی است، نه خیارچنبر. بادرنگ در تداول گناباد بر خیار اطلاق کنند و گاهی هم خیار بادرنگ گویند از اینرو که خیار مطلق در گنابادبر خربزه اطلاق شود. خیار کوچک که آنرا خیار بادرنگ و خیار بالنگ گویند و خیار دراز را خیاره و خیارزه نامند. بادسنجاب. رجوع به بادسنجاب شود: تا کیم از چرخ رسد آدرنگ تا کیم از گونۀ چون بادرنگ ؟ مسعودسعد. و تخم و درختان میوه دار و نهال و آبهای روان در عمارت و باغها او آورد، چون ترنج و نارنج و بادرنگ و لیمو و گل و بنفشه و نرگس و نیلوفر و مانند این در بوستان آورد. دفع مضرت (شراب مویزی با) سکنجبین و آب کاسنی و تخم خیار تا (کذا) خیار بادرنگ کنند. (نوروزنامه). هست این جواب شعر من و شعر من کدام ای سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ. سوزنی. تا بادساریش بسر آیدادب نمای زآن سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ. سوزنی. با جهل بساز کاندرین راه بر بید همیشه بادرنگ است. انوری (از شرفنامۀ منیری). دو کتفش چو از نقره دو بادرنگ فکنده برو گیسوی مشک رنگ اگر بهر تسکین صفرا کسی بلیمو مرکب کند بادرنگ ز ترکیب دست شه و تیغ او فلک کرد دفع غم و آذرنگ. شمس فخری (از فرهنگ سروری).
مرکّب از: بی + درنگ، بدون درنگ. بدون توقف. فوراً. فی الفور. بشتاب. بسرعت. بچالاکی و چستی. چالاک و زود. (ناظم الاطباء)، بی تأمل. فوراً. بی توقف. در ساعت. در وقت. در دم. فی الحال. حالاً. در حال. بدون تعویق. بلا توقف. فی الساعه. بلا تأخیر. بلا تعویق. بدون تأخیر. بدون توقف. بلا تأنی. تند و چابک. اندر زمان. علی الفور. یکایک. و رجوع به درنگ شود: که من با سواران ایران بجنگ سوی شهر توران شوم بیدرنگ. فردوسی. وگر دیگری پیشم آید بجنگ بخاک اندر آرم سرش بیدرنگ. فردوسی. که گودرز و گیو اندر آمد بجنگ سپه راند باید کنون بیدرنگ. فردوسی. بمانید تا او بیاید بجنگ که او خود شتاب آورد بیدرنگ. فردوسی. وان سر انگشتان او را بر بریشمهای او جنبشی بس بلعجب وآمد شدی بس بیدرنگ. منوچهری. بتازید بر این سپه بیدرنگ که اینان نباشند مردان جنگ. اسدی. چورفتند نزد سراپرده تنگ بچاره شدند اندرو بیدرنگ. اسدی. بگل ماند که گرچه خوب رنگست نپاید دیر و مهرش بیدرنگ است. (ویس و رامین)، هرک آمده ست زود برفته ست بیدرنگ برخوان اگر نخوانده ای آثار خسروان. ناصرخسرو. فروبردن اژدها بیدرنگ بینباشتن در دهان نهنگ. نظامی. صد سبو را بشکند یکپاره سنگ و آب چشمه میزهاند بیدرنگ. مولوی. دیدن نور است آنگه دید رنگ وین بضد نور دانی بیدرنگ. مولوی. ، ناگهان. (ناظم الاطباء)، - بی درنگ و گمان، بلا شک و شبهه. (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: بی + درنگ، بدون درنگ. بدون توقف. فوراً. فی الفور. بشتاب. بسرعت. بچالاکی و چستی. چالاک و زود. (ناظم الاطباء)، بی تأمل. فوراً. بی توقف. در ساعت. در وقت. در دم. فی الحال. حالاً. در حال. بدون تعویق. بلا توقف. فی الساعه. بلا تأخیر. بلا تعویق. بدون تأخیر. بدون توقف. بلا تأنی. تند و چابک. اندر زمان. علی الفور. یکایک. و رجوع به درنگ شود: که من با سواران ایران بجنگ سوی شهر توران شوم بیدرنگ. فردوسی. وگر دیگری پیشم آید بجنگ بخاک اندر آرم سرش بیدرنگ. فردوسی. که گودرز و گیو اندر آمد بجنگ سپه راند باید کنون بیدرنگ. فردوسی. بمانید تا او بیاید بجنگ که او خود شتاب آورد بیدرنگ. فردوسی. وان سر انگشتان او را بر بریشمهای او جنبشی بس بلعجب وآمد شدی بس بیدرنگ. منوچهری. بتازید بر این سپه بیدرنگ که اینان نباشند مردان جنگ. اسدی. چورفتند نزد سراپرده تنگ بچاره شدند اندرو بیدرنگ. اسدی. بگل ماند که گرچه خوب رنگست نپاید دیر و مهرش بیدرنگ است. (ویس و رامین)، هرک آمده ست زود برفته ست بیدرنگ برخوان اگر نخوانده ای آثار خسروان. ناصرخسرو. فروبردن اژدها بیدرنگ بینباشتن در دهان نهنگ. نظامی. صد سبو را بشکند یکپاره سنگ و آب چشمه میزهاند بیدرنگ. مولوی. دیدن نور است آنگه دید رنگ وین بضد نور دانی بیدرنگ. مولوی. ، ناگهان. (ناظم الاطباء)، - بی درنگ و گمان، بلا شک و شبهه. (ناظم الاطباء)
چوبی گنده و سطبر و قوی که در پس کوچه اندازند تا درگشوده نگردد، چوبی که گازران بر جامه زنند و جامه را بدان تاب دهند. (برهان) : پای بیرون منه از پایگه دعوی خویش تا نیاری به در کون فراخت فدرنگ. خطیری (از لغت فرس). ، چوبی که دقاقان جامه بدان کوبند و در خانه ها زنان به رخت و پوشیدنی و غیره زنند و تاه کنند و آن را جندره و رختمال خوانند، کنایه از قرمساق و دیوث هم هست، به زبان ماوراءالنهر خوردنی و طعامی باشدکه در دستمالی بسته از جایی به جایی برند، دستور. (برهان)
چوبی گنده و سطبر و قوی که در پس کوچه اندازند تا درگشوده نگردد، چوبی که گازران بر جامه زنند و جامه را بدان تاب دهند. (برهان) : پای بیرون منه از پایگه دعوی خویش تا نیاری به در کون ِ فراخت فدرنگ. خطیری (از لغت فرس). ، چوبی که دقاقان جامه بدان کوبند و در خانه ها زنان به رخت و پوشیدنی و غیره زنند و تاه کنند و آن را جندره و رختمال خوانند، کنایه از قرمساق و دیوث هم هست، به زبان ماوراءالنهر خوردنی و طعامی باشدکه در دستمالی بسته از جایی به جایی برند، دستور. (برهان)
چوبی که دقاقان جامه را بدان کوبند و در خانه ها زنان برخت پوشیدنی و غیره زنند و تاه کنند جندره رخت مال، چوبی که گازران بر جامه زنند و جامه را بدان تاب دهند و بیفشارند، چوبی گنده و ستبر و قوی که در پس خانه (سرای) اندازند تا در گشوده نگردد، قرمساق
چوبی که دقاقان جامه را بدان کوبند و در خانه ها زنان برخت پوشیدنی و غیره زنند و تاه کنند جندره رخت مال، چوبی که گازران بر جامه زنند و جامه را بدان تاب دهند و بیفشارند، چوبی گنده و ستبر و قوی که در پس خانه (سرای) اندازند تا در گشوده نگردد، قرمساق