جدول جو
جدول جو

معنی فدرنگ

فدرنگ((فَ رَ))
چوبی که پشت در می انداختند تا در باز نشود، چوبی که رختشوی ها رخت را به هنگام شستن به آن می کوبیدند
تصویری از فدرنگ
تصویر فدرنگ
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با فدرنگ

فدرنگ

فدرنگ
کلون، چوب گازران که جامه را هنگام شستن با آن می کوبند
فدرنگ
فرهنگ فارسی عمید

فدرنگ

فدرنگ
چوبی که دقاقان جامه را بدان کوبند و در خانه ها زنان برخت پوشیدنی و غیره زنند و تاه کنند جندره رخت مال، چوبی که گازران بر جامه زنند و جامه را بدان تاب دهند و بیفشارند، چوبی گنده و ستبر و قوی که در پس خانه (سرای) اندازند تا در گشوده نگردد، قرمساق
فرهنگ لغت هوشیار

فدرنگ

فدرنگ
چوبی گنده و سطبر و قوی که در پس کوچه اندازند تا درگشوده نگردد، چوبی که گازران بر جامه زنند و جامه را بدان تاب دهند. (برهان) :
پای بیرون منه از پایگه دعوی خویش
تا نیاری به در کون ِ فراخت فدرنگ.
خطیری (از لغت فرس).
، چوبی که دقاقان جامه بدان کوبند و در خانه ها زنان به رخت و پوشیدنی و غیره زنند و تاه کنند و آن را جندره و رختمال خوانند، کنایه از قرمساق و دیوث هم هست، به زبان ماوراءالنهر خوردنی و طعامی باشدکه در دستمالی بسته از جایی به جایی برند، دستور. (برهان)
لغت نامه دهخدا

آدرنگ

آدرنگ
آذرنگ، برای مِثال نباشد کوه را وقت درنگ تو درنگ تو/ جهان هرگز نخواهد تا تو باشی آدرنگ تو (فرخی - ۴۲۲)
آدرنگ
فرهنگ فارسی عمید

بدرنگ

بدرنگ
چیزی که رنگ و جنسش خوش نباشد. (ناظم الاطباء). زشت رنگ. (آنندراج). که لونی نامطبوع دارد. (یادداشت مؤلف) : پس بیکبار بگشاید و بسیاری خون بدرنگ برآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
چون مزاج آدمی گِل خوار شد
زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد.
مولوی
لغت نامه دهخدا

صدرنگ

صدرنگ
رنگارنگ. ملون. و صد در بیت زیر افادت تکثیر کند:
جامۀ صدرنگ از آن خم ّ صفا
ساده و یکرنگ گشتی چون ضیا.
مولوی
لغت نامه دهخدا