جدول جو
جدول جو

معنی بخنق - جستجوی لغت در جدول جو

بخنق(بُ نَ / نُ)
خرقه ای که زنان زیر معجر افکنند تا معجر چرب نشود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پارچه ای که کنیزکان آن را مقنعه کنند و دو طرف آن را در زیر چانه ببندند. (از اقرب الموارد). آنچه در زنخدان زنند. (مهذب الاسماء). لباس. و رجوع به دزی ج 1 ص 55 شود.
لغت نامه دهخدا
بخنق
لچک روبند
تصویری از بخنق
تصویر بخنق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بخنو
تصویر بخنو
تندر، رعد، برای مثال چون به بانگ آید از هوا بخنو / می خور و بانگ رود و چنگ شنو (رودکی - ۵۴۶)، هر چیز غرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخنق
تصویر مخنق
در علم عروض ویژگی پایه ای که در آن مفاعیلن به مفعولن تغییر یابد، به شرطی که در ابتدای بیت نباشد
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
خفه کردن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خنق. رجوع به خنق شود
خفه کردن. خنق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ نِ)
خفه کرده شده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ نُ)
فرجه های تنگ و درزها و رخنه های خرد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(اِطِ)
پیوند کردن نهال را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، از مردم بنگال. اهل بنگال. (فرهنگ فارسی ایضاً) :
یار بنگالیم آخر ز سفر بازآمد
عمر بگذشته ز انجام به آغاز آمد.
والۀ هروی (از آنندراج).
، زبانی که مردم بنگال بدان تکلم کنند و آن آمیخته ای است از هندی، فارسی و عربی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
کور کردن چشم کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). یک چشم کردن. (تاج المصادر بیهقی). اعور کردن. (از اقرب الموارد)
اعور شدن. (از اقرب الموارد). کور شدن چشم. یک چشم شدن. (المصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ ابخق و بخقاء. (از ناظم الاطباء). رجوع به ابخق و بخقاء شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مردم درازبالا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
آنجائی از گردن که محل خفه کردن است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ)
گلوگرفته شده. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مُخَنْ نِ)
جلاد و آنکه خفه می کند. خفه کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تخنیق شود
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ)
گردن بند و حمیل. ج، مخانق. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
بشنوقه. رجوع به بشنوقه شود، شوریدن و در غضب شدن که به عربی هیجان خوانند. (از برهان). برانگیختن و در غضب شدن با پژولیده در معنی متناسب است. (انجمن آرا) (آنندراج). شوریدن و در غضب شدن. (ناظم الاطباء). در غضب شدن. (مؤید الفضلاء). خشمگین شدن. رجوع به شوریدن شود:
بدشنام زشت و به آواز سخت
به تندی بشورید با شوربخت.
فردوسی.
، یاغی شدن. سرکشی کردن. تمرد کردن. نافرمانی کردن. شوریدن. بجنبش آمدن:
بدو گفت موبد که با این سپاه
سزد گر بشوریم با ساوه شاه.
فردوسی.
آنچه مادۀ او سودای سوخته باشد ساکن تر باشد بلکه همچون عاقلی و متفکری باشد (یعنی خداوند مانیا) ، لکن هرگاه که بشورد و اندر حرکت آید او را دشخوار فرو توان گرفت و دیر آرام گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و از شومی این طریقت جهان بر قباد بشورید و او را خلع کردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 23). صواب آن است که زود بمقر عز خویش بازگردی پیش از آنکه این خبر آنجا رسد و رعیت بشورند. (تاریخ بخارا). چون او را دفن کردند لشکر بشورید و خلاف کردند. (تاریخ بخارا)، منقلب شدن. بهم خوردن. مضطرب گشتن:
بپیچیده سر از سودای شیرین
بشوریده دل از صفرای شیرین.
نظامی (الحاقی).
، بهم زدن. درهم کردن. مخلوط کردن: پارۀ نجاست بشورید و بر من انداخت. من سینه پیش او داشتم و آنرا بخوشی قبول کردم. (تذکره الاولیای عطار)، برانگیختن. (ناظم الاطباء)، به تازی هوان (خواری) گویند. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ)
بخنق. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به بخنق شود، بادام کوهی. (یادداشت مؤلف). نامی است که در فارس به بادام دهند. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج 2 ص 227). رجوع به ارزن و ارجان و بادام شود، مغز هستۀ تلخ که شیرین کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ/ نُو)
رعد. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ اسدی نخجوانی). تندر. (فرهنگ رشیدی) :
چون ببانگ آید از هوا بخنو
می خور و بانگ چنگ و رود شنو.
رودکی.
عاجز شود از اشک و غریومن
هر ابر بهار گاه با بخنو.
رودکی.
ز رشک کلک تو ناله کند ابر
که خلقش نام کردستندبخنو.
فخری (از فرهنگ رشیدی).
و رجوع به مواد بعد شود.
، نافۀ مشک. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
رجل بخیق، مرد یک چشم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعور. باخق. مبخوق. (از ذیل اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بُ دُ)
اسفرزه. اسپرزه. اسفیوس. بزرقطونا. در نشوءاللغه بحدق ضبط شده است. و رجوع به نشوءاللغه ص 92 و بحدق شود، شکستن. (ناظم الاطباء) ، کفتن، زدن، برکندن. (آنندراج) ، درو کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، تراشیدن. (ناظم الاطباء) ، اره کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، مقراض کردن، چیدن، ذوب کردن. (ناظم الاطباء). گداختن. (آنندراج) ، عوض کردن. (ناظم الاطباء). تغییردادن. (آنندراج) ، ترسیدن، طپیدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، اندوهگین بودن. (آنندراج). آزرده شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
گرگ نر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
برنگ. (تحفۀ حکیم مؤمن). برنج. رجوع به برنگ و برنج و برنج کابلی شود، نخل برنی، که بر آن خرمای برنی باشد. (از ذیل اقرب الموارد) ، در لهجۀ اهل عراق، خروسهای کوچک آنگاه که به بلوغ آیند. ج، برانی ّ. (ازذیل اقرب الموارد از لسان). و رجوع به برنیه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بخن
تصویر بخن
دراز بالا بلند بالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخق
تصویر بخق
پیس چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنق
تصویر خنق
خبه شده، خبه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
خبه خبه شده، خبه گاه در گلو خبه کن خفه شده خبه گشته، محل فشار طناب در گلوی خفه شده. خفه کننده، مفعولن چون در حشو بیت افتد واز مفاعلین منشعب باشد آنرا مخنق خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخنو
تصویر بخنو
رعد، غرش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعنق
تصویر بعنق
پر خوراک گونه ای از چغد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخنق
تصویر مخنق
((مُ خَ نِّ))
خفه کننده، در علم عروض «مفعولن» چون در حشو بیت افتد و از «مفاعیلن» منشعب باشد، آن را مخنق خوانند
فرهنگ فارسی معین
بخند، خنده کن
فرهنگ گویش مازندرانی