جدول جو
جدول جو

معنی بجشک - جستجوی لغت در جدول جو

بجشک
کوهی است میانۀ بلوک سروستان و خفر فارس. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
بجشک(بِ جِ)
حکیم.طبیب. پزشک. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری). دانشمند. (برهان قاطع) : و (غوریان) طبیبان را بزرگ دارند وهرگه که ایشان را ببینند نماز برند و این بجشکان رابر خون و خواستۀ ایشان حکم باشد. (حدود العالم).
هم رنگ زرشک شد سرشکم
بگشاد رگ مجن بجشکم.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
بجشک((بِ جِ شْ))
پزشک، طبیب
تصویری از بجشک
تصویر بجشک
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بشک
تصویر بشک
بشکن، عشوه، غمزه، دل فریبی
شبنم، ریزه های برف که شب های زمستان روی زمین می نشیند و زمین را سفید می کند، برای مثال بشک آمد بر شاخ و بر درخت / گسترد رداهای طیلستان (ابوالعباس ربنجنی - شاعران بی دیوان - ۱۳۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشک
تصویر بشک
مجعد، ویژگی موی پیچیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنجشک
تصویر بنجشک
گنجشک، پرندۀ کوچک خاکی رنگ وحلال گوشت از دستۀ سبکبالان، چغک، ونج، مرگو، چتوک، چکوک، عصفور، مرکو برای مثال بنجشک چگونه لرزد از باران / چون یاد کنم تو را چنان لرزم (ابوالعباس ربنجنی - شاعران بی دیوان - ۱۳۴)
فرهنگ فارسی عمید
سیخ آهنی که گوشت یا چیز دیگر را به آن بکشند و در تنور آویزان کنند، سیخ کباب، بلسک
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
عشوه و غمزۀ خوبان را گویند. (برهان). عشوه و غمزه. (رشیدی) (غیاث) (مؤید الفضلاء) (از جهانگیری). عشوه و غمزه و ناز و کرشمه و دلفریبی. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). عشوه و غمزۀ خوبان را گویند و با لفظ زدن مستعمل است. (آنندراج). غمزه. (سروری) (فرهنگ خطی). رجوع به شعوری ج 1 ورق 173 شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
زلف و موی مجعد را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). زلف. (غیاث) (آنندراج) (از جهانگیری) (رشیدی). زلف و موی مجعد پیش سر که ناصیه باشد. (مؤید الفضلاء). موی جعد بود که آن پیچیده و درهم باشد. (از سروری) (فرهنگ خطی). مجعد. (زمخشری). مرغول. مجعد. القطط. سخت شدن موی یعنی بشک مرغول کرده، ای جعد محکم تافته. (مجمل اللغه). القطط، سخت بشک شدن موی.
لغت نامه دهخدا
این کلمه را ابوریحان در التفهیم آورده است و آنجا قباله معنی میدهد و در تحریر عربی التفهیم نیز قبالات آمده است. و شاید صورتی از کلمه بیجک یا بنجاق باشد: اندرین یکشنبه (یکشنبۀ نو) آلتها و افزارها و جامه ها نو کنند و بجک ها و معاملتها از وی بشمرند. (التفهیم ص 250)
لغت نامه دهخدا
(پِ جِ)
طبیب. پزشگ. معالج. (مهذب الاسماء) : و محمد بن زکریا پجشگ از آنجا (ری) بود. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
قصبه ای از کورۀ رخ از نواحی نیسابور. (از معجم البلدان). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 326 و تاریخ بیهق ص 126 شود. در خاور ولایت ترشیز ولایت زواره واقع است و این ولایت و یا قسمتی از آن معروف به ’رخ’ و کرسی آن موسوم به ’بیشک’ یا شهرزاده بوده است. (از ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی ص 381)
لغت نامه دهخدا
(بُ لُ)
بلسک، و آن چوبی یا سیخ گنده باشد که بدان بریان در تنور آویزند. (برهان). رجوع به بلسک شود، نامی است که به بعض اسبان گذارند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ جِ)
گنجشک. چغوک. چکوک. چکک:
بنجشک چگونه لرزد از باران
چون یاد کنم ترا چنان لرزم.
ابوالعباس (از لغت فرس اسدی).
و گفت (یعقوب بن لیث) به اندر شکم بنجشک نباشد اندر شکم گاو گرد آید. (تاریخ سیستان).
جان خصم از تیغ سیمرغ افکنت بر شاخ عمر
باد لرزان در برش چون جان بنجشک از تفک.
انوری.
و باشه با بنجشک در یک منزل دمسازی می نمایند. (سندبادنامه ص 9). این قوم چون رمه از سورت شیر یا بنجشک از صولت باز، رمیدن گرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی). و جویهای آب بر خارج و داخل شهر روان گردانید و بیشتر از آن مقدار آب که بنجشکی بدان سیراب گردد در مجموع شهر قم مقدور و یافت نمیشد. (تاریخ قم ص 6). تا غایت آن مقدار آب که بنجشکی بدان سیرآب شود متعذر و دشخوار بدست می آمد. (تاریخ قم ص 42). رجوع به گنجشگ شود.
لغت نامه دهخدا
(بِ چِ)
بزشک. طبیب. پزشک. (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). حکیم. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). آنکه علاج بدن و جان کند.
لغت نامه دهخدا
(بِجَ)
نعلبند. (ناظم الاطباء). آهنگر. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بِ زِ)
طبیب و جراح. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). حکیم و طبیب و جراح را گویند، و با بای فارسی هم آمده است. (برهان). طبیب باشد و او را بجشک نیز گویند. (لغت فرس اسدی). طبیب. (غیاث اللغات). طبیب و بیطار. (ناظم الاطباء). و آنرا با زای فارسی پژشک نیز گویند و چون زا و جیم فارسی بیکدیگر تبدیل می پذیرند بچشک نیز گویند. (از آنندراج) :
باد خوارزمی چو سنگین دل بزشک دستکار
جیب پرمسبار دارد آستین پرنیشتر.
حکیم ازرقی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ)
شکنجه و معصر.
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
دهی است از دهستان چانف بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. سکنۀ آن 125 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ، جایی در ریگستان که گیاه نرویاند. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ناحیه ای در اندلس از توابع طلبیره. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(بِ تِ)
گیاهی است به بندر عباس و بلوچستان از نوع بقول. (یادداشت مؤلف). ناترک. و نام بتسک را در تنگ سرحه و حوالی نیکشهر و ایرانشهر به این درختچه دهند. و رجوع به جنگل شناسی ج 2 ص 278 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ جِ)
طب. (دهار). پزشکی. طبابت
لغت نامه دهخدا
تصویری از پجشک
تصویر پجشک
طبیب پزشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتشک
تصویر بتشک
نادرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بچشک
تصویر بچشک
پزشک طبیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنجشک
تصویر بنجشک
گنجشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلشک
تصویر بلشک
سیخ کباب پرستو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجشکی
تصویر بجشکی
پزشکی طبابت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشک
تصویر بشک
موی مجعد زلف و موی مجعد، سوی پیش سر
فرهنگ لغت هوشیار
طبیب، جراح، حکیم، پزشک آنکه بیماران را معالجه کند طبیب. توضیح اصح (بزشک) بابای موحده است ولی در قرون اخیر (پزشک) بابای سه نقطه متداول گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشک
تصویر بشک
((بَ))
شبنم، برف، تگرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشک
تصویر بشک
((بُ))
زلف، موی مجعد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنجشک
تصویر بنجشک
((بَ جِ))
گنجشک
فرهنگ فارسی معین
نانی با آرد برنج که به صورت حلقوی است
فرهنگ گویش مازندرانی
برشته، خیلی خشک
فرهنگ گویش مازندرانی