جدول جو
جدول جو

معنی باگوهر - جستجوی لغت در جدول جو

باگوهر
(گَ / گُو هََ)
مرکّب از: با + گوهر، باگهر. گوهری. نجیب. اصیل. شریف. نیک نژاد. نژاده:
به لشکر یکی مرد بد شهره نام
خردمند و با گوهر و نام و کام.
فردوسی.
ببخشید اگر شان بسی بد گناه
که با گوهر و دادگر بود شاه.
فردوسی.
و رجوع به باگهر و گوهر شود
لغت نامه دهخدا
باگوهر
نجیب، اصیل، شریف
تصویری از باگوهر
تصویر باگوهر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نازگوهر
تصویر نازگوهر
(دخترانه)
دارای گوهر زیبا، گوهر و سنگ زیبا و قیمتی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ناگوار
تصویر ناگوار
نامطبوع، ناخوشایند مثلاً حوادث ناگوار، بدمزه، خوراکی که در معده هضم نشود، امتلا، سوء هاضمه، تخمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باکوره
تصویر باکوره
میوۀ نارس، میوۀ نورسیده، نوبر، اول چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدگوهر
تصویر بدگوهر
بداصل، بدذات، بدنژاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدگوهری
تصویر بدگوهری
بدگوهر بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارگوهر
تصویر چارگوهر
چهارگوهر، برای مثال چو این چارگوهر به جای آمدند / ز بهر سپنجی سرای آمدند (فردوسی - ۱/۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادزهر
تصویر بادزهر
پادزهر، هر دارویی که برای دفع سم به کار برود، ضدزهر، تریاق
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
جماعت و دستۀ گاوان. و این از اسماء جمع است مانند باقر. (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). باقور.
لغت نامه دهخدا
(زَ)
لغت فارسی است به معنی تریاق نباتی و کاف آن در زبان عربی به دال تغییر یافته است. و امروز عرفاً به سنگ معدنی و مادۀحیوانی اطلاق میشود که در دل حیوانات پدید می آید. (از تذکرۀ ضریر انطاکی ص 67). و رجوع به پادزهر شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
تأنیث باکور. اول از هر چیز. ج، بواکیر، باکورات. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نام خواجۀ دربار اردشیر دوم. پس از مرگ اردشیر پسر او اخس به سلطنت رسید و چون شروع به تسخیر مصر کرد (344 قبل از میلاد) این خواجه سمت معاونت من تور فرماندۀ یونانیان سپاه اخس (اردشیر سوم) یافت. مردی فعال و جسور و در نزد شاه مقرب بود. در جنگ مصر او موفق به تسخیر پلوز شد. در هنگام تسخیر بوباست، بین او و من تور اختلافی روی داد و در نتیجۀ تحریک من تور به دست سپاهیان مصری اسیر شد و ناچار از من تور کمک خواست بشرط اینکه بعداً تسلیم او باشد و بدین طریق آزاد شد. در اواخر حکومت اخس، چون پادشاه نسبت به تبعۀ خود شقاوت بسیار بکار برد، باگواس طبیبی راآلت اجرای مقاصد خود کرد و گویند کینۀ او بحدی شدید بود که پس از قتل اردشیر، جسد او را ریز ریز کرد وبه سگها خورانید. (ایران باستان ج 2 ص 1183). ظاهراًاولاد اخس را نیز باگواس خواجه نابود کرد، و فقط کوچکترین پسر او آرسس را نگاهداشت و بسلطنت برداشت. آرسس که متوجه شد قتل پدرش به دست این خواجه بوده است ازو متنفر شد و خیال قتل او را داشت ولی باگواس پیشدستی کرده آرسس را در 336 قبل از میلاد بقتل رساند و داریوش سوم پسر آرسان را بسلطنت برداشت. داریوش از باگواس تمکین نکرد و باگواس درصدد قتل اونیز بود ولی داریوش او را احضار کرده و امر کرد در حضور او زهری را که تهیه کرده بودند بیاشامد و خواجه از راه اضطرار اطاعت کرد و پس از آن درگذشت. (ایران باستان ج 2 ص 1189)
لغت نامه دهخدا
نام شهر و آبادیی در ارمنستان. این باگوان در کوه باگروند ارمنستان بوده، موسی خورنی می نویسد آتشکده ای داشت و گوید چون اردشیر بابکان به ارمنستان آمد فرمان داد که آتش هرمزد را در آتشکدۀ این دیه همیشه فروزان دارند. (ازمقالۀ باکو، کسروی در مجلۀ ارمغان سال سیزدهم)
لغت نامه دهخدا
مانند بال، شبیه بال، بسان بال
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام شهری بوده است در هفت فرسنگی دو دهی از بلاد هندوستان. (از ماللهند ص 99)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نام اسکله و پیش بندری در ناحیۀ گال انگلستان
لغت نامه دهخدا
(پُ گَ هََ)
که گوهر و اصلی بزرگ دارد. پرگهر:
بدو گفت کای شسته مغز از خرد
به پرگوهران این کی اندر خورد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ گَ / گو هََ)
بداصلی. بدنهادی. (از ولف). بدنژادی:
باللّه ار با من توان بستن به مسمار قضا
جنس این بدسیرتی یا مثل این بدگوهری.
انوری.
و رجوع به ترکیبات گوهر شود، ناگوارایی. (فرهنگ فارسی معین) ، بمجاز، کنایه از سردمهری میان دوستان. (آنندراج). برودت میان دوستان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ گَ / گُو هََ)
بدذات و بداصل. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء) (از ولف). بدسرشت و بداصل. (آنندراج). هرچیز که اصلاًبد باشد. بدنژاد. (ناظم الاطباء). بی اصل. بی گوهر. بدنهاد. بدفطرت. نانجیب. (یادداشت مؤلف) :
چه باشد مرا گفت از این کشتنا
مگر کام بدگوهر آهرمنا.
فردوسی.
و رجوع به ترکیبات گوهر شود، ترشرویی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(گَ هََ)
به معنی عرض باشد که در مقابل جوهر است. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). به اصطلاح حکمت طبیعی، عرض در مقابل جوهر. (ناظم الاطباء). از لغات دساتیر است.
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ)
مرکّب از: با + گهر، نجیب. اصیل. شریف. باگوهر. گوهری. نژاده:
جوان ارچه دانا بود باگهر
ابی آزمایش نگیرد هنر.
فردوسی.
یکی باگهر بود نامش تورگ
به هندوستان پهلوانی بزرگ.
فردوسی.
نخستین چنین گفت با مهتران
که ای پرهنر باگهر سروران.
فردوسی.
بخندید و بهرام را گفت شاه
که ای باگهر پرهنر پیشگاه.
فردوسی.
و رجوع به باگوهر وگوره و گهر شود
لغت نامه دهخدا
(ماده نر) نوبر نو باوه زود رس اول هر چیز، میوه نورس نوبر، جمع باکورات بواکیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیجوهر
تصویر بیجوهر
آنچه جوهر ندارد، بی هنر هیچکاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ژاگوار
تصویر ژاگوار
فرانسوی دیله ببر از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب گوهر
تصویر آب گوهر
آب مروارید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با مهر
تصویر با مهر
مهربان، با محبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد گوهر
تصویر بد گوهر
بداصل بد نژاد، بد ذات مقابل نیک گوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناگوار
تصویر ناگوار
چیز بد هضم که زود گوارا نشود، تحلیل نرفته، هضم نشده، سنگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاگونر
تصویر لاگونر
فرانسوی مردابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناگوار
تصویر ناگوار
((گُ))
نامطبوع، ناخوش آیند، هضم نشده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باکوره
تصویر باکوره
((رِ یا رَ))
اول هر چیز، میوه نورس، نوبر، جمع باکورات. بواکیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدگوهر
تصویر بدگوهر
((~. گُ هَ))
بدنژاد. بدسرشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناگوار
تصویر ناگوار
نامطبوع، وخیم
فرهنگ واژه فارسی سره
بداصل، بدجوهر، بدسرشت، بدگهر، بدنژاد، مفسد
متضاد: اصیل، نیک سرشت، نژاده
فرهنگ واژه مترادف متضاد