بداصلی. بدنهادی. (از ولف). بدنژادی: باللَّه ار با من توان بستن به مسمار قضا جنس این بدسیرتی یا مثل این بدگوهری. انوری. و رجوع به ترکیبات گوهر شود، ناگوارایی. (فرهنگ فارسی معین) ، بمجاز، کنایه از سردمهری میان دوستان. (آنندراج). برودت میان دوستان. (ناظم الاطباء)
بدذات و بداصل. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء) (از ولف). بدسرشت و بداصل. (آنندراج). هرچیز که اصلاًبد باشد. بدنژاد. (ناظم الاطباء). بی اصل. بی گوهر. بدنهاد. بدفطرت. نانجیب. (یادداشت مؤلف) : چه باشد مرا گفت از این کشتنا مگر کام بدگوهر آهرمنا. فردوسی. و رجوع به ترکیبات گوهر شود، ترشرویی. (فرهنگ فارسی معین)