جدول جو
جدول جو

معنی بالطبع - جستجوی لغت در جدول جو

بالطبع
(پَ کَ / کِ دَ)
مرکّب از: ب + ال + طبع، طبعاً. از روی طبیعت. (ناظم الاطباء)، طبیعهً. و رجوع به طبع شود
لغت نامه دهخدا
بالطبع
طبعاً، طبیعه، از روی طبیعت
تصویری از بالطبع
تصویر بالطبع
فرهنگ لغت هوشیار
بالطبع
((بِ طَّ))
طبعاً، از روی سرشت
تصویری از بالطبع
تصویر بالطبع
فرهنگ فارسی معین
بالطبع
طبع
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالابر
تصویر بالابر
آسانسور، اتاقکی در بعضی از ساختمان های چندطبقه که به وسیلۀ برق کار می کند و برای جابجا کردن افراد و حمل بار در طبقات مختلف استفاده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوالطمع
تصویر بوالطمع
صاحب طمع، کسی که طمع بسیار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارطبع
تصویر چارطبع
چهار طبع، مزاج های چهارگانه که در بدن انسان یا در مواد خوراکی در اثر فعل وانفعال متقابل در بدن ظاهر می شود و عبارتند از گرمی، سردی، خشکی و تری (حرارت، برودت، یبوست، رطوبت)، چهار خلط سودا، صفرا، بلغم و خون که تعادل بدن را بر اساس تعادل آن ها توجیح می کنند، چهار عنصر که معتقد بودند پایه و اساس جهان را تشکیل می دهند شامل آب، خاک، آتش و باد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باب طبع
تصویر باب طبع
موافق میل، به دلخواه
فرهنگ فارسی عمید
(طَ)
مرکّب از: بی + طبع، فاقد نیرو و استعداد. بی قریحه:
عجب از طبع هوسناک منت می آید
من خود از مردم بی طبع عجب میمانم.
سعدی.
رجوع به طبع شود
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
مرد دندان فروریخته که بیخش باقی مانده. مؤنث: لطعاء. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دندان باز گونه افتیده. (مصادر زوزنی). آنکه دندانهاش با گونه افتاده بود. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(بِ طَ)
موافق طبع. بمیل. طبعاً، بطارخ. (فهرست مخزن الادویه) (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). و رجوع به بطارخ و ترجمه فرانسوی مفردات ابن بیطار شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
بلاط گسترنده و بلاط سنگهاست که در سرا و جز آن گسترده باشند. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
بمعنی بعید، جوانی بود که در ترواس از طبقۀ فوقانی خانه ای که پولس آنجا بود، بزیر افتاد زیرا که پولس موعظۀ خود را طولانی ساخت و افتیخوس نزدیک پنجره نشسته بود و خواب او را درربود و از آنجا بزیر افتاد و بر جای خود سرد شد. پس از آن او را بنزد پولس آوردند و وی را حیات بخشید. (از قاموس کتاب مقدس) ، توابل در دیگ کردن. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
اسم فاعل از بلع. فروبرنده از حلق. بلع کننده. اوبارنده.
لغت نامه دهخدا
(ژَ دَ / دِ)
به بالا برنده. حمل کننده بسوی بالا. صعوددهنده. صاعدکننده، اسب پالانی بارکش. (ناظم الاطباء) ، اسب ناورد. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ لطع. (اقرب الموارد). رجوع به لطع شود
لغت نامه دهخدا
از مشاهیر جغرافی دانان ایتالیا بود، وی در 1782 میلادی بدنیا آمد و بسال 1848 میلادی درگذشت، و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
طبایع اربعه. امزجۀ اربعه. حرارت و برودت و رطوبت و یبوست. گرمی و سردی و خشکی و تری:
گفتم که مرمرا گهر جسم باز گوی
گفتا که چارطبع بود جسم را گهر.
ناصرخسرو.
رنگ از دو سیه سفید بزدای
هندوی زچارطبع بگشای.
نظامی.
مزاجت تر و خشک و گرم است و سرد
مرکب از این چارطبع است مرد.
سعدی.
چارطبع مخالف سرکش
چند روزی بوند با هم خوش
گر یکی زین چهار شد غالب
جان شیرین برآید از قالب.
سعدی.
، آب و آتش و خاک و باد:
در این چارطبع مخالف نهاد
که آب آمد و آتش وخاک و باد.
نظامی.
، بلغم و صفراو سودا و خون
لغت نامه دهخدا
تصویری از کاطبع
تصویر کاطبع
حریص طماع آرزو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلی بالطبع
تصویر مخلی بالطبع
بی درد سر جای آرام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطبع
تصویر بطبع
موافق طبع و میل طبعا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معیت بالطبع
تصویر معیت بالطبع
همپاپی نهادی زبانزد کرویز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از به طبع
تصویر به طبع
موافق طبع، بمیل، طبعاً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوالطمع
تصویر بوالطمع
آنکه بسیار طمع ورزد طماع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد طبع
تصویر بد طبع
دژخم بد آغاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالجبر
تصویر بالجبر
به زور به فشار بااجبار باجبار از روی بی اختیاری جبرا
فرهنگ لغت هوشیار
بی گمان سد در سد بر و برگرد قطعا. یا بالقطع والیقین. قطعا و یقینا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالنبو
تصویر بالنبو
باریجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی طبع
تصویر بی طبع
بی توجه و بی استعداد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالتبع
تصویر بالتبع
به دنبال تبعا نتیجه در نتیجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالتبع
تصویر بالتبع
((بِ تَّ))
تبعاً، درنتیجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالابر
تصویر بالابر
((بَ))
آسانسور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالابر
تصویر بالابر
آسانسور
فرهنگ واژه فارسی سره
حتماً، قطعاً، مسلماً، یقیناً
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آسانسور
فرهنگ واژه مترادف متضاد