جدول جو
جدول جو

معنی بازنشاندن - جستجوی لغت در جدول جو

بازنشاندن
(مُ رَ حَ)
نشاندن. جلوس دادن.
- باز جای نشاندن، بجای اول نشاندن. بحال اول باز گرداندن: و ملک الروم را بگرفت پس آزاد کرد و بازجای نشاند. (فارسنامه ابن البلخی ص 94).
لغت نامه دهخدا
بازنشاندن
فتنه را خاموش کردن
تصویری از بازنشاندن
تصویر بازنشاندن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وانشاندن
تصویر وانشاندن
باز نشاندن، فرو نشاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنشاندن
تصویر برنشاندن
سوار کردن، بر تخت نشاندن، کسی را بر جایی نشاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باز ماندن
تصویر باز ماندن
به جا ماندن، باقی ماندن
عقب ماندن، واپس ماندن
از کار ماندن، به مقصود نرسیدن
خسته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باز نشاندن
تصویر باز نشاندن
نشاندن، وادار به نشستن کردن
فرو نشاندن، خاموش کردن فتنه یا آتش
فرهنگ فارسی عمید
(نِ دَ / دِ)
نشانده.
لغت نامه دهخدا
(گِ شُ دَ)
رجوع به نشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ مُ کَ دَ)
فرونشاندن.
- چراغ وانشاندن، خاموش کردن چراغ. کشتن چراغ:
سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان نشان
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دور کردن. دفع کردن. طرد کردن. (ناظم الاطباء). راندن: چندانکه او بمرو رسید کدخدای اورا بازراندند و وزارت بعبدالله بن عزیز تفویض کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 56).
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ)
گشادن. گشودن. مفتوح کردن. (ناظم الاطباء). باز کردن:
هم آنگه در دژ گشادند باز
برهنه شد آن روی پوشیده راز.
فردوسی.
در قلعه بازگشادند و خود را در خدمت رکاب سلطان در خاک انداختند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274).
چون بازگشاد نامه را بند
بود اول نامه کرده پیوند.
نظامی.
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو بازگشادی و در نطق ببستی.
سعدی (طیبات).
کساد نرخ شکر در جهان پدید آید
دهان چو بازگشایی بوقت خندیدن.
سعدی (بدایع).
در دو لختی چشمان شوخ دلبندت
چه کرده ام که برویم نمیگشایی باز.
سعدی (بدایع).
ورق چو کار فروبسته بازنگشاید
بهر کتاب که نامش چو بسم عنوان نیست.
حیاتی گیلان (از ارمغان آصفی).
- دل را بازگشادن، بمجاز شادمان کردن. رفع افسردگی کردن. دل واکردن در تداول عامه:
در می بامید آن زنم چنگ
تا بازگشاید این دل تنگ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
بازگرداندن. طلبیدن:
غمی گشت و لشکر همه بازخواند
بزودی سلیح و درم برفشاند.
فردوسی.
ز ری مردک شوم را بازخوان
ورا مردم شوم و بدساز خوان.
فردوسی.
سکندر بدو گفت کاینست راست
تو طینوش را بازخوانی رواست.
فردوسی.
ز خیمه فرستاده را بازخواند
بتندی سخنها فراوان براند.
فردوسی.
و من همی گویم که او [خالد بن ولید] منافق است، او را باز باید خواندن. (ترجمه طبری بلعمی). حیلت می ساخت [التونتاش] ... تا رضای آن خداوند را بباب مادر یافت... و ما را از مولتان بازخواند و بهرات بازفرستاد. (تاریخ بیهقی). و ما را [مسعود] از مولتان بخواند باز [محمود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215). پیش کسری گفتند که او نافرمانی میکند و سرکشی، نامه نوشت که او را بازخواند. (قصص الانبیاء ص 225). از بردسیر نوشتند و لشکر بازخواندند. (المضاف الی بدایعالازمان ص 44).
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بهوا انداختن. بهوا پرواز دادن:
از شمس دین چه آید جز افتخار دین
لابد که باز بازپراند ز آشیان.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ سَ)
پس گرفتن. مسترد داشتن: بهرام گفت شما دانید که ملوک عجم و پدران من با شما چند نیکوئی کرده اند و دانید که ملک از پس پدر مرا حق است و اهل عجم کسی را داده اند از آن که من غایب بودم، اکنون بر شماست مرا نصرت و یاری کردن تا من این ملک بازستانم. (ترجمه طبری بلعمی).
زمانه هر چه دادت بازبستاند
تو ای نادان تن من این ندانستی.
ناصرخسرو.
وزیران گفتند پدر را بگوی تا ترا از وی (از اسکندر) بازستاند. دختر گفت مرا آن زهره نباشد. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). روزی اشموئیل را گفتند که ما را با عمالقه باید حرب کنیم و تابوت سکینه از ایشان بازستانیم. (قصص الانبیاء ص 141).
بدهی وآنگهی نیارامی
تا همه داده بازنستانی.
مسعود سعد.
دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتست
که اگر بازستانند دوچندان گردد.
صائب (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ حَ)
رساندن. بردن. تحویل دادن.
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ قَ)
باقی ماندن. (ناظم الاطباء). بجای ماندن. به یادگار ماندن:
بمرد او و آن تخت از او بازماند
از آن پس که کام بزرگی براند.
فردوسی.
من و مادرم ایدرو چند زن
نیای کهن بازمانده بمن.
فردوسی.
چو او بگذرد زین سرای سپنج
از او بازماند بگفتار گنج.
فردوسی.
و چون بکشتندش (ابومسلم را) سی و هفت ساله بود و هیچ چیز از املاک و عقار وبنده و غیره از وی بازنماند مگر پنج کنیزک خدمت کننده. (مجمل التواریخ و القصص).
این جهان بر مثال مردار است
کرکسان اندر و هزار هزار
این مر انرا همی زند مخلب
وان مر اینرا همی زند منقار
آخرالامر بگذرند همه
وزهمه بازماند این مردار.
سنایی (از فرهنگ ضیاء).
غرض نقشی است کز ما بازماند
که هستی را نمی بینم بقایی.
سعدی (گلستان).
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایت های شیرین بازمی ماند ز من.
حافظ.
از پس وفات او بریهه و ام کلثوم او بازماندند. (تاریخ قم ص 218). و از او چهار پسر... و چهار دختر بازمانده اند. (تاریخ قم ص 219). آنچه از مائدۀ اشعریان بازماند ما که زنان رسول بودیم بر یکدیگر قسمت نمودیم. (تاریخ قم ص 275).
، شاه تیر. (رشیدی). شاه تیر به اعتبار اینکه بازۀ اشجار است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، شاخ درخت، چه گویا بازوی آن است. (انجمن آرای ناصری)، چوب کنده که از آن قپان و ترازو آویزند. (برهان قاطع)، چوب کنده فلک را گویند. (فرهنگ جهانگیری)، باز باشد بمعنی باع عربی. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). بهمان معنی باز است که از سر این انگشت تا انگشت دیگر هنگام گشادگی دستها فاصله بوده باشد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مقدار گشادگی میان هر دو دست را گویند چون دستها را از هم بگشایند و آنرا به عربی باع و به ترکی قلاج خوانند. (برهان قاطع) (جهانگیری). باع یعنی مقدار دو دست گشاده و بدین معنی یازه (بیای حطی) نیز گفته اند.
و منوچهری گوید:
آفرین زان مرکبی کو بشنود در نیم شب
بانگ پای مورچه در زیر چاه شست باز.
(از رشیدی).
اسدی گوید:
چهی ژرف دیدند صدبازه راه
یکی چرخ گردنده بالای چاه.
مقدار باز کردن دست است. (شعوری ج 1 ص 192)، در جهانگیری فضای بین جدارین و خلأ بین جبلین که عبارت از کوی (کذا) و دره باشد. و بدین معنی لغتی است در باز بمعنی گشاده. (رشیدی). فاصله میان دو دیوار و دو کوه. (شعوری ج 1ص 192) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). فاصله میان دو دیوار و دو کوه را نیز گویند که عبارت از کوچه و دره باشد. (برهان قاطع) (جهانگیری). در تداول محلی خراسان، فاصله وسیع میان دو کوه، در تداول کرمان، فاصله بین دو کرت زراعتی، جنس مرغ باز را گویند. (رشیدی ج 1 ص 192)، فاصله میان دو بال پرندگان یا هواپیما. (لغات مصوبۀ فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ نَ)
نام نهادن. نام گذاشتن: این دیه جو خواست بن خراسان بنا کرده است و بنام خود بازنهاده. (تاریخ قم ص 78).
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
متعدی باختن. بر حریف غالب شدن. بازانیدن. و رجوع به باختن و بازانیدن شود، مؤاخذه. بازخواست
لغت نامه دهخدا
تصویری از بازماندن
تصویر بازماندن
باقیماندن، بیادگار ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازنهادن
تصویر بازنهادن
گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
عقب ماندن عقب افتادن واپس افتادن، از کار ماندن و بهدف نرسیدن خسته شدن، بجا گذاشتن بجا ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنشاندن
تصویر برنشاندن
سوار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنشاندن
تصویر برنشاندن
((بَ نِ دَ))
سوار کردن، به سلطنت رساندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باز راندن
تصویر باز راندن
((دَ))
حکایت کردن، بیان کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باز ماندن
تصویر باز ماندن
((دَ))
واماندن، پس افتادن، به جا ماندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازخواندن
تصویر بازخواندن
((خا دَ))
طلب کردن، خواستن
فرهنگ فارسی معین
ازکار ماندن، جداماندن، دنبال افتادن، عقب افتادن، عقب ماندن، واپس ماندن، ایستادن، توقف کردن، متوقف شدن، خسته شدن، کوفته شدن، به جا گذاشتن، به جای ماندن، پس ماندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد