نشاندن. جلوس دادن. - باز جای نشاندن، بجای اول نشاندن. بحال اول باز گرداندن: و ملک الروم را بگرفت پس آزاد کرد و بازجای نشاند. (فارسنامه ابن البلخی ص 94).
نشاندن. جلوس دادن. - باز جای نشاندن، بجای اول نشاندن. بحال اول باز گرداندن: و ملک الروم را بگرفت پس آزاد کرد و بازجای نشاند. (فارسنامه ابن البلخی ص 94).
دور کردن. دفع کردن. طرد کردن. (ناظم الاطباء). راندن: چندانکه او بمرو رسید کدخدای اورا بازراندند و وزارت بعبدالله بن عزیز تفویض کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 56).
دور کردن. دفع کردن. طرد کردن. (ناظم الاطباء). راندن: چندانکه او بمرو رسید کدخدای اورا بازراندند و وزارت بعبدالله بن عزیز تفویض کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 56).
گشادن. گشودن. مفتوح کردن. (ناظم الاطباء). باز کردن: هم آنگه در دژ گشادند باز برهنه شد آن روی پوشیده راز. فردوسی. در قلعه بازگشادند و خود را در خدمت رکاب سلطان در خاک انداختند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). چون بازگشاد نامه را بند بود اول نامه کرده پیوند. نظامی. در روی تو گفتم سخنی چند بگویم رو بازگشادی و در نطق ببستی. سعدی (طیبات). کساد نرخ شکر در جهان پدید آید دهان چو بازگشایی بوقت خندیدن. سعدی (بدایع). در دو لختی چشمان شوخ دلبندت چه کرده ام که برویم نمیگشایی باز. سعدی (بدایع). ورق چو کار فروبسته بازنگشاید بهر کتاب که نامش چو بسم عنوان نیست. حیاتی گیلان (از ارمغان آصفی). - دل را بازگشادن، بمجاز شادمان کردن. رفع افسردگی کردن. دل واکردن در تداول عامه: در می بامید آن زنم چنگ تا بازگشاید این دل تنگ. نظامی
گشادن. گشودن. مفتوح کردن. (ناظم الاطباء). باز کردن: هم آنگه در دژ گشادند باز برهنه شد آن روی پوشیده راز. فردوسی. در قلعه بازگشادند و خود را در خدمت رکاب سلطان در خاک انداختند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). چون بازگشاد نامه را بند بود اول نامه کرده پیوند. نظامی. در روی تو گفتم سخنی چند بگویم رو بازگشادی و در نطق ببستی. سعدی (طیبات). کساد نرخ شکر در جهان پدید آید دهان چو بازگشایی بوقت خندیدن. سعدی (بدایع). در دو لختی چشمان شوخ دلبندت چه کرده ام که برویم نمیگشایی باز. سعدی (بدایع). ورق چو کار فروبسته بازنگشاید بهر کتاب که نامش چو بسم عنوان نیست. حیاتی گیلان (از ارمغان آصفی). - دل را بازگشادن، بمجاز شادمان کردن. رفع افسردگی کردن. دل واکردن در تداول عامه: در می بامید آن زنم چنگ تا بازگشاید این دل تنگ. نظامی
بازگرداندن. طلبیدن: غمی گشت و لشکر همه بازخواند بزودی سلیح و درم برفشاند. فردوسی. ز ری مردک شوم را بازخوان ورا مردم شوم و بدساز خوان. فردوسی. سکندر بدو گفت کاینست راست تو طینوش را بازخوانی رواست. فردوسی. ز خیمه فرستاده را بازخواند بتندی سخنها فراوان براند. فردوسی. و من همی گویم که او [خالد بن ولید] منافق است، او را باز باید خواندن. (ترجمه طبری بلعمی). حیلت می ساخت [التونتاش] ... تا رضای آن خداوند را بباب مادر یافت... و ما را از مولتان بازخواند و بهرات بازفرستاد. (تاریخ بیهقی). و ما را [مسعود] از مولتان بخواند باز [محمود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215). پیش کسری گفتند که او نافرمانی میکند و سرکشی، نامه نوشت که او را بازخواند. (قصص الانبیاء ص 225). از بردسیر نوشتند و لشکر بازخواندند. (المضاف الی بدایعالازمان ص 44).
بازگرداندن. طلبیدن: غمی گشت و لشکر همه بازخواند بزودی سلیح و درم برفشاند. فردوسی. ز ری مردک شوم را بازخوان ورا مردم شوم و بدساز خوان. فردوسی. سکندر بدو گفت کاینست راست تو طینوش را بازخوانی رواست. فردوسی. ز خیمه فرستاده را بازخواند بتندی سخنها فراوان براند. فردوسی. و من همی گویم که او [خالد بن ولید] منافق است، او را باز باید خواندن. (ترجمه طبری بلعمی). حیلت می ساخت [التونتاش] ... تا رضای آن خداوند را بباب مادر یافت... و ما را از مولتان بازخواند و بهرات بازفرستاد. (تاریخ بیهقی). و ما را [مسعود] از مولتان بخواند باز [محمود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215). پیش کسری گفتند که او نافرمانی میکند و سرکشی، نامه نوشت که او را بازخواند. (قصص الانبیاء ص 225). از بردسیر نوشتند و لشکر بازخواندند. (المضاف الی بدایعالازمان ص 44).
پس گرفتن. مسترد داشتن: بهرام گفت شما دانید که ملوک عجم و پدران من با شما چند نیکوئی کرده اند و دانید که ملک از پس پدر مرا حق است و اهل عجم کسی را داده اند از آن که من غایب بودم، اکنون بر شماست مرا نصرت و یاری کردن تا من این ملک بازستانم. (ترجمه طبری بلعمی). زمانه هر چه دادت بازبستاند تو ای نادان تن من این ندانستی. ناصرخسرو. وزیران گفتند پدر را بگوی تا ترا از وی (از اسکندر) بازستاند. دختر گفت مرا آن زهره نباشد. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). روزی اشموئیل را گفتند که ما را با عمالقه باید حرب کنیم و تابوت سکینه از ایشان بازستانیم. (قصص الانبیاء ص 141). بدهی وآنگهی نیارامی تا همه داده بازنستانی. مسعود سعد. دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتست که اگر بازستانند دوچندان گردد. صائب (از ارمغان آصفی)
پس گرفتن. مسترد داشتن: بهرام گفت شما دانید که ملوک عجم و پدران من با شما چند نیکوئی کرده اند و دانید که ملک از پس پدر مرا حق است و اهل عجم کسی را داده اند از آن که من غایب بودم، اکنون بر شماست مرا نصرت و یاری کردن تا من این ملک بازستانم. (ترجمه طبری بلعمی). زمانه هر چه دادت بازبستاند تو ای نادان تن من این ندانستی. ناصرخسرو. وزیران گفتند پدر را بگوی تا ترا از وی (از اسکندر) بازستاند. دختر گفت مرا آن زهره نباشد. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). روزی اشموئیل را گفتند که ما را با عمالقه باید حرب کنیم و تابوت سکینه از ایشان بازستانیم. (قصص الانبیاء ص 141). بدهی وآنگهی نیارامی تا همه داده بازنستانی. مسعود سعد. دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتست که اگر بازستانند دوچندان گردد. صائب (از ارمغان آصفی)
باقی ماندن. (ناظم الاطباء). بجای ماندن. به یادگار ماندن: بمرد او و آن تخت از او بازماند از آن پس که کام بزرگی براند. فردوسی. من و مادرم ایدرو چند زن نیای کهن بازمانده بمن. فردوسی. چو او بگذرد زین سرای سپنج از او بازماند بگفتار گنج. فردوسی. و چون بکشتندش (ابومسلم را) سی و هفت ساله بود و هیچ چیز از املاک و عقار وبنده و غیره از وی بازنماند مگر پنج کنیزک خدمت کننده. (مجمل التواریخ و القصص). این جهان بر مثال مردار است کرکسان اندر و هزار هزار این مر انرا همی زند مخلب وان مر اینرا همی زند منقار آخرالامر بگذرند همه وزهمه بازماند این مردار. سنایی (از فرهنگ ضیاء). غرض نقشی است کز ما بازماند که هستی را نمی بینم بقایی. سعدی (گلستان). گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست بس حکایت های شیرین بازمی ماند ز من. حافظ. از پس وفات او بریهه و ام کلثوم او بازماندند. (تاریخ قم ص 218). و از او چهار پسر... و چهار دختر بازمانده اند. (تاریخ قم ص 219). آنچه از مائدۀ اشعریان بازماند ما که زنان رسول بودیم بر یکدیگر قسمت نمودیم. (تاریخ قم ص 275). ، شاه تیر. (رشیدی). شاه تیر به اعتبار اینکه بازۀ اشجار است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، شاخ درخت، چه گویا بازوی آن است. (انجمن آرای ناصری)، چوب کنده که از آن قپان و ترازو آویزند. (برهان قاطع)، چوب کنده فلک را گویند. (فرهنگ جهانگیری)، باز باشد بمعنی باع عربی. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). بهمان معنی باز است که از سر این انگشت تا انگشت دیگر هنگام گشادگی دستها فاصله بوده باشد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مقدار گشادگی میان هر دو دست را گویند چون دستها را از هم بگشایند و آنرا به عربی باع و به ترکی قلاج خوانند. (برهان قاطع) (جهانگیری). باع یعنی مقدار دو دست گشاده و بدین معنی یازه (بیای حطی) نیز گفته اند. و منوچهری گوید: آفرین زان مرکبی کو بشنود در نیم شب بانگ پای مورچه در زیر چاه شست باز. (از رشیدی). اسدی گوید: چهی ژرف دیدند صدبازه راه یکی چرخ گردنده بالای چاه. مقدار باز کردن دست است. (شعوری ج 1 ص 192)، در جهانگیری فضای بین جدارین و خلأ بین جبلین که عبارت از کوی (کذا) و دره باشد. و بدین معنی لغتی است در باز بمعنی گشاده. (رشیدی). فاصله میان دو دیوار و دو کوه. (شعوری ج 1ص 192) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). فاصله میان دو دیوار و دو کوه را نیز گویند که عبارت از کوچه و دره باشد. (برهان قاطع) (جهانگیری). در تداول محلی خراسان، فاصله وسیع میان دو کوه، در تداول کرمان، فاصله بین دو کرت زراعتی، جنس مرغ باز را گویند. (رشیدی ج 1 ص 192)، فاصله میان دو بال پرندگان یا هواپیما. (لغات مصوبۀ فرهنگستان)
باقی ماندن. (ناظم الاطباء). بجای ماندن. به یادگار ماندن: بمرد او و آن تخت از او بازماند از آن پس که کام بزرگی براند. فردوسی. من و مادرم ایدرو چند زن نیای کهن بازمانده بمن. فردوسی. چو او بگذرد زین سرای سپنج از او بازماند بگفتار گنج. فردوسی. و چون بکشتندش (ابومسلم را) سی و هفت ساله بود و هیچ چیز از املاک و عقار وبنده و غیره از وی بازنماند مگر پنج کنیزک خدمت کننده. (مجمل التواریخ و القصص). این جهان بر مثال مردار است کرکسان اندر و هزار هزار این مر انرا همی زند مخلب وان مر اینرا همی زند منقار آخرالامر بگذرند همه وزهمه بازماند این مردار. سنایی (از فرهنگ ضیاء). غرض نقشی است کز ما بازماند که هستی را نمی بینم بقایی. سعدی (گلستان). گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست بس حکایت های شیرین بازمی ماند ز من. حافظ. از پس وفات او بریهه و ام کلثوم او بازماندند. (تاریخ قم ص 218). و از او چهار پسر... و چهار دختر بازمانده اند. (تاریخ قم ص 219). آنچه از مائدۀ اشعریان بازماند ما که زنان رسول بودیم بر یکدیگر قسمت نمودیم. (تاریخ قم ص 275). ، شاه تیر. (رشیدی). شاه تیر به اعتبار اینکه بازۀ اشجار است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، شاخ درخت، چه گویا بازوی آن است. (انجمن آرای ناصری)، چوب کنده که از آن قپان و ترازو آویزند. (برهان قاطع)، چوب کنده فلک را گویند. (فرهنگ جهانگیری)، باز باشد بمعنی باع عربی. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). بهمان معنی باز است که از سر این انگشت تا انگشت دیگر هنگام گشادگی دستها فاصله بوده باشد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مقدار گشادگی میان هر دو دست را گویند چون دستها را از هم بگشایند و آنرا به عربی باع و به ترکی قلاج خوانند. (برهان قاطع) (جهانگیری). باع یعنی مقدار دو دست گشاده و بدین معنی یازه (بیای حطی) نیز گفته اند. و منوچهری گوید: آفرین زان مرکبی کو بشنود در نیم شب بانگ پای مورچه در زیر چاه شست باز. (از رشیدی). اسدی گوید: چهی ژرف دیدند صدبازه راه یکی چرخ گردنده بالای چاه. مقدار باز کردن دست است. (شعوری ج 1 ص 192)، در جهانگیری فضای بین جدارین و خلأ بین جبلین که عبارت از کوی (کذا) و دره باشد. و بدین معنی لغتی است در باز بمعنی گشاده. (رشیدی). فاصله میان دو دیوار و دو کوه. (شعوری ج 1ص 192) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). فاصله میان دو دیوار و دو کوه را نیز گویند که عبارت از کوچه و دره باشد. (برهان قاطع) (جهانگیری). در تداول محلی خراسان، فاصله وسیع میان دو کوه، در تداول کرمان، فاصله بین دو کرت زراعتی، جنس مرغ باز را گویند. (رشیدی ج 1 ص 192)، فاصله میان دو بال پرندگان یا هواپیما. (لغات مصوبۀ فرهنگستان)
ازکار ماندن، جداماندن، دنبال افتادن، عقب افتادن، عقب ماندن، واپس ماندن، ایستادن، توقف کردن، متوقف شدن، خسته شدن، کوفته شدن، به جا گذاشتن، به جای ماندن، پس ماندن
ازکار ماندن، جداماندن، دنبال افتادن، عقب افتادن، عقب ماندن، واپس ماندن، ایستادن، توقف کردن، متوقف شدن، خسته شدن، کوفته شدن، به جا گذاشتن، به جای ماندن، پس ماندن