جدول جو
جدول جو

معنی باره - جستجوی لغت در جدول جو

باره
دوستدار، پسوند متصل به واژه به معنای بسیار علاقه مند مانند روسپی باره، زن باره، شاعرباره، عشق باره، غلام باره، گاوباره، برای مثال دلی که عشق نورزید سنگ خاره بود / چه دولتی بود آن دل که عشق باره بود (شرف الدین شفروه- مجمع الفرس - باره)، من گر نه همچو ذره هواباره بودمی / گرد جهان چرا شده آواره بودمی (اثیرالدین اومانی - لغتنامه - باره)
دفعه، پسوند متصل به واژه به معنای مرتبه، برای مثال یک باره، دوباره، دگرباره، زآن شیفتۀ سیه ستاره / من شیفته تر هزارباره (نظامی۳ - ۴۶۶)
موضوع، مورد، برای مثال دربارۀ، چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست / مرا بر دل اندیشه زاین باره نیست (فردوسی - ۶/۱۱۹)
قلعه، دیواری که بر دور شهرها و قلعه ها بنا می کردند، برای مثال سنگ بر بارۀ حصار مزن / که بود کز حصار سنگ آید (سعدی - ۱۲۳)
اسب، بارگی، برای مثال بگفت و به گرز گران دست برد / عنان بارۀ تیزتگ را سپرد (فردوسی - ۱/۷۵)
تصویری از باره
تصویر باره
فرهنگ فارسی عمید
باره
(رَ)
معرب پاره بمعنی قطعه یا تکه و آن قطعه ای ازمسکوکات است مساوی پنج هشتم قرش. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
باره
(بارْ رَ)
اقلیمی از اعمال جزیرهالخضراء به اندلس در جبال شامخه. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
باره
(رَ)
شهر کوچک و ناحیه ای است از نواحی حلب و در آنجا قلعه ای است که دارای بوستانها است و آنرا زاویهالباره نامند. (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع). مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: در زمان جنگهای صلیبی این قصبه و نقاط همجوارش پر از باغها و باغچه های خرم و خندان بوده و یک دژ بسیار استواری نیز در اینجا دیده میشده. در تاریخ 546 هجری قمری ملک عادل نورالدین محمود بن زنگی این قلعه را با دیگر قلاعی که در این نواحی بود از چنگ اهل صلیب بدر آورد. (قاموس الاعلام ترکی ج 2)
لغت نامه دهخدا
باره
(رَ / رِ)
طرز و روش و قاعده و قانون باشد. (برهان). قاعده. (دمزن) (غیاث). طرز و روش. (انجمن آرا) (جهانگیری). بمعنی روش آمده. (فرهنگ شاهنامۀ شفق). طرز و اسلوب و روش. (شعوری ج 1 ورق 191). منوال و طرز و روش و دستور و قاعده و قانون و رسم و عادت. (ناظم الاطباء). نوع و گونه. (آنندراج). درباره. درباب. در امر. در موضوع. در معنی، بجای، در خصوص. در مقولۀ:
چینین گفت کز مرگ خود چاره نیست
مرا بر دل اندیشه زین باره نیست.
فردوسی.
ازین باره گفتار بسیار گشت
دل مردم خفته بیدار گشت.
فردوسی (از انجمن آرا).
ازین باره من پیش گفتم سخن
اگر بازیابی بخیلی مکن.
فردوسی.
یاد کردن خوید و آنچه واجب آید. درباره او. (نوروزنامه). یاد کردن اسب وهنر او و آنچه واجب آید درباره او. (نوروزنامه).
لغت نامه دهخدا
باره
(رَ / رِ)
بصورت پسوند در ترکیب با کلمات به معنی دوست دارنده و حریص آید. غلام باره، یعنی پسردوست. بمعنی دوست هم آمده. (برهان) (دمزن) (غیاث). بمعنی دوست که در بار مذکور شد. (انجمن آرا). کلمه نسبت نیز هست که افادۀ معنوی دوست دارندۀ چیزی میکند. چون عشقباره و شاعرباره و روسپی باره و اژدهاباره و دخترباره و زن باره و غلام باره و شب باره بمعنی زن بدکاره که شبها را دوست دارد. اشرف گوید:
بر دور او ز خیل غلامان بود حصار
زین رو غلام باره توان گفت خواجه را.
فردوسی گوید:
شبستان مر او را فزون از صد است
شهنشه که زن باره باشد بد است.
مولوی معنوی آرد:
نیست شهرت طلب این خسرو شاعرباره
تا ز بیت و غزل و شعر روان بفریبم.
و بار بدون ’ها’ نیز بدین معنی است و در این بیت ابن یمین اگرچه بچه باز با زای معجمه درست میشود لیکن ائمۀ لغت به رای مهمله آورده اند و هو هذا:
آنکو بچه بار و طفل گایست
ای بس که کشد زحیر و رنجه.
(آنندراج).
دوست باشد و آن را بار نیز خوانند. (جهانگیری). باره و بار دوست باشد چون زن بار و باره و غلام بار و باره. (فرهنگ رشیدی). دوست و مصاحب و موأنس. (ناظم الاطباء). دوست و یار و غلام باره و زن باره یعنی بچه دوست و زن دوست. (ناظم الاطباء). بمعنی دوست و مایل و صاحب علاقه آمده مانند عشق باره و شاعرباره یعنی عشقباز و شاعردوست. (فرهنگ شاهنامۀ شفق). طالب. خواهان. و رجوع به شعوری ج 1 ورق 191 شود. و در این معنی نیز غالباً با کلمات دیگر ترکیب شده است چون: زناباره. (ناسخ التواریخ). شکرباره. عشق باره. هواباره. شکارباره. سیلی باره. گوباره. سخن باره. جامه باره. اسب باره. گل باره. سماع باره:
در بلخ ایمنند ز هر شری
میخوار و دزدو لوطی و زن باره.
ناصرخسرو.
دلی که عشق ندارد ز سنگ خاره بود
چه دولتی بود آن دل که عشق باره بود.
شرف شفروه (از جهانگیری) (انجمن آرا).
من گر نه همچو ذرۀ هواباره بودمی
گرد جهان چرا شده آواره بودمی.
اثیر اومانی.
شکر نعمت خوشتراز نعمت بود
شکرباره کی سوی نقمت بود.
مولوی.
هر کجا باشد ریاضت باره ای
از لگدهایش نباشد چاره ای.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
باره
(رَ /رِ)
دیوار و حصار قلعه و شهر را گویند. (برهان) (انجمن آرا). بارو باشد. (معیار جمالی). دیوار حصار که آنرا بارو نیز گویند بتازیش ربض خوانند. (شرفنامۀ منیری). حصار و دیوار قلعه. (غیاث) (دمزن). دیوار قلعه و شهر و امثال آن. (جهانگیری). حصار باشد. (رشیدی). باروی شهر و قلعه. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 434) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (صحاح الفرس) (شعوری ج 1 ورق 191). دیوار حصار قلعه و شهرپناه. (ناظم الاطباء). سور. (تفلیسی) : اعراف، باره ای است میان جنت و دوزخ. (منتهی الارب). بمعنی حصار حصین باشد. (آنندراج) :
بکوشید باید بدان تا مگر
از آن کوه باره برآرند سر.
فردوسی.
سر بارۀ دژ بد اندر هوا
ندیدند جنگ هوا را روا.
فردوسی.
یکی باره ای کرد گرد اندرش (گرد دژ)
که بینا بدیده ندیدی سرش.
فردوسی.
از تیر تو در بارۀ هر حصنی راهیست
وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست.
فرخی.
برشود بر بارۀ سنگین چو سنگ منجنیق
دررود در قعر وادی چون بچاه اندر شطن.
منوچهری.
و غلامان و پیادگان باره ها و برجها را پاک کردند از غوریان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). غوریان جنگی گرفتند بر برجها و باره ها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113).
چو از شهر پردخت و باره بساخت
بر او پنج دز آهنین درنشاخت.
اسدی (گرشاسب نامه).
دراز آهن و باره از سنگ بود
بکین کرد سوی در آهنگ زود.
اسدی (گرشاسب نامه).
ره پیری و مرگ را باره نیست
بنزد کس این هر دو راه چاره نیست.
اسدی.
از جنگ جهل چونکه نمیترسی
از عقل گرد خود نکشی باره.
ناصرخسرو.
مرغی دیدم نشسته بر بارۀ طوس
در پیش نهاده کلۀ کیکاوس.
خیام.
اقصای بر و بحر بتأیید عدل او
آمد ز تیغ حادثه بر بارۀ امان.
سعدی.
و گر بینی که باهم یکزبانند
کمان را زه کن و بر باره برسنگ.
سعدی (گلستان).
در آنندراج آمده: بمعنی دیوار و در قلعه که آنرا در تازی فصیل و در فارسی سور و بارو خوانند. هاتفی گوید:
دویدند بالا بباروی و بام
کشیدند شمشیر در قتل عام.
حکیم زلالی در مثنوی میخانه گفته است:
قلعۀ قهقهه دهان گیرد
تخته پل بردرش زیان گیرد
باره ای از گهر کشیده برو
زده قفلی ز لعل بر در او.
(آنندراج).
لغت نامه دهخدا
باره
کرّت و مرتبت و نوبت. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری) (غیاث) (آنندراج) (جهانگیری). نوبت و مرتبه. (رشیدی). دفعه. (دمزن). بمعنی دفعه آمده مانند دوباره، یکباره. (فرهنگ شاهنامۀ شفق). کثرت و نوبت و مرتبه. (ناظم الاطباء). رجوع به شعوری ج 1 ورق 191 و ’بار’ شود. این کلمه بمعنی مذکور غالباً با کلمات دیگری از قبیل: این باره. دگرباره. دیگرباره. یکباره. دوباره. سه باره. هزارباره. یکبارگی. بیکبارگی و جز اینها ترکیب شود. ورجوع به ترکیبات مذکور در جای خود شود:
ور باره ای بدست کسی دست بازداشت
از عاجزی نبود چه عذری است در میان.
فرخی.
میغ بگشاد و دگرباره بیفروخت جهان
روزی آمد که توان داد از آن روز نشان.
فرخی.
زنهار تا نگویی با او حدیث من
تو بر زبان خویش دگرباره زینهار.
منوچهری.
گفت کم دوش پیام آمده از زردشت
که دگرباره بباید همگی را کشت.
منوچهری.
دگرباره شد شاه و بگرفت گاه
سر تخت بختش برآمد بماه.
عنصری.
دگرباره از این ویرانه گلخن
گراید سوی آن آبادگلشن.
ناصرخسرو.
پیش کسری گفتند که او نافرمانی میکند و سرکشی، نامه نوشت که او را بازخواند دیگرباره اندیشه کرد که مبادا نیاید. (قصص الانبیاء ص 325). دیگرباره ابراهیم بیهوش گشت، جبرئیل بیامد و پری بر آن فرودآورد و بهوش آمد. (قصص الانبیاء ص 57). چون بامداد شد دیگرباره بندویه با آن زینت پادشاهی بر بام دیر آمد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لندن ص 101). و از کرمان دیگرباره او را (یزدجرد را) بخراسان برد. (فارسنامۀابن البلخی چ لندن ص 112). و ببغداد جو را بجوشانند و آب او بیالایند و با روغن کنجد دیگرباره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند. (نوروزنامۀ منسوب بخیام). شاه دگرباره باداناآن بدیدار درخت شد. (نوروزنامه منسوب بخیام).
چند بارش دیده ام در خواب لیک
طلعتش این باره انسب دیده ام.
خاقانی.
ز چین تا دگرباره اقصای چین
بفرمان او بادیکسر زمین.
نظامی.
دگرباره چوشیرین دیده بر کرد
در آن تمثال روحانی نظر کرد.
نظامی.
دگرباره خاک زمین بوسه داد
وز آن به دعایی دگر کرد یاد.
نظامی.
زآن شیفتۀ سیه ستاره
من شیفته تر هزارباره.
نظامی.
کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان کور بخت و خجل.
سعدی (بوستان).
بسی بر نیاید که خاکش خورد
دگرباره بادش بعالم برد.
سعدی (بوستان).
ایزد تعالی در او نظر نکند بازش بخواند دگر باره اعراض کند. (گلستان).
حالیا عشوۀ ناز تو ز بنیادم برد
تا دگر باره حکیمانه چه بنیاد کند؟
حافظ.

اسب را گویند که بعربی فرس خوانند. (برهان). اسب که بارگی نیز گویند. (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) (معیار جمالی). اسب. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 435) (انجمن آرا) (صحاح الفرس) (جهانگیری) (رشیدی) (فرهنگ شاهنامۀ شفق) :
شبی دیرباز و بیابان دراز
نیازم بدان بارۀ راهبر.
دقیقی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
ای زین خوب، زینی یاتخت بهمنی
ای بارۀ همایون شبدیز یا رشی.
دقیقی (از لغت نامۀ اسدی ص 223).
یکی باره ای برنشسته (شیدسپ) چو نیل
بتک همچو آهو بتن همچو پیل.
دقیقی.
یکی باره پیشش ببالای او
کمندی فروهشته تا پای او.
فردوسی (از لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 435).
پیاده بدو گفت چون آمدی
که بی باره و رهنمون آمدی.
فردوسی.
ببینیم تا اسب اسفندیار
سوی آخر آید همی بی سوار
و یا بارۀ رستم جنگجوی
به ایوان نهد بی خداوند روی ؟
فردوسی.
چو آفتاب سر از کوه باختر برزد
بخواست باره و سوی شکار کرد آهنگ.
فرخی.
فرود آمد از بارۀ پیل زور
که ای پیل تن جنگ با ما گزار.
فرخی.
ندانم که باد است یا آتش است
بزیر تو آن بارۀ پیلتن.
فرخی.
چو بدره مهرکند مهر اوست للشعرا
چو باره داغ کند داغ اوست للزوار.
عنصری (از انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری).
بتنجید عذرا چو مردان جنگ
ترنجید بر بارۀ تند تنگ.
عنصری.
براه اندر نه خسبی نه نشینی
به پشت باره ویرو را ببینی.
(ویس و رامین).
پدر گفت کاین رای پدرام نیست
تو خردی ترا رزم هنگام نیست
هنوزت نگشته ست گهواره تنگ
چگونه کشی از بر باره تنگ.
اسدی.
برانگیخت آن بارۀ آتشی
بکف آهنین نیزۀ سی رشی.
اسدی (گرشاسب نامه).
روزی که ملک جستی چرخ فلک ترا
از فتح تیغ کرد و ز اقبال باره کرد.
مسعودسعد.
تا بارۀ تو برزمین خرامد
بر چرخ زمین افتخار دارد.
مسعودسعد.
تو رستمی و بارۀ تند تو هست رخش
تو حیدری و تیغ تو جز ذوالفقار نیست.
مسعودسعد.
بربارۀ چون گردون رانده همه شب چون مه
کرده چو بنات النعش آن لشکر چون پروین.
مسعودسعد.
آباد برآن بارۀ میمون همایون
خوش گام چو یحموم ره انجام چو دلدل.
عبدالواسع جبلی.
زهره چون بهرام چوبین بارۀچوبین بزیر
آهنین تن باره چون باد خزان انگیخته.
خاقانی
بارۀ بخت ترا باد ز جوزا رکاب
مرکب خصم ترا باد نگونسار زین.
خاقانی.
، نوعی جامه است با خالهای سیاه خرد چون دانه های باروت، نوعی توتون است تند در تدخین، توتون باروتی. تنباکوی باروتی
لغت نامه دهخدا
باره
قاعده و قانون
تصویری از باره
تصویر باره
فرهنگ لغت هوشیار
باره
((رِ))
دیوار قلعه، حصار، بارگی، اسب
تصویری از باره
تصویر باره
فرهنگ فارسی معین
باره
دفعه، مرتبه، تحفه، ارمغان
تصویری از باره
تصویر باره
فرهنگ فارسی معین
باره
موضوع، مورد
تصویری از باره
تصویر باره
فرهنگ واژه فارسی سره
باره
اسب، توسن، سمند، فرس، مرکب، برج، دژ، قلعه، بار، دفعه، کرت، مرتبه، بار، حصار، دیوار، جرم، باب، مورد، روش، طرز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باره
صدای پرندگان نر در بهار برای جفت یابی، آواری زیبا و با شکوه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

جمع بار ونیز بمعنی اکثر، (آنندراج)، جمع بار، (دمزن)، مراراً، کراراً، چندین بار، چندین دفعه، مکرر، بمرات، بکرات، (دمزن)، کرات، تارات، غالباً، (دمزن)، جمع واژۀ بارو در موقع معین فعل بیشتر استعمال میشود مانند بارها بشما گفتم، یعنی چندین بار و مکرراً بشما گفتم، (ناظم الاطباء) :
بارها گفته ام و بار دگر میگویم
که من دلشده این ره نه بخود میپویم،
حافظ،
لغت نامه دهخدا
(رَ)
باراهی و چگونگی حالت راه راست. (ناظم الاطباء). با راه و با راهی. (دمزن)
لغت نامه دهخدا
جدوار، (ناظم الاطباء) (دمزن)، زدوار، زرنباد، زرنب، ماه پروین
لغت نامه دهخدا
رجوع به ابارت شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
آواران. مردم آوار. قومی از اورال وآلتائی که مدت سه قرن در اروپا قتل و غارت کردند
لغت نامه دهخدا
تصویری از بارقه
تصویر بارقه
روشنی و درخشنگدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارک
تصویر بارک
کاهیده بارک الله آفرین زه باریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارگه
تصویر بارگه
دربار، قصر شاهان، بارگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارق
تصویر بارق
تابان، ابر درخشار برق زننده درخشنده تابان، ابر با برق و درخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارع
تصویر بارع
آنکه در فضل تمام و کمال باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارو
تصویر بارو
حصار، دیوار
فرهنگ لغت هوشیار
خدای نیکخواه آفریدگار نیکخواست و بالاخره بمقتضای مبرم اجل گرفتار آمده درمکه شریفه ودیعت حیات بمقتاضی اجل سپرد. بالاخره باستمالت محمد علی خان و غیره بازگشته بخدمت پادشاه آمد. توضیح این کلمه باین صورت در عربی نیامده و اخره بمعنی کندی و بطء است و بالاخره ظاهرا منحوتی است از یکی از دو صورت ذیل: جاء باخره وماعرفته الا باخره اخیرا (اقرب المورد) جاء اخیرا واخرا و اخریا و آخریا وباخره ای آخر کل شی (ذیل اقرب المورد لسان العرب) بهر حال گروهی (بالاخره) را جزو علطهای مشهور شمرده اند (ولی صاحب معیار اللغه در ضمن ضبط اوزان مختلف کلمه بالاخره را نیز ذکر کرده است. بجای این کلمه می توان آخر الامر و مانند آنها را بکار برد. خالق، پروردگار، خدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائره
تصویر بائره
مونث بائر: ناکشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارش
تصویر بارش
باریدن (باران و مانند آن)، باران مطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اباره
تصویر اباره
آواران، مردم آوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارها
تصویر بارها
کراراً، چندین بار، اکثراً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اباره
تصویر اباره
((اِ یا اَ رِ))
مایه خرمابن نر را به خرمابن ماده رساندن، هلاک کردن، اصلاح کشت و زرع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارو
تصویر بارو
حصار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باجه
تصویر باجه
گیشه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بارز
تصویر بارز
پدیدار، آشکار
فرهنگ واژه فارسی سره
به دفعات، به کرات، مکرر
فرهنگ واژه مترادف متضاد