جدول جو
جدول جو

معنی بارنج - جستجوی لغت در جدول جو

بارنج
(رَ)
نارجیل باشد. (مفردات ابن بیطار چ مصرص 83) (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 71) (ترجمه ابن بیطار به فرانسه ص 201) (بحر الجواهر) (فهرست مخزن الادویه) (ناظم الاطباء) (دمزن). نارگیل. جوز هندی. چودار. رجوع به بادنج، نارجیل، نارگیل و جوز هندی شود.
لغت نامه دهخدا
بارنج
(رِ)
دهی است جزء دهستان مهرانرود بخش بستان آباد شهرستان تبریز که در هفت هزارگزی جنوب خاوری شهر تبریز و یک هزارگزی شوسۀ تبریز به اهر در جلگه واقع است. منطقه ای است ییلاقی و سردسیر با 3613 تن سکنه. آبش از چشمه و رود خانه بارنج (بارنج چای). محصولش غلات، حبوبات، سنجد. شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
بارنج
چاودار
تصویری از بارنج
تصویر بارنج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارنگ
تصویر بارنگ
(دخترانه)
ریزش باران همراه باد (نگارش کردی: بارنگ)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نارنج
تصویر نارنج
(دخترانه)
میوه ای آبدار و ترش از مرکبات
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارنک
تصویر بارنک
(دخترانه)
نام درختی است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بادرنج
تصویر بادرنج
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنگ، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باغنج
تصویر باغنج
باغچ، انگوری که هنوز خوب نرسیده و شیرین نشده باشد، انگور نیم رس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغرنج
تصویر بغرنج
درهم و برهم، مشکل، پیچیده، دشوار، نارسا
فرهنگ فارسی عمید
میوه ای از نوع مرکبات شبیه پرتقال با پوست تلخ و نارنجی رنگ با پره هایی آب دار و ترش، دارای ویتامین های c، درخت این گیاه که خوش منظر و دارای گل های سفید خوش بو است و در مناطق گرم به ثمر می رسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پارنج
تصویر پارنج
حق القدم، برای مثال لاجرم عاقبت به پارنجش / هم سلامت دهند و هم گنجش (نظامی۴ - ۵۷۵)، پولی که به مطرب و نوازنده بدهند تا در جشن یا مجلس عروسی حاضر شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارسنج
تصویر بارسنج
کسی که بار را وزن می کند، ترازودار، قپان دار، هرچه با آن باری را وزن کنند، ترازو، قپان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادنج
تصویر بادنج
نارگیل، میوه ای کروی شکل و بزرگ با پوسته ای قهوه ای و سخت و گوشتی سفید که درون آن شیرۀ سفید خوراکی قرار دارد، درخت این میوه که شبیه درخت خرما است و برگ های بزرگ به درازی دو متر دارد
فرهنگ فارسی عمید
(بُ رَ)
سخت. مشکل. عظیم سخت. بسیار درهم، چون معمایی صعب. پیچ در پیچ. برهم، درهم. ملتبس. پیچیده. معمایی. صاحب تعقید. معقد. مغلق. جاویده (در تکلم). نامفهوم. نارسا. (یادداشت لغت نامه) ، تریز جامه. (ناظم الاطباء).
- بغلک زدن، کنایه از شماتت کردن باشد. (برهان) (مؤید الفضلاء) (رشیدی) (آنندراج) (فرهنگ نظام). شماتت کردن. (ناظم الاطباء) :
شاهد مهرگان گشاده کمر
بغلک میزند بفروردین.
ملک قمی (از آنندراج) (از فرهنگ نظام).
، مسخره کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به بغل زدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
همان بامئین است که دهی است از نواحی بادغیس، و منسوب به آن بامنجی است. (از معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص 161)
لغت نامه دهخدا
(نِ / زِ)
بادپیچ. بادجنبان. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رنگ دار. ملون.
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است کوچک از بخش سمیرم بالا شهرستان قمشه که در40 هزارگزی جنوب خاور سمیرم متصل به راه مالرو بارند به سمیرم در کوهستان واقع است. هوایش معتدل و دارای 100 تن سکنه میباشد که به لهجۀ لری تکلم میکنند. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10) ، درشعر زیر بمعنی رایج. سره، ضد ناسره:
ناروا چون درم قلب ز تو بی هنران
باروایی تو و در هر هنری قلب درم.
سوزنی.
رجوع به ’با’ شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
تخم شبت، به هندی سویا نامند. (آنندراج). تخم انیسون. (ناظم الاطباء) (دمزن). تخم شبت. (دمزن)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان یامچی بخش مرکزی شهرستان مرند که در ده هزارگزی شمال باختری مرند و 4 هزارگزی راه آهن جلفا به مرند در جلگه واقع است، هوایش معتدل و دارای 650 تن سکنه میباشد، آبش از رودخانه و محصولش غلات، پنبه و شغل مردمش زراعت و گله داری وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ / دِ)
وزّان. قپاندار. (دمزن). رجوع به شعوری ج 1 ورق 153 برگ ب شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از نارنج
تصویر نارنج
پارسی تازی گشته نارنج نارنگ پارسی تازی گشته نیرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارنگ
تصویر بارنگ
رنگدار، ملون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرنج
تصویر ابرنج
برنج کابلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغرنج
تصویر بغرنج
در هم وبر هم
فرهنگ لغت هوشیار
زری که بشاعران و مطربان دهند تا در جشن و مهمانی حاضر شوند پولی که با جرت قاصدان دهند پایمزد حق القدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادرنج
تصویر بادرنج
بالنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارسنج
تصویر بارسنج
قپاندار، اسبابی که با آن بار را وزن کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باراج
تصویر باراج
دایه و قابله را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادنج
تصویر بادنج
دریچه روزنه دریچه و روزنی که برای آمدن هوای تازه سازند. نارگیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغرنج
تصویر بغرنج
((بُ رَ))
مشکل، دشوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نارنج
تصویر نارنج
((رِ))
درختی است پایا از تیره مرکبات با میوه آب دار، درشت و کروی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نارنج
تصویر نارنج
((رَ))
نیرنگ، جمع نارنجات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پارنج
تصویر پارنج
((رَ))
پای مزد، حق القدم، زری که به شاعران و مطربان دهند تا در جشن و مهمانی حاضر شوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نارنج
تصویر نارنج
نارنگ
فرهنگ واژه فارسی سره