بگفتۀ قزوینی، نام قومی است از اقوام ترک که حضرت علی را خدا میدانند، و حکمرانان متسلسل از زید بن علی دارند و به یک مصحف که در ظهرش مراثی دائر بوفات زیدمزبور نوشته شده معتقدند. (از قاموس الاعلام ترکی)
دهی است جزء دهستان مهرانرود بخش بستان آباد شهرستان تبریز که در هفت هزارگزی جنوب خاوری شهر تبریز و یک هزارگزی شوسۀ تبریز به اهر در جلگه واقع است. منطقه ای است ییلاقی و سردسیر با 3613 تن سکنه. آبش از چشمه و رود خانه بارنج (بارنج چای). محصولش غلات، حبوبات، سنجد. شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
نارجیل باشد. (مفردات ابن بیطار چ مصرص 83) (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 71) (ترجمه ابن بیطار به فرانسه ص 201) (بحر الجواهر) (فهرست مخزن الادویه) (ناظم الاطباء) (دِمزن). نارگیل. جوز هندی. چودار. رجوع به بادِنج، نارجیل، نارگیل و جوز هندی شود.
ماری باشد که در باغها گردد و هیچ گزند نکند. (معیار جمالی). رجوع به بفبنج شود: دعا و مدح او را حرز خود ساز که افعی با تو باشد کم ز بغبنج. شمس فخری، کنایه از ساغر خالی از شراب. (از برهان) (از رشیدی) (ناظم الاطباء: بغداد). ساغر. (غیاث)
مُرَکَّب اَز: بی + رنج، آسوده. راحت. سلیم. سالم. بی درد و رنج. تندرست: باز تو بیرنج باش و جان تو خرم با نی و با رود و بانبیذ قناروز. رودکی. همیشه تن شاه بیرنج باد نشستش همه بر سر گنج باد. فردوسی. چو ماهوی گنج خداوند خویش بیاورد بیرنج بنهاد پیش. فردوسی. بدادمت بیرنج فرزندوار بگیتی تو مانی ز من یادگار. فردوسی. یکی بیرنج و بیدرد و دو بی سختی و بیماری سیم بی ذل و بیخواری چهارم بیغم و شادی. منوچهری. وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم چونست غمی زاهد و بیرنج ستمگر. ناصرخسرو. یک زاهد رنجور و دگر زاهد بیرنج یک کافر شادان و دگر کافر غمخور. ناصرخسرو. - بیرنج گشتن، آسوده و آرام شدن: ز ترکان همه بیشۀ نارون برستند و بیرنج گشت انجمن. فردوسی. ، سلیم. بی آزار و اذیت. که رنج نرساند: بپرسیدشان گفت بیرنج کیست بهر جای درویش و بی گنج کیست. فردوسی. خنک مرد بیرنج و پرهیزگار بویژه کسی کو بود شهریار. فردوسی. تو بیرنج را رنج منمای هیچ همه مردی و داددادن بسیج. فردوسی. رنجه دارنده کم زید چو مگس هست بیرنج از آن زید کرکس. سنائی. ، بیزحمت. بدون مشقت. آسان. سهل. بدون تعب: شهنشاه را کارها ساخته ست در این کار بیرنج پرداخته ست. فردوسی. همی گفت بیرنج تخت این بود که بی کوشش و درد و نفرین بود. فردوسی. که اندر جهان سود بیرنج نیست هم آنرا که کاهل بود گنج نیست. فردوسی. تا نبینی رنج و ناموزی ز دانا علم حق کی توانی دید بیرنج آنچه آن نادان ندید. ناصرخسرو. ترا بیرنج حلوائی چنین نرم برنج سرد را تا کی کنی گرم. نظامی. - بی رنج یافتن، بی زحمت به دست آوردن: چو بی رنج یابی تو بیرنج باش نگهبان این لشکر و گنج باش. فردوسی