دور کردن. دفع کردن. طرد کردن. (ناظم الاطباء). راندن: چندانکه او بمرو رسید کدخدای اورا بازراندند و وزارت بعبدالله بن عزیز تفویض کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 56).
دور کردن. دفع کردن. طرد کردن. (ناظم الاطباء). راندن: چندانکه او بمرو رسید کدخدای اورا بازراندند و وزارت بعبدالله بن عزیز تفویض کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 56).
دفع کردن. دور کردن. بازراندن. (ناظم الاطباء). بازداشتن. (مؤلف) : عاذلانشان از وغا واراندند تا چنین حیز ومخنث ماندند. مولوی (مثنوی دفتر سوم ص 580 سطر 4066). ، تعاقب کردن، کشتن. زراعت کردن، برابر و هموار کردن. (ناظم الاطباء). ذب ّ، واراندن و پژمریدن نبات
دفع کردن. دور کردن. بازراندن. (ناظم الاطباء). بازداشتن. (مؤلف) : عاذلانشان از وغا واراندند تا چنین حیز ومخنث ماندند. مولوی (مثنوی دفتر سوم ص 580 سطر 4066). ، تعاقب کردن، کِشتن. زراعت کردن، برابر و هموار کردن. (ناظم الاطباء). ذَب ّ، واراندن و پژمریدن نبات
پراکندن و متفرق ساختن و دور کردن. (فرهنگ نظام) : برو این اطفال را که بازی می کنند از آنجا بتاران. (فرهنگ نظام). زجر کردن. تار کردن. ترسانیدن. پراکندن: تو همه کلفتها (خادمه ها) ی مرا با بدزبانی می تارانی. رجوع به تار کردن شود
پراکندن و متفرق ساختن و دور کردن. (فرهنگ نظام) : برو این اطفال را که بازی می کنند از آنجا بتاران. (فرهنگ نظام). زجر کردن. تار کردن. ترسانیدن. پراکندن: تو همه کلفتها (خادمه ها) ی مرا با بدزبانی می تارانی. رجوع به تار کردن شود
با نوک ناخنها بسودن تن با کمی سختی آنگاه که در آن خارشی بطبع یا از گزیدن پشه و جز آن پدید آید، حک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع بخارانیدن و خاریدن شود
با نوک ناخنها بسودن تن با کمی سختی آنگاه که در آن خارشی بطبع یا از گزیدن پشه و جز آن پدید آید، حک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع بخارانیدن و خاریدن شود
برانیدن. گاهی بجای بریدن استعمال میشود: دستت را براندی. (یادداشت مؤلف) ، برافراشته. استوار. قائم: پی زنده پیلان بخاک اندرون چنان چون ز بیجاده برپا ستون. فردوسی. مادام که این یکی برجاست آن دگر برپاست. (گلستان) ، مقابل از پا افتاده. قائم: چو برپایی طلسمی پیچ پیچی چو افتادی شکستی هیچ هیچی. نظامی
برانیدن. گاهی بجای بریدن استعمال میشود: دستت را براندی. (یادداشت مؤلف) ، برافراشته. استوار. قائم: پی زنده پیلان بخاک اندرون چنان چون ز بیجاده برپا ستون. فردوسی. مادام که این یکی برجاست آن دگر برپاست. (گلستان) ، مقابل از پا افتاده. قائم: چو برپایی طلسمی پیچ پیچی چو افتادی شکستی هیچ هیچی. نظامی