جدول جو
جدول جو

معنی بادغند - جستجوی لغت در جدول جو

بادغند
(غَ)
بادگیر. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 155 برگ ب). خانه تابستانی. (ایضاً). رجوع بلغات بادرس، بادغد، بادغر، بادغرا، بادغرد، بادغس، بادغن، بادگیر در جای خود شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیدوند
تصویر بیدوند
نوعی سنگ به رنگ های گوناگون و معمولاً سرخ که در طب قدیم برای معالجۀ درد چشم به کار می رفته، شادنه، حجر هندی، شادنج، شادانج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باد گند
تصویر باد گند
در پزشکی ورمی که در خایۀ مرد پیدا می شود، باد خصیه، باد فتق، فتق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادگرد
تصویر بادگرد
تندرو، تیزرو، ویژگی اسب تندرو
رهگذر باد، بادگیر، بادرس، بادخن، خانۀ تابستانی، بادغر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادهنج
تصویر بادهنج
بادآهنگ، دریچه، روزنه، دریچه که برای وزیدن باد باز کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باغند
تصویر باغند
پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادسنج
تصویر بادسنج
خام طمع، خیال باف، خودبین، متکبر، برای مثال جمله نفس های تو ای باد سنج / کیل زبان است و ترازوی رنج (نظامی۱ - ۳۹)، که چند از مقالات آن بادسنج / که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج (سعدی۱ - ۹۰)آلتی برای اندازه گیری فشار باد و سنجش سرعت آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادرنگ
تصویر بادرنگ
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنج، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو، برای مثال بین که دیباباف رومی در میان کارگاه / دیبهی دارد به کار اندر به رنگ بادرنگ (منوچهری - ۶۱)گاهواره، برای مثال ای حبه دزد بوده ز گاواره تا به گور / وی زن به مزد تا به جنازه ز بادرنگ (سوزنی- مجمع الفرس - بادرنگ)اسب راهوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادرنج
تصویر بادرنج
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنگ، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باربند
تصویر باربند
جای بستن بار در سقف اتومبیل یا اتوبوس
باره بند
فرهنگ فارسی عمید
(غَ دَ / دِ)
پنبۀ زدۀ گردکرده ازبرای رشتن و باغنده و بندک و کندش نیز گویند. (سروری)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
جائی را گویند که از همه طرف باد بدانجا آید. (برهان). جائی است که از همه طرف باد بدانجا رسد. (لغت فرس اسدی). جائی که درو باد گذرد و مقامی که در آن باد از هر جانبی برسد و آن عمارتی است مخصوص و مشهور و اصح بادغر است. (آنندراج). جائیست که از همه طرف باد به آنجا رسد. (فرهنگ سروری). بادگیر. (ناظم الاطباء). رجوع به بادرس، بادغر، بادغرا، بادغرد، بادغس، بادغن، بادغند، بادگیر و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 155 شود، حجامت کردن.
لغت نامه دهخدا
(غَ)
بادگیر را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). و رجوع به لغات بادرس، بادغد، بادغر، بادغرا، بادغرد، بادغس، بادغند و بادگیر در جای خود شود.
لغت نامه دهخدا
(غَ)
باغنده. (برهان). پاغنده. (برهان). پنبۀ حلاجی کرده که برای رشتن گلوله کرده باشند. (برهان، ذیل باغنده) (ناظم الاطباء). رجوع به باغنده شود. گلوج. (در تداول مردم قزوین)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
قریه ای از قرای واسط (الانساب سمعانی). تاج الاسلام آنرا از قرای واسط دانسته است. (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(رَ نَنْ دَ / دِ)
نزله بند. معزمی که پاره ای دردها را چون سردرد و غیره با عزیمت علاج کند
لغت نامه دهخدا
(غَ)
بادگیر باشد. (برهان) :
بسا جای کاشانۀ بادغرد
بدو اندرون شادی و نوش خورد.
ابوشکور (از لغت فرس اسدی).
بادگیر خانه ای که از همه طرف باد بآن وزد. (رشیدی). لغتی است در بادگرد یعنی بادگیر و آن مرکب است از باد معروف و غرد که لغتی است که بعض عجمان در گرد خوانند و گرد در لغت عجم مشترک است میان فعل ماضی و اسم مفعول و مصدر و معنی ترکیبی بادغرد، بادگر جاعل باد است و چون مهب باد است به مجاز توان گفت که بادگر است. (رشیدی). خانه تابستانی باشد و نشستنگاه که در زیرزمین سازند چون غرد و بادغرد. (لغت فرس اسدی: بجکم). بادغر. طنبی. (صحاح الفرس). زیرزمین. سردآب. خم. رجوع به شعوری ج 1 ورق 155 برگ ب و فرهنگ جهانگیری و لغات بادرس، بادغد، بادغر، باغرا، بادغس، بادغن، بادغند، بادگیر در جای خود شود، شاشدان. رجوع به بادخایه شود
لغت نامه دهخدا
نوعی از اسباب بازی کودکان که از لاستیک بشکل کره استوانه و غیره سازند و کودکان آن را باد کرده بهوا کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادمند
تصویر شادمند
شاد شادمان
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی است که وزیدن باد را در دریا پیش از وزیدن نماید، و کنایه از شخص خودبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادرنگ
تصویر بادرنگ
ترنج، نوعی از خیار که خیار بالنگ نیز گویند، بالنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باربند
تصویر باربند
آنکه بارها را بندد، نواری که با آن بار را استوار کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارمند
تصویر بارمند
باردار، دارای بار
فرهنگ لغت هوشیار
عمل بادبند عملی که معزمان کنند برای رفع معالجه پاره ای از بیماریها مانند نزله و درد چشم و درد دندان و غیره که گمان میکردند از باد تولید شود. عمل بستن اوجاع و دردها با اوراد و ادعیه و جز آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادرنج
تصویر بادرنج
بالنگ
فرهنگ لغت هوشیار
پنبه حلاجی کرده که برای رشتن گلوله کرده باشند پنبه زده شده غند غنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندبند
تصویر بندبند
جز جز، تکه تکه، قطعه قطعه، پاره پاره، اندک اندک
فرهنگ لغت هوشیار
پنبه حلاجی کرده که برای رشتن گلوله کرده باشند پنبه زده شده غند غنده
فرهنگ لغت هوشیار
نزله بند معزمی که پاره ای دردها را چون سر درد و غیره با عزیمت علاج کند
فرهنگ لغت هوشیار
((بَ))
شبکه ای معمولاً فلزی که روی سقف اتومبیل های غیرباری نصب می کنند و روی آن بار می گذارند، نوار یا ریسمانی که با آن بار را می بندند، طویله یا اصطبل بی سقف که چهارپایان بارکش را در آن جا می بندند، بهاربند
فرهنگ فارسی معین
((کُ نَ))
نوعی اسباب بازی از جنس لاستیک و به شکل کیسه که آن را پر باد می کنند، کیسه ای پر از هوا در ماهیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ژادمند
تصویر ژادمند
جنسی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دادمند
تصویر دادمند
منصف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رادمند
تصویر رادمند
سخاوتمند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بادسنج
تصویر بادسنج
آنمومتر
فرهنگ واژه فارسی سره