جدول جو
جدول جو

معنی بادسنجی - جستجوی لغت در جدول جو

بادسنجی(سَ)
عمل و کیفیت بادسنج. تکبر. غرور. رجوع به بادسنج (مادۀ نخست) شود، بازیچۀ اطفال را گویند و آن چوبی یا چرمی باشد که ریسمانی بر آن بندند و در کشاکش آرندتا صدایی از آن ظاهر گردد و آنرا در خراسان بادفرنگ خوانند. (برهان). بادفر که بازیچۀ کودکان بود خواه چوبی باشد و یا چرمی. (ناظم الاطباء). رجوع به بادآفراه، بادافراه، بادافرا، بادفرا، بادفرنک، بادفرنگ، بادفر، بادفره، بادبرک، بادفرک، بادفر، بادفره، بادبرک، بادبر، بادبره، بادپر، گردنای، پل، گلگیس، خذروف، فرفره، بادفرک، فرفروک، خرّاره، بادبره، پهنه، بهنه، فرموک، فرفر، شیربانگ، دوامه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادانجیر
تصویر بادانجیر
نوعی انجیر که میوه اش نفخ آور و بی مزه است، انجیر بادی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادهنج
تصویر بادهنج
بادآهنگ، دریچه، روزنه، دریچه که برای وزیدن باد باز کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادسنج
تصویر بادسنج
خام طمع، خیال باف، خودبین، متکبر، برای مثال جمله نفس های تو ای باد سنج / کیل زبان است و ترازوی رنج (نظامی۱ - ۳۹)، که چند از مقالات آن بادسنج / که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج (سعدی۱ - ۹۰)آلتی برای اندازه گیری فشار باد و سنجش سرعت آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادرنج
تصویر بادرنج
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنگ، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارسنج
تصویر بارسنج
کسی که بار را وزن می کند، ترازودار، قپان دار، هرچه با آن باری را وزن کنند، ترازو، قپان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادسری
تصویر بادسری
عجب، تکبر، خودخواهی، برای مثال آنکه در او بادسری راه کرد / هم به پریدن سرش آگاه کرد (امیرخسرو۱ - ۱۱۶)، گردنکشی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادساری
تصویر بادساری
سبک سری، غرور، تکبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادسایی
تصویر بادسایی
نخوت، تکبر
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
عمل بادبند. عملی که معزمان کنند برای رفع و معالجۀ پاره ای بیماریها مانند نزله و درد چشم و درد دندان و غیره که گمان میکردند از باد تولید شود. عمل بستن اوجاع و دردها با اوراد و ادعیه و جز آن، قله و بلندی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نوعی از درخت انجیر است که پیش از همه درختان انجیر دهد و انجیر آن کاواک است و حلاوتی چندان ندارد. حکیم خاقانی گفته:
گه ز ناپاکی ز بادنجیر بید انگیختند
گه ز خودرائی ز بیدانجیر عرعر ساختند.
(از انجمن آرا).
رجوع به بادانجیر شود
لغت نامه دهخدا
(دِ کُ)
باد کنج. قولنج و نفخی را گویند که درپشت آدمی بهم رسد و بسبب آن پشت خم گردد. (برهان). قولنجی که در پشت آدمی بهم رسد و بسبب آن پشت خم گردد. (ناظم الاطباء: بادگنجی و باد). قولنج و نفخی را گویند که در پشت آدمی حادث شود و خمیده کند چه کنج بمعنی خمیده پشت باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به شعوری ج 1 ورق 197 شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
فتق. قیله. ادره. (مهذب الاسماء). تن آس. غری
لغت نامه دهخدا
(دِ گُ)
رجوع به باد کنجی شود
لغت نامه دهخدا
کیفیت و حالت بادسار، سبکسری، بادسری، تهور:
کس از بادساری دلاور مباد
که بدهد سر از بادساری بباد،
اسدی،
فکندی بمردی تن اندر هلاک
نه مردیست، کز بادساریست پاک،
اسدی،
چنین گفت کز رای مرد خرد
ره بادساری نه اندرخورد،
اسدی،
آن بادساری از دل بیرون کن
اکنون که پخته گشتی و آهسته،
ناصرخسرو،
ای کرده سرت خو به بی فساری
تا کی بود این جهل و بادساری ؟
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 29)،
تو اندر حصار بلندی و بی در
ولیکن نئی آگه از بادساری،
ناصرخسرو،
هرکه با او بادساری کرد بر روی زمین
گشت در روی زمین از بادساری خاکسار،
امیرمعزی (از آنندراج)،
دادم ببادساری دل را بباد عشق
نشگفت اگر بباد دهد بادسار دل،
سوزنی،
تا بادساریش بسر آید ادب نمای
زآن سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ،
سوزنی،
بتیزدستی نار و بکندپائی خاک
بخاکپاشی باد و ببادساری آب،
خاقانی،
رجوع به بادسار شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نوعی از درخت انجیر است که پیش از همه درختان میوه دهد و انجیر آن کاواک و پرباد میباشد. (برهان) (جهانگیری). انجیر بادی. قسمی از درخت انجیر که پیش از سایر درختان انجیر بار آورد و انجیر آن کاواک و کم شیرینی است. (ناظم الاطباء) :
گه ز ناپاکی ز بادانجیر بید انگیختند
گه ز خودرائی ز بیدانجیر عرعر ساختند.
خاقانی (از آنندراج) (از جهانگیری) (از شعوری) (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
منسوب به باسند
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
خانواده ای از ملوک فارس که ساسان جد اردشیر ساسانی از آن خانواده زن گرفته است. (کامل ابن اثیر ج 1 ص 167)
لغت نامه دهخدا
(سَ جِ)
بارسنج. بارسنجین. (دمزن). رجوع به بارسنج و ناظم الاطباء: بارسنج و شعوری ج 1 ورق 179 برگ ب شود، به رنگ بارفتن، سپید تیره که کمی به کبود زند
لغت نامه دهخدا
(سَ)
گیاهی است که آنرا آفتاب پرست گویند. بتازی خبازی و خباز و شکاعی و هندیش هلهل نامند. (آنندراج). نام گیاهی است که آنرا آفتاب پرست گویند. و به هندیش هلهل نامند. (هفت قلزم). آفتاب گردان (در تداول). بهندی هلهل. (دمزن) ، بازیچۀ اطفالست و آن پوست پاره ای باشد مدور که ریسمانی در آن گذارند و در کشاکش آورند تا بگردش درآید و صدائی از آن ظاهر شود. (برهان). رجوع به بادآفراه، بادافراه، بادفرا، بادفراه، بادفرنک، بادفرنگ، بادفر، بادفره، بادبرک، بادفرک، بادبر، بادپر، بادبره، بهنه، پهنه، فرموک، فرفروک، گردنای، فرفره، فرفر، شیربانگ، خذروف، خراره، دوامه، پل، گلگیس شود، کسی که قادر بکار کردن نباشد و لاف و گزاف گوید. (شعوری ج 1 ورق 160). کسی که حرف بسیار زند و هیچ کار از او نیاید. (رشیدی). کسی که فخر کند و منصب خود بر مردم عرض کند و بعربی فیّاش و بدین معنی بعضی بادبر گفته اند. (رشیدی). رجوع به بادغن، بادفر، بادبر، بادپر، بادفروش، بادپران، بادفراه، بادخوان شود، بمعنی بادپره یعنی تراشۀ چوب که در وقت تراشیدن چوب ریزند، گفته اند. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
عمل بار سنجیدن. قپان کردن بار. توزین کردن بار. وزن کردن بار
لغت نامه دهخدا
(بُ سَ)
ژرف نگری. نکته سنجی. دقت. عاقبت اندیشی:
کسانی که از بازوی چاره سنج
ز بنیادسنجی کشیدند رنج.
امیرخسرو (از آنندراج) ، کلمه تعجب. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(طُ رُ)
قریه ای است نزدیک قفص از نواحی بغداد که ابونواس از آن یاد میکند در این شعر:
و باطرنجی فالقفص ثم الی
قطربل مرجعی و منقلی.
(از معجم البلدان و مراصدالاطلاع) ، باریک بین. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
آلتی است که وزیدن باد را در دریا پیش از وزیدن معین کند و درجۀ آن را مشخص نماید. (انجمن آرا). میزان الریاح. آلتی است که برای شناختن سنگینی و فشار و اندازه گیری ارتفاع هوا به کار میرود و بوسیلۀ آن میتوان بطور تخمین تغییرات جوی را پیش بینی کرد. بادسنج نخستین بار در 1643 میلادی بتوسط توری چلّی شاگرد گالیله اختراع شد، بازیچۀ اطفال است و آن پوست پاره ای باشد مدور که ریسمانی در آن گذرانند و در کشاکش آورند تا بگردش درآید و صدایی از آن ظاهر شود. (برهان: بادآفراه و مترادفات آن). و بادبر را گویند و آن چوبی باشد تراشیده که اطفال ریسمانی در آن می پیچند و ازدست رها میکنند تا بر روی زمین گردان شود. (برهان) .یکی از بازیچه های اطفال که بهندی پهرکی گویند و آنرا از کاغذ میسازند. (غیاث). بازیچۀ اطفال که آنرا فرفره گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). فرفره. (شعوری ج 1 ورق 160). چوبکی یا چرمی مدور که میان آن سوراخ کنند و ریسمانی در آن گذارند و چون بکشند بگردش درآیدو بعربی خذروف خوانند. چیزی که از چوب تراشند و اطفال ریسمانی بر آن پیچند و از دست گذارند تا بر زمین گردان شود و گردنا نیز گویند. (رشیدی) :
چرخ نارنج گون چو بازیچه
در کف هفت طفل جان شکر است
بدو خیط ملون شب و روز
در کشاکش بسان بادفر است.
خاقانی.
یرمع. (اقرب الموارد). بادفر که بازیچۀ اطفالست. خرّاره. (از اقرب الموارد). چوبی باشد مدور که ریسمانی بر آن بندند و در کشاکش آرند تا از آن صدا برآید و بفارسی بادفرنگ گویند. (منتهی الارب). دوّامه. (اقرب الموارد). کره مانندی است چوبین که طفلان بدان بازی کنند، می افکنند آنرا بر زمین، پس میگردد و آواز میکند و بفارسی بادپر است. مرصاع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چرمی را نیز گفته اند مدور که ریسمانی بر آن گذارند و در کشاکش آورند تا از آن صدایی ظاهر گردد. (برهان) (ناظم الاطباء). چرمی باشد مدور به دو سوراخ که برشته سفته بدو دست در کشاکش آرند. (غیاث). بازیچۀکودکان از چرم مدور، بفارسی بادفر گویند. خذره. چرمی مدور که کودکان ریسمانی در آن کرده در کشاکش آرند تا از آن صدا برآید و بفارسی بادفر گویند. قرصافه. بادفر، بازیچه ای است مر کودکان را از چرم مدور و جز آن که گرد گردد. (منتهی الارب). رجوع به بادآفراه و مترادفات آن و بادافراه، بادافرا، بادفراه، بادفرنگ، بادفره، بادبر، بادبره، بادبرک، بادفرک، فرفر (ف ف / ف ف ) ، فرموک، فرفروک، فرفره (ف ف ر / ف ف ر / ر) ، بهنه، پهنه، گردنای، شیربانگ، گلگیس (گناباد) ، پل، خرّاره، دوامه، خذروف شود، کاغذ باد که اطفال ریسمانی بر آن بندند و بر هوا کنند. (رشیدی)، بمعنی خشت باد است و آن بادزنی باشد بزرگ که از سقف خانه آویزند و در کشاکش آورند تا باد بهمه جای خانه برسد. (برهان). بادبیزن بزرگ که بریسمان بسته بسقف بیاویزند وبجنبانند. (شرفنامۀ منیری). بادزنی از گلیم که در سقف خانه آویزند و ریسمانی بر کمر آن بندند که چون آنرا بکشند آن گلیم بر آن خانه باد زند. (آنندراج) (انجمن آرا). بادبیزن بزرگ که از سقف خانه آویزند. (فرهنگ سروری). بادزن و خشت باد. (شعوری ج 1 ورق 160). بمعنی بادزن که از سقف خانه آویزند. (رشیدی). بادریه که عبارت از بادزن بزرگی باشد که از سقف خانه آویزندو چون آن را در کشاکش آورند باد وزیدن گیرد. (ناظم الاطباء). رجوع به بادریه، خشت باد، بادزن، بادبیزن شود
لغت نامه دهخدا
مردم متکبر و خام طمع را گویند. (برهان). متکبر. (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا). معجب و متکبر. (فرهنگ شعوری ورق 153 ص آ). خام طمعی. متکبر. (سروری). متکبر و خام طمع. (ناظم الاطباء). بادپیما. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 74). مردم خام طمع. (برهان) (غیاث) (شعوری ج 1 ورق 153 ص آ). مرد خام کار. (آنندراج). رجوع به باد پیمودن شود:
جانشان گران چو خاک و سر بادسنجشان
بی سنگ چون ترازوی یوم الحسابشان.
خاقانی.
جمله نفسهای تو ای بادسنج
کیل زیانست و ترازوی رنج.
نظامی.
که چند از مقالات آن بادسنج
که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج.
سعدی (بوستان).
بود یکی هرزه گر و بادسنج
برده بسی در طلب گنج رنج.
میرنظمی (از شعوری).
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ابوالمؤید مفتی بن محمد بن عبدالله باسندی محدث بود و از ابوالحسین محمد بن حسن اهوازی کاتب روایت دارد. (از معجم البلدان). در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بادساری
تصویر بادساری
سبکسری، باد سری
فرهنگ لغت هوشیار
عمل بادبند عملی که معزمان کنند برای رفع معالجه پاره ای از بیماریها مانند نزله و درد چشم و درد دندان و غیره که گمان میکردند از باد تولید شود. عمل بستن اوجاع و دردها با اوراد و ادعیه و جز آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادرنج
تصویر بادرنج
بالنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارسنج
تصویر بارسنج
قپاندار، اسبابی که با آن بار را وزن کنند
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی است که وزیدن باد را در دریا پیش از وزیدن نماید، و کنایه از شخص خودبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادسایی
تصویر بادسایی
تکبر، نخوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادسنج
تصویر بادسنج
((سَ))
ابزاری برای اندازه گیری شدت و سرعت باد، کنایه، از، بیهوده کار، یاوه گو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادسنج
تصویر بادسنج
آنمومتر
فرهنگ واژه فارسی سره
بادنما
فرهنگ واژه مترادف متضاد