جدول جو
جدول جو

معنی باخرز - جستجوی لغت در جدول جو

باخرز
(خَ)
ناحیه ایست دارای قریه های بزرگ که قصبۀ آن مالین است بین نیشابور و هرات. و اصل آن به پهلوی بادهرزه باشد زیرا محل وزش بادهاست و دارای 168 قریه است. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع). نام قصبه ایست در خراسان. (برهان) (فرهنگ نظام). نام قصبه ایست از خراسان در طرف مشرقی هرات واقع و مسکن ایل هزار (هزاره) است و از آنجاست شیخ سیف الدین از مشایخ صوفیه. (آنندراج) (انجمن آرا) نام شهری. (شرفنامۀ منیری). ولایتی است از اقلیم چهارم و ولایتی بسیار دارد و معتبراست و در مجموع مواضع باغات انگور و میوه فراوان باشد بتخصیص قصبۀ مالان که جای عظیم و پرنزهت است و خربزۀ بلند در جمیع خراسان مشهور است. (نزههالقلوب چ لیدن ج 3 ص 151). ناحیۀ بزرگیست میانۀ نیشابور و هرات مشتمل بر قرای کثیره. اصل این لفظ بادهرزه بوده زیرا که جای وزیدن و هبوب ریاح است، گویند صد و شصت و هشت پارچه دیه و دارالحکومۀ آن مالین است. جماعت کثیری از علمای فقه و ادب و شعر منسوب باین ناحیه میباشند و از آن جمله یکی علی بن حسن بن باخرزی صاحب کتاب دمیهالقصر است و پدر او نیز مرد فاضلی بوده. (مرآت البلدان ج 1 ص 150). یکی از ولایات پارت قدیم بوده است. (ایران باستان ص 2186). این ولایت از شمال محدود است به جام و از مشرق به هریرود و از مغرب به ترشیز و از جنوب به قاینات. باخرز ظاهراً در اصل بادهرزه بوده زیرا که در محل وزیدن بادهای سخت واقع شده و قرای متعدد حاصلخیز دارد. و جمع کثیری از علما منسوب باین ناحیه اند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 197). ناحیۀ بزرگی است در بین هرات و نیشابور و بقول یاقوت حموی از168 پاره ده مرکب بوده، اینجا مسقط رأس تعدادی از علما و ادبای بزرگ بوده مانند علی بن حسن باخرزی صاحب دمیهالقصر و غیره. (قاموس الاعلام ترکی) :
... گه بباخرز و گه به باوردم
گه به گرگانج و گه بگرگانم.
روحی ولوالجی (از لباب الالباب چ لیدن ج 2 ص 167).
دی مرا گفت مردکی در بلخ
من ترا دیده ام نه از قوطی
گفتمش نی ز جام و باخرزم
مردکی شاعر و نه از لوطی.
کوشککی قاینی (از لباب الالباب چ لیدن ج 2 ص 174).
از آنجا سوی موقان سر بدر کرد
ز موقان سوی باخرزان گذر کرد.
نظامی.
دیگر کسی از حضرت او مأیوس بازگشته استماع نرفته بود مگر شخصی از مالین باخرز در آفاق مشهور کرد که من گنجی یافته ام و با هیچ کس نخواهم گفت تا وقتی که چشم من بجمال قاآن روشن شود. (جهانگشای جوینی چ لیدن ج 1 ص 178). و رجوع به ج 2ص 26 همین کتاب و مجمل التواریخ گلستانه ص 309 و تاریخ غازانی ص 85 و مجالس النفائس ص 52، 74، 249 و فهرست حبیب السیر چ خیام ج 1 و 4 شود.
از آنجا (اخلاط) ببردع و بیلقان و باخرزان رفت (هشام بن عبدالملک مروان) و بحرب بستد از باخرزان دو نوبت لشکر خرزی بر شبیخون کرد و دو نوبت بر خاقان جنگ کرد، دوم شکست بر خاقان افتاد. (تاریخ گزیده چ عکسی لندن ص 282). و شاه سنجان در سنجان است و سلطان سلیمان در ولایت باخرز و در جانب قبلی طوس. (نزهه القلوب چ لیدن ج 3 ص 151). و رجوع به ص 177 همین کتاب شود.

رود باخرز، از شعب هریرود است و از شمال جام گذشته در تومان آقا وارد هریرود میشود، مزید مؤخر اسماء و آن همان بد (پهلوی پت) است: آذرباد (نام موبد) . گل باد:
سپهبد گزین کرد گلباد را
چوگرسیوز و جهن و پولاد را.
فردوسی
کوههای باخرز، در مشرق شاهرود و جنوب دشت اسفراین واقع و از شعب کوههای واقع بین درۀ گرگان و تجن محسوبست که با جبال هشتادان و خراسان در مشرق افغانستان پیش رفته و به هندوکش می پیوندد
لغت نامه دهخدا
باخرز
مقامی از موسیقی، گوشه ای از چهل و هشت گوشه موسیقی قدیم
تصویری از باخرز
تصویر باخرز
فرهنگ لغت هوشیار
باخرز
((خَ))
مقامی از موسیقی
تصویری از باخرز
تصویر باخرز
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باارز
تصویر باارز
ارجمند، گران بها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارز
تصویر بارز
نمایان، آشکار، ظاهر، هویدا، کنایه از مهم
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
از بلوکات ولایت باخرز و خواف خراسان. عده قرا: 30. مساحت: 36 فرسخ، مرکز: مشهدریزه، حد شمالی: تربت شیخ جام، شرقی: پایین ولایت، جنوبی: پایین خواف، غربی: بالاولایت باخرز. (از جغرافیای سیاسی کیهان). نام یکی از دهستانهای بخش طیبات (تایباد) شهرستان مشهد با 30 آبادی و حدود 1330 تن جمعیت. حدود: از شمال به دهستان شهرنو. از جنوب به دهستان پایین ولایت. از خاور به کوه بیزک و از باختر به کوه باخرز. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سیف الدین ابوالمعالی سعید بن مطهربن سعید باخرزی حنفی، مشهور بشیخ العالم. در 9 شعبان سال 586 هجری قمری در باخرز متولد شد و پس از تحصیل فقه و حدیث و قرائت در نزد مشاهیر علماء آن عصر مانند شمس الائمۀ کردری و جمال الدین احمد محبوبی بخاری و رشیدالدین یوسف فیدی و شهاب الدین عمر سهروردی بالاخره بخوارزم بخدمت شیخ نجم الدین کبری رسید و دست در دامن ارادت او زد و بدستور او بخلوت و ریاضت اشتغال جست و سپس شیخ نجم الدین کبری او را ازبهر تعلیم و ارشاد خلق ببخارا روانه گردانید و او در آنجا توطن اختیار نمود و همواره اوقات خود را به افاضۀ علم و تربیت مستعدین میگذرانید تا بالأخره در همانجا در 25 ذی القعده سال 659 وفات یافت و در فتح آباد از قرای حومه بخارا مدفون شد و مرقد او که به امر امیرتیمور گورکان در سال 788 هجری قمری بقعه و بارگاهی عالی بر آن ساخته اند هنوز در آنجا زیارتگاه عمومی است، شیخ مزبور معاصر منکوقاآن و هولاکوخان بوده و از قرار تقریر تاریخ جهانگشای جوینی که در حیات خود شیخ (حدود سنۀ 658) تألیف شده سرقویتی بیکی مادر دو پادشاه مزبور هزار بالش نقره (هر بالش پانصد مثقال است) برای او ببخارا فرستاد تا در تحت نظر او مدرسه ای در آن شهر بنا نمودند وچندین ده خریده بر آن وقف کردند و مدرسان و طلاب علم در آن بنشاندند. شیخ سیف الدین را سه پسر بوده است: بزرگتر جلال الدین محمد که در 16 جمادی الاولای سنۀ 661 در چندفرسخی بخارا کشته شد، و میانه، برهان الدین احمدکه در مراجعت از حج در سنۀ 658 بکرمان آمده در آنجا در کنف حمایت عصمهالدین قتلغ ترکان خاتون از ملوک قراختای کرمان (655- 681) سکنی اختیار نمود و در سنۀ 696 وفات یافت، پسر این برهان الدین احمد ابوالمفاخر یحیی در سنۀ 712 از کرمان ببخارا آمد و ترتیب سفره و خرقه و حجرات فقرا بر سر تربت شیخ سیف الدین او نهاد و در سنۀ 736 وفات یافت و در همان فتحاباد مدفون شد، و این ابوالمفاخر یحیی هموست که ابن بطوطه در شهور سنۀ 733 یا 734 که ببخارا رسیده بود در همین فتح آباد او را ملاقات کرد، و شرح ممتعی از پذیرائی و ضیافتی که او از وی نموده در سفرنامۀ خود نگاشته است، و پسر سوم شیخ سیف الدین باخرزی مظهرالدین مطهر است که از سوانح احوال او چندان اطلاعی نداریم. رجوع شود به تاریخ جهانگشای جوینی ج 3 ص 9، جامع التواریخ چ طهران ج 2 ص 172، سمط العلی للحضره العلیا در تاریخ قراختائیان کرمان ورق 93 ب، تاریخ گزیده 791، یافعی ج 4 ص 151، ابن بطوطه ج 1 ص 238، جواهر المضیئه ج 1 ص 249، 337، ج 2 ص 56، 82، 136، 233، 285، 368، 374، مزارات بخارا تألیف احمد بن محمود معروف به معین الفقرا در حدود 814 هجری قمری نسخۀ مدرسه سپهسالار تهران ورق 20، مجمل فصیح خوافی در حوادث سنوات 576، 646، 648، 658، 660، 696، نفحات ص 493، 496، حبیب السیر جزو 1:3:36، مجالس المؤمنین ص 438 در اواخر مجلس دهم استطراداً، ریاض العارفین ص 84، مجمعالفصحا ج 1 ص 242، طرایق الحقایق ج 2 ص 152 و ج 3 ص 326. (شدالازار حاشیۀ ص 121، 122) : در وقت شیخ عالم شیخ سیف الدین باخرزی قدس الله روحه همین نوع قصه واقع شده است. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 97). بر کنار آن جوی که در مقابلۀ مزار شیخ سیف الدین باخرزیست. (همان کتاب ص 109)
لغت نامه دهخدا
(شی شَ / شِ خَ)
سپید. (آنندراج) (کشف اللغات)
لغت نامه دهخدا
(عَ یِخَ)
ابن حسن بن علی بن ابی الطیب باخرزی سخنی شافعی، مکنّی به ابوالحسن. رجوع به ابوالحسن باخرزی وابوالحسن (علی بن حسن...) و علی (ابن حسن...) شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ابن حسن بن علی بن ابی طالب باخرزی سخنی شافعی، مکنی به ابوالحسن. رجوع به ابوالحسن باخرزی و ابوالحسن علی بن حسن... و مآخذ ذیل شود: معجم المؤلفین ج 7 ص 65 و وفیات الاعیان ابن خلکان ج 1 ص 454 و معجم الادباء ج 13 ص 33 و طبقات الشافعیۀ سبکی ج 3 ص 298 و النجوم الزاهرۀ ابن تغری بردی ج 5 ص 99 و شذرات الذهب ابن عماد ج 3 ص 327 و البدایۀ ابن کثیر ج 12 ص 112 و مفتاح السعادۀ طاش کبری ج 1 ص 213 و مرآهالجنان یافعی ج 3 ص 95 و کشف الظنون ص 761و سایر صفحات و المخطوطات العربیۀ کورکیس عواد ص 56و مخطوطات الموصل جلی ص 53 و مکتبهالمجلس النیابی ص 22 و فهرس المخطوطات المصوره سید ج 2 ص 62 و هدیه العارفین ج 1 ص 629 و سیرالنبلاء ذهبی ج 11 ص 229 و الوافی صفدی ج 12 ص 26 و ذیل تاریخ بغداد ابن نجار ج 10 ص 207 و طبقات الشافعیۀ اسنوی ص 41 و فهرس المؤلفین بالظاهریهو مناقب الشافعی و طبقات اصحابه من تاریخ الذهبی
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ مَ)
شیخ ابوالمعالی، سیف الدین مظهر باخرزی. ملقب به شیخ العالم و در سلک خلفاء شیخ نجم الدین کبری منتظم است. با منکوقاآن معاصر بود و سورقبی بیکی والدۀ منکوقاآن با آنکه متابعت ملت مسیحا علیه السلام میکرد در ایام دولت پسر هزار بالش نقره ببخارا که مسکن شیخ سیف الدین بود فرستاد تا مدرسه ای ساخته مستغلات خریدند و برآن بقعه وقف کردند وتولیت آن مدرسه و موقوفات آنرا بشیخ تفویض فرمود و در نفحات مسطور است که روزی شیخ سیف الدین بسر جنازه درویشی حاضر گشت گفتند شیخنا تلقین فرمائید، در پیش روی میت بایستاد و زبان به ادا این رباعی برگشاد:
گر من گنه جمله جهان کردستم
لطف تو امید است که گیرد دستم
گفتی که بوقت عجز دستت گیرم
عاجزتر از این مخواه کاکنون هستم.
وفات شیخ سیف الدین بعد از فوت منکوقاآن بسه سال فی شهور سنه ثمان و خمسین و ستمائه (658 هجری قمری) بوقوع پیوسته و مرقد منورش در بخارا مشهور است. رجوع به حبیب السیر 2 ص 21 و 22 شود
لغت نامه دهخدا
(سُ قُ)
دهی است از دهستان شهر نوبالا ولایت باخرز. دارای 420 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، بنشن و شغل اهالی زراعت، مالداری وقالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شیخ سیف الدین. یکی از مشایخ اسلام است. وفاتش در سنۀ ثمان و خمسین و ستمائه (658 هجری قمری) بعهد هولاکوخان و در آنجا (باخرز) مدفونست. سخنان شورانگیز دارد و او را شیخ عالم میگویند. بیت:
ای مردان هو، و ای جوانمردان، هو
مردی کنید و نگاه دارید سر کو (کذا)
ور تیر آید چنانکه بشکافد مو
زنهار که از دوست نگردانی رو.
(تاریخ گزیده چ عکسی لندن ص 789، 791)
لغت نامه دهخدا
(جُدْ دی)
اسماعیل الباخرزی از شعرای باخرز است و عوفی در لباب الالباب آرد: الاجل تاج الدین اسماعیل باخرزی که از اکابر و اعیان باخرز بود و ذات او مجمع فضایل و مفاخر هر جوهر نادری که از قعر بحر خاطر جوهری ضمیر او در سلک کلک کشیدی، لؤلؤ لالا بودی و هر معنی بکر که نتیجۀ بنات فکر او بودی بانگشت احتقار در دیدۀ ابکار جنان و دلبران جهان زدی این غزل از لطف لفظ او نمونه ای است و از گل چمن فضل او گونه ای می گوید:
غزل
تا خبر وصل آن نگارنیاید
گلبن امید من ببار نیاید
تا که نیاید نگار من بکنارم
حسرت و درد مرا کنار نیاید
تا سر آن زلف بی قرار نگیرم
در دل بی صبر من قرار نیاید
تا که ورا در بر استوار نگیرم
زندگی خویشم استوارنیاید
جان وجوانی مرا ز بهر تو بایست
بی تو کنون هر دوم بکار نیاید
چشم ندارم بروزگار وصالت
بخت من این روز و روزگار نیاید
از تو و هجر تو زینهار نخواهم
کز تو و هجر تو زینهار نیاید.
غزل
تا بکوی تو ره گذر دارم
کافرم گر ز خود خبر دارم
دل ربودی و قصد جان داری
رسم و آیین تو زبر دارم
غمت از جان من نخواهد برد
غمت از جان عزیز تر دارم
جز غم عاشقی و تنهایی
صد هزاران غم دگر دارم
ابلهی بین که باضعیفی خویش
دست با چرخ در کمر دارم
نه باندازۀ سری که مراست
بسر تو که درد سردارم
من بیچاره می نیارم گفت
آنچه زین چرخ چاره کر دارم
در هنر گرچه عالمی دگرم
عالمی خصم بی هنر دارم
#
و این قطعه در حق گران جانی گفته است:
چونت بخوانم نیائی اینست حماقت
چونت نخوانم بیایی اینست گرانی
دعوی دانش کنی همیشه ولیکن
هیچ ندانی همی که هیچ ندانی.
#
چو روی خوب ترا بینداین دو چشم رهی
پر آب گردد گویی همی سحاب شود
که هست روی تو خورشید و هر که در خورشید
نگه کند بزمان چشم او پر آب شود.
#
و این چند رباعی از کارگاه ضمیر او ببارگاه تقریر رسیده است که میگوید:
ای دوست اگر داد کنی ور بیداد
تن درهمه کارهات در خواهم داد
جانم نشود مگر بدیدار تو شاد
روزی که ترا نبینم آن روز مباد.
#
در عشق تو خون خوردن و غم سود نداشت
در صبر گریختیم هم سود نداشت
هر حیله که آدمی تواندکردن
من با تو بکردم ای صنم سود نداشت
#
چاکر چو همه نقش خیال تو نگاشت
این فرقت دردناک را چشم نداشت
آسوده بدم با تو فلک نپسندید
خوش بود مرا با تو زمانه نگذاشت.
#
دل را چه دهم فریب چندین بسخن
چون کار مرا نه سرپدید است و نه بن
در سال نو از رفته قیاسی می کن
سال نو و صد هزار اندوه کهن.
#
چون دید مرا یار سراسیمه و سست
وزجان و جهان هر دو برون آمده چست
گفتا نه ز من شنیده بودی ز نخست
کاندیشۀ چون منی نه اندازۀ تست.
#
ابریست که جز بلا نبارد غم تو
زهریست که تریاک ندارد غم تو
در هر نفسی هزار محنت زده را
بیدل کند و ز جان برآرد غم تو.
#
چون دست اجل جان شکر آید غم تو
چون پای قضا در بدر آید غم تو
وآن روز که گویم بسر آید غم تو
سر برزند از زمین بر آید غم تو
#
جان گر زغمت چو ابر بهمن گرید
وزرنج بصد هزار شیون گرید
کو دشمن من تا بمن اندر نگرد
پس بنشیند بدرد و بر من گرید.
#
نزدیک من ای راحت جانم که تویی
تو آمده ای و من بدانم که تویی
آخر بر من سوختۀ ساخته دل
چندان بنشین که من بدانم که تویی.
و چون شهاب الدین ابوالحسن طلحه بعالم
بقا رفت این رباعی در مر ثیت او گفته است:
جانی که مرا بی تو به مرگ ارزانیست
گر هست درین تنم ز بی فرمانیست
دانی که مرا پس از تو، ای راحت جان
با درد تو زیستن ز بی درمانیست
(لباب الالباب چ گیب ج 2 صص 156159).
آتشکدۀ آذر در ترجمه احوال وی آرد: تاج الدین اسماعیل باخرزی از احوالش چیزی معلوم نشده و ازافکارش نیز شعری سوای این رباعی بنظر نرسیده اضطراراً نوشته شد و بسیار بد فرموده اند:
ای دوست اگر داد کنی ور بیداد
تن در همه شیوه هات در خواهم داد
جانم نشود مگر بدیدار تو شاد
روزی که ترا نبینم آنروز مباد.
رجوع به آتشکدۀ آذر چ بمبئی ص 67 (ذیل شعرای جام) شود
لغت نامه دهخدا
(جُلْ مُ)
شرف الدوله و الدّین محمد بن حسن. از وزرای قرن هفتم، معاصر عوفی. وی در لباب الالباب در ترجمه احوال ابوالقاسم علی ابن الحسن بن ابی طیب الباخرزی آرد:... در تاریخ سنۀ ثمان و ستین و اربعمائه بود و اشعار تازی اوبسیار است در غایت سلاست و نهایت لطافت و در این وقت در خدمت صدر اجل کبیر تاج الملک شرف الدوله والدین عمده الوزرا محمد بن حسن رفعالله قدره بودم که دیوان شعر تازی او که موسوم است به الاحسن فی شعر علی بن الحسن مطالعه افتاد... (لباب الالباب چ اوقاف گیب ج 1 ص 69)
لغت نامه دهخدا
(وَ یَ تِ خَ)
بلوکی از ولایت باخرز و خواف. شمارۀ قرای آن 21 و مساحتش 44 فرسنگ مربع است و مرکز آن قصبۀ طیبات است. این ناحیه از شمال به پائین جام و از مشرق به مرز افغانستان و از جنوب به پائین خواف و از مغرب به بلوک میان ولایت باخرز محدود است
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حَ سَ نِ خَ)
علی بن الحسن بن ابی علی بن ابی الطیب الباخرزی. شاعر مشهور. او در جوانی مشتغل بفقه مذهب امام شافعی و تلمیذ شیخ ابومحمد الجوینی والد امام الحرمین بود. پس شروع بفن کتابت کرد و بدیوان رسائل راه یافت و در صروف دهر نشیب و فراز بسیاردید و در سفر و حضر بعجایب روزگار آشنا گشت و جنبۀادب او بر فقاهت بچربید و بعربیت و شعر مشهور گشت ودیوان شعر او مجلدی بزرگ است و کتاب دمیهالقصر و عصره اهل العصر تصنیف کرد و آن ذیل یتیمۀ ثعالبی است در ترجمه حال عده ای کثیر از ادبا و شعرا و جز آن. وابوالحسن علی بن زید البیهقی را بر کتاب او ذیلی است مسمی به وشاح الدمیه و او در مجلس انسی به سال 467 هجری قمری در باخرز کشته شد و خونش هدر و پایمال گشت
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ابونصر احمد بن حسین. ادیبی موجه بود. صاحب دمیهالقصر درباره وی گوید ابونصر از مفاخر باخرز است، او را شعر لطیف و ادبی نغز بود. امیر بیغوا حسن بن موسی در خراسان وی را بوزارت برگزید و در قریۀ بنداشیر کشته شد. (الاعلام زرکلی ج 1 ص 37)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نام اسب بیهس جرمی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
آب دهنده زراعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اویار. (آبیار) ، گاه از این باد که فعل مضارع است ترکیباتی ساخته میشود ازقبیل زنده باد. پاینده باد. مبارک باد. همیشه باد. جاوید باد. لعنت باد. مرده باد. آباد باد. آفرین باد. نیست باد:
همیشه سر تختش آباد باد
وزو جان آزادگان شاد باد.
فردوسی.
وزو باد بر شهریار آفرین
که زیبای تاجست و تخت و نگین.
فردوسی.
امیر گفت خواجه را مبارک باد خلعت وزارت. (تاریخ بیهقی). در این حضرت بزرگ که همیشه باد، بزرگانند. (تاریخ بیهقی).
که لعنت برین نسل ناپاک باد
که نامند و ناموس و زرقند و باد.
سعدی (بوستان).
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نام شهر و کوهی است بکرمان که به جبال بارز معروف است. رجوع به جبال بارز شود. نام شهریست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نمایان شونده. (از منتهی الارب). ظاهر و پیدا شونده و آشکارا. (غیاث) (آنندراج). ظاهر و آشکارا و نمایان و هویدا. (ناظم الاطباء) (دمزن). نمودار. روشن. پدیدار. پدیدشونده. ظهورکننده. لامح. رجوع به بارز شدن شود.
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
دهی از دهستان سورسور بخش کامیاران شهرستان سنندج در 42هزارگزی شمال خاوری کامیاران، یک هزارگزی شمال رود خانه گاورود. کوهستانی، سردسیر. دارای 177 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه است. محصول آن غلات، لبنیات، توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
چینه. لاد. رهص. (دهار). در نسخۀ خطی دهار چنین است. محتمل است باخزه باشد. رجوع به باخه زن و باخسه شود، بیهوده، عبث، باطل بنظر آمدن:
جهان تاختن بازباد آمدش
خطرناکی رفته یاد آمدش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
پرقیمت. گرانبها. ارجمند:
یکی را ز گردنکشان مرز داد
سپه را همه چیز باارز داد.
فردوسی.
ورا زود سالار لشکر کنیم
بدین مرز باارز مهتر کنیم.
فردوسی.
برین مرز باارز آتش بریخت
همه خاک غم بر دلیران ببیخت.
فردوسی.
پس او نبرده فرامرز بود
که با فر و با برز و باارز بود.
فردوسی.
بدین مرز باارز یار توام
بهر نیک و بد دستیار توام.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ابوالحسن، علی بن الحسن بن ابی الطیب (437 هجری قمری / 1074 میلادی). مورخ، و از ادباء و شعراء و نویسندگان و از مردم باخرز خراسان است ودر اندلس کشته شد. از دبیران بود، اطلاعاتی از فقه وحدیث داشت. او راست: دمیهالقصر و عصره أهل العصر، نسخۀ خطی که در آن شرح ادبای عصر خویش را آورده است ونیز او را دیوانی است. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 664). وعوفی آرد: الرئیس الشهید ابوالقسم علی بن الحسن بن ابی طیب الباخرزی. حسن خلق و عالی سخن بود، آسمان مجد وبزرگی و آفتاب فضل و بزرگواری، عرصۀ فصاحت او با فساحت و شیوۀ دست راد او بذل و سماحت، نظم او از مقام ایام جوانی خوشتر و نثر او از طراوت عهد شباب دلکش تر، در میدان بیان سابق و بر فضلاء جهان فایق، در هر دو قلم در عالم علم گشته و بهر دو زبان از فضلاء زمان قصب سبق درربود و برهان فضل و شاهد بزرگی او کتاب دمیهالقصر است که جمع آورده است بلغت عربی و در معنی این تألیف داد سخن داده است و از رگ اندیشه خون چکانیده هر خاطری که سکندروار در سواد حروف آن بیاض جولان کند همه پر درر و جواهر گردد و هر ناقد که آن نقود رایج را بر محک سواد قلب زند همه عیار آب زر یابد و در اقبال سن ّ شباب کاتب حضرت سلطان رکن الدین طغرل بک بود و در آن خدمت محلی عالی و رتبتی سامی داشت، اسبابی مهیا و عیشی مهنا و چون ببصر ثاقب و بصیرت ناقد بدید که همه سعادتها در عزلتست که تمامت عزّ و تتمۀ دولتست انزوا اختیار کرد و عزلت گزید و دست از کار بکشید و روز و شب با حریفان اهل و ظریفان بافضل بمعاقرت عقار و معاشقت دلدار مشغول شد و میان او با پیوندوالی ابخاز که نام آن ماه بود بدو پیوند افتاد:
عشق آمد و کرد خانه خالی
برداشته تیغ لاابالی.
و آن پیوند بند راه عافیت او شد و عاقبت سر در کار دل کرد و تیغ آن ظالم بخون او رنگین شد و چنان هنرمند نیک سخن را چشم بد دریافت و ماه آسمان هنر او بخسوف مبتلا شد و حدوث این حادثه در تاریخ سنۀ ثمان و ستین و اربعمائه (468) بود و اشعار تازی او بسیار است در غایت سلاست و نهایت لطافت و درین وقت در خدمت صدر اجل کبیر تاج الملک شرف الدوله والدین عمدهالوزرا محمد بن حسن رفعاﷲ قدره بودم که دیوان شعر تازی او که موسومست بالاحسن فی شعر علی بن الحسن مطالعه افتاده بود و از آن لطایف اقتباس میرفت که ناگاه آفتاب جلال صدر کبیر ملک النواب نصیرالملک طلوع کرد آن نسخه بخدمت او پیش کشید و از آنجا بیتی چند تازی به خاطر مانده بود. در قصیده ای می گوید در مدح طغرل بک:
سرنا و مرآه الزمان بحالها
فالاّن قد محقت و صارت منحلا
[تخد] الرکاب فلا تعوج بنا علی
طلل الحبیب و لا تحیی المنزلا
و تحرک الاعطاف تشمیراً بنا
تتیمم الملک المظفر طغرلا.
و در قطعه ای می گوید:
و لقد جذبت الی عقرب صدغها
فوجدتها جرارهً مجروره
و کشفت لیله وصلها عن ساقها
فرأیتها مکاره ممکوره.
و از عربی بپارسی میگوید:
چون تو یارا گزیده یار که دید
همبرروی تو نگار که دید
مشک بر برگ تازه گل که شنید
ماه بر سرو جویبار که دید
صدفی خردک از عقیق یمن
سر بسر درّ شاهوار که دید
واوفتاده نگون بر آتش تیز
زنگی سست و بیقرار که دید
نرگسی ناچشیده هرگز خمر
روز و شب مانده درخمار که دید؟
و له ایضاً:
خال ماشورۀ سیمین تو دیدم صنما
بزدم از طرب و شادی صد نعره برو
ظن چنان بردم کز غالیۀ سنبل خویش
بچکانید سرزلف تو یک قطره برو.
و او راطرب نامه ایست رباعیات بر حروف معجم و معروفست، وقتی در بخارا در کتاب خانه سرندیبی این نسخت در نظر آمده است و بیتی چند از آن یادبود نوشته آمد:
پیرامن روز قیرگون شب دارد
زیر دو شکر سی ودو کوکب دارد
بر سرخ گل از غالیه عقرب دارد
وز نوش دو تریاک مجرب دارد.
همو راست رباعی:
بر گردن خویش بسته ای عقد گهر
وز گوش بیاویخته ای حلقۀ زر
گوئی غم عشق جلوه کرد ای دلبر
زاشک و رخ من بگردن و گوش تو در.
رباعی:
بر ماه دو هفته مشک پرتاب تراست
ماشورۀ سیم سر بعناب تراست
............................
............................
رباعی:
زآن می خواهم که خرمی را سبب است
نامش می و کیمیای شادی لقب است
سرخست چو عناب و ز آب عنب است
آبی که برخ بر، آتش آرد عجب است.
رباعی:
ای غالیه شوریده بماشورۀ سیم
وز غالیۀ تو سیم را رنگ وسیم
بر رغم مرا نهادی ای درّ یتیم
ده تاج سیه بر سر ده ماهی شیم.
رباعی:
خصم تو اگر بازندارد ز تو چنگ
صد گونه برای توبرآمیزم رنگ
بنشینم اگر کار بنامست و به ننگ
بر آتش چون کباب و بر تیغ چو زنگ.
و در آن وقت که حیات مستعار را وداع میکرد و نفس بازپسین در مهب حلق او تردد میکرد در آن حالت بی حیلت این رباعی بسوز دل و درد جان گفته است. رباعی:
من می بروم بیا مرا سیر ببین
وین حال بصدهزار تشویر ببین
سنگی زبر و دست من از زیر ببین
وز یار بریدنی بشمشیر ببین.
و چون از این بناء فنا رخت بعالم بقا برد عیاضی در مرثیت آن کان مرتبت این ابیات پرداخت:
مسکین علی حسن که از آن شوم کارزار
بی جرم چون حسین علی کشته گشت زار
شیری بد او که بود ادب مرغزاراو
گر کشته شد عجب نبود شیر مرغزار.
(لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 68، 71).
و رجوع به ص 307 و 340 همین جلد شود... و رای هند رأی بندگی او [ملکشاه] مصمم میکرد چنانکه رئیس شهید علی بن الحسن الباخرزی درین معنی نطقی زده است و این بیت در مدح او گفته:
خاقان علم و کوس ملکشاه کشد
فغفور بساط شاه بر ماه کشد
چیپال سراپرده و خرگاه کشد
قیصر بستورگاه درگاه کشد.
(لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 34).
... و دمیهالقصر که تاج الرؤساء الحسین (؟) بن علی الباخرزی پرداخته. (همان کتاب ج 1 ص 10) ... بمناسبت فضل و کرم [ابوبکر قهستانی] عده ای از شعرای آن عصر او را مدحها گفته و از خوان نعمت و صلات او بهره ها برده اند از آن جمله است علی بن حسن باخرزی (متوفی بسال 467) مؤلف کتاب دمیهالقصر که در سال 435 خدمت او را درک نمود و او را مدحها گفته و از او تربیت ها و نواخت یافته است. برای شرح حال و اشعار او رجوع شود به دمیهالقصر باخرزی (القسم الخامس) و تتمهالیتیمۀ ثعالبی نسخۀ خطی کتاب خانه ملی پاریس ورق 574- 575 (تحت نشانۀ 3308 arabe که با یک دورۀ کامل از یتیمهالدهر در یک جا جمعآوری و نمره شده است). و معجم الادباء یاقوت حموی ج 5 صص 116- 121 و کتاب قابوسنامه چ طهران صص 186- 187 و حدائق السحر چ اقبال ص 95. علی بن حسن باخرزی صاحب کتاب دمیهالقصر است و پدر او نیز مرد فاضلی بود. (مرآت البلدان ج 1 ص 150). و رجوع به سبک شناسی بهار ج 1 ص 23 و روضات الجنات ص 462 و فرهنگ جهانگیری ذیل کلمه ’باهمان’ شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
منسوب است به باخرز که از نواحی نیشابور و مشتمل بر قراء و مزارع است. (سمعانی). رجوع به باخرز شود:
با خردمند چون توانی زیست
چون ترا گفته اند باخرزی
عهد کردم همیشه با تو زیم
چون مرا گفته اند با خر زی.
سفیهی (از فرهنگ میرزا ابراهیم از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بارز
تصویر بارز
هویدا پیدا آشکار پدید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارز
تصویر بارز
((رِ))
آشکار، هویدا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارز
تصویر بارز
پدیدار، آشکار
فرهنگ واژه فارسی سره
آشکار، پیدا، روشن، صریح، مشخص، مشهود، واضح
متضاد: نامعلوم، برجسته، چشمگیر، مبرز، ممتاز، استثنایی، طراز اول، فوق العاده
فرهنگ واژه مترادف متضاد