جانداری که تمام یا قسمتی از عمرش را به موجود دیگری بچسبد و از جسم او غذا دریافت کند، پارازیت، کنایه از کسی که سربار سایرین شود و به هزینۀ دیگران روز بگذراند، طفیلی انگله، دکمه، منگوله، حلقه، جادکمه، انگول، انگیل
جانداری که تمام یا قسمتی از عمرش را به موجود دیگری بچسبد و از جسم او غذا دریافت کند، پارازیت، کنایه از کسی که سربار سایرین شود و به هزینۀ دیگران روز بگذراند، طفیلی اَنگَله، دکمه، منگوله، حلقه، جادکمه، اَنگول، اَنگیل
امیر... ابن قراچار نویان از امرای زمان مبارک شاه بن قراهلاکو بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 82) ، گروه و فوج مردمان. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مجموع افرادی که برای هدفی مشترک گرد هم آیند. (فرهنگ فارسی معین). اهل مجلس. گروه مردم. گروه. قوم. جمعیت. دسته. جماعت. جمع. طایفه. مردم. ملت. جامعه. اجتماع. دیگران. (از یادداشت مؤلف) : چنین داد پاسخ که نزد تو من نیابم مگر با یکی انجمن. فردوسی. چو لشکر بدیدند روی قباد ز دیدار او انجمن گشت شاد. فردوسی. بفرمود پس کانجمن را بخوان بایوان دیگر برآرای خوان. فردوسی. ز ترکان همه بیشۀ نارون برستند و بی رنج شدانجمن. فردوسی. تو مرا مانی بعینه من ترا مانم درست دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن. منوچهری. ز بستان پراکنده گشت انجمن همان با گل و می چمان با چمن. (گرشاسبنامه). بخوبی چهر و بپاکی تن فرومانداز آن شیر از انجمن. (گرشاسبنامه). پیغامبر علیه السلام سوی حج رفت و آنجا خطبه بر انجمن بسیار و انبوه مسلمانان و ذکر شریعت اسلام و مناسک حج و هر چیزی یاد کرد. (مجمل التواریخ والقصص). کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی. خاقانی. ز پولاد خایان شمشیر زن کمر بسته بودی هزار انجمن. نظامی. چو شه بشنید قول انجمن را طلب فرمود کردن کوهکن را. نظامی. با انجمن بزرگ برخاست کرد ازهمه روی برگ ره راست. نظامی. بمحضر که حاضر شوند انجمن خدایا تو با او مکن حشر من. (بوستان). چو بتخانه خالی شد از انجمن برهمن نگه کرد خندان به من. (بوستان). برفتم مبادا که از شر من ببندد در خیر بر انجمن. (بوستان). ولیکن بتدریج تاانجمن بسستی نخندند بر رای من. (بوستان). بر من دل انجمن بسوزد گر درد فراق یار گویم. سعدی. - ابی انجمن، بی انجمن: سپه، پهلوانان ابی انجمن خرامند هر دو بنزدیک من. فردوسی. و رجوع به بی انجمن در همین ترکیبات شود. - انجمن در انجمن، گروه گروه. دسته دسته: از در تو برنگردم گرچه هر شب تا بروز پاسبانان بینم آنجا انجمن در انجمن. خاقانی. - انجمن کهکشان، کنایه از راه کهکشان که سفیدی میان آسمان باشد. (ناظم الاطباء). راه کهکشان. (مؤید الفضلاء). - بر انجمن گفتن،در ملا، بر سر جمع و علناً گفتن. (یادداشت مؤلف) : برآشفته شد گفت بر انجمن دریغا ز بهرت همه رنج من. اسدی. - بی انجمن، بدون همراهی جمعیت. تنها: چنان بدکه یک روز بی انجمن به نخجیرگه رفت با چنگ زن. فردوسی. وزان پس نشستند بی انجمن نیاو جهانجوی با رای زن. فردوسی. خود و شاه بهرام با رای زن نشستند و گفتند بی انجمن. فردوسی. و گرنه روانم جدا کن ز تن که بی افسر و گنج و بی انجمن نخواهم من این زندگانی و رنج... فردوسی. بگفت آن پریروی را پیش من بباید فرستاد بی انجمن. نظامی. - سر انجمن، بزرگ. سرور.پیشوا. رهبر و رئیس قوم: تن آسان نگردد سر انجمن همه بیم جان باشد و رنج تن. فردوسی. بزاری همی گفت پس پیل تن که شاها دلیرا سر انجمن. فردوسی. بدان کان گرانمایه فرزند من همی بود خواهد سر انجمن. فردوسی. - نامدار انجمن، گروه نامبردار و ارجمند. توابع وحشر و اطرافیان پادشاه. (از یادداشت مؤلف) : بیامد (کیخسرو) گرازان براه ختن جهانگیر با نامدارانجمن. فردوسی. بخواند آن خط شاه بر پنج تن نهان داشت از نامدار انجمن. فردوسی. بخواری و زاری سرش را ز تن بریدند با نامدار انجمن. فردوسی. فرستاده گیو است و پیغام من بدستوری نامدار انجمن. فردوسی. چنین گفت کای نامدار انجمن نیوشید یکسر بدل پند من. (گرشاسب نامه). - امثال: افسرده دل افسرده کند انجمنی را. (امثال و حکم دهخدا). درختی که سر برکشد زانجمن مر او رارسد تخت و تاج کهن. فردوسی (امثال و حکم دهخدا). سخنی در نهان نباید گفت که به هر انجمن نشاید گفت. سعدی. و رجوع به بر انجمن گفتن در ترکیبات انجمن شود. ، مأتم. (مهذب الاسماء). عزاخانه. مجلس ختم. مجلس ترحیم. (یادداشت مؤلف) : نیکو مثلی زده ست شاها دستور بز راچه به انجمن کشند و چه به سور. فرخی. بخونریز خاقانی اندیشه کم کن که ایام از این انجمن درنماند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 595). ماتم... در عرف مخصوص شده است با انجمن زنان هنگام مرگ کسی. (منتهی الارب ذیل ات م)، {{صفت}} جمع و فراهم شده. (آنندراج). جمع و فراهم آمده. (فرهنگ نظام) .گردآمده. جمعشده: همه عشق وی انجمن گرد من همه نیکویی گرددی انجمن. شاکر. پس پرده ها کودک و مرد و زن بکوی و ببازار بر انجمن. فردوسی. بر او مردم شهر پاک انجمن زده حلقه انبوه و چندی شمن. (گرشاسبنامه ص 144). همی گفت و خلقی بدو انجمن بر ایشان تفرج کنان مرد و زن. (بوستان). ، {{قید}} در بیت زیربصورت قیدی و ’دسته جمعی’ و ’همگی’ آمده: پس از سجده شد تازه و خنده ناک چنین گفت کای مردم مصر پاک بیایید هر بامداد انجمن زمانی ببینید دیدار من. شمسی (یوسف و زلیخا)
امیر... ابن قراچار نویان از امرای زمان مبارک شاه بن قراهلاکو بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 82) ، گروه و فوج مردمان. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مجموع افرادی که برای هدفی مشترک گرد هم آیند. (فرهنگ فارسی معین). اهل مجلس. گروه مردم. گروه. قوم. جمعیت. دسته. جماعت. جمع. طایفه. مردم. ملت. جامعه. اجتماع. دیگران. (از یادداشت مؤلف) : چنین داد پاسخ که نزد تو من نیابم مگر با یکی انجمن. فردوسی. چو لشکر بدیدند روی قباد ز دیدار او انجمن گشت شاد. فردوسی. بفرمود پس کانجمن را بخوان بایوان دیگر برآرای خوان. فردوسی. ز ترکان همه بیشۀ نارون برستند و بی رنج شدانجمن. فردوسی. تو مرا مانی بعینه من ترا مانم درست دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن. منوچهری. ز بستان پراکنده گشت انجمن همان با گل و می چمان با چمن. (گرشاسبنامه). بخوبی چهر و بپاکی تن فرومانداز آن شیر از انجمن. (گرشاسبنامه). پیغامبر علیه السلام سوی حج رفت و آنجا خطبه بر انجمن بسیار و انبوه مسلمانان و ذکر شریعت اسلام و مناسک حج و هر چیزی یاد کرد. (مجمل التواریخ والقصص). کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی. خاقانی. ز پولاد خایان شمشیر زن کمر بسته بودی هزار انجمن. نظامی. چو شه بشنید قول انجمن را طلب فرمود کردن کوهکن را. نظامی. با انجمن بزرگ برخاست کرد ازهمه روی برگ ره راست. نظامی. بمحضر که حاضر شوند انجمن خدایا تو با او مکن حشر من. (بوستان). چو بتخانه خالی شد از انجمن برهمن نگه کرد خندان به من. (بوستان). برفتم مبادا که از شر من ببندد در خیر بر انجمن. (بوستان). ولیکن بتدریج تاانجمن بسستی نخندند بر رای من. (بوستان). بر من دل انجمن بسوزد گر درد فراق یار گویم. سعدی. - ابی انجمن، بی انجمن: سپه، پهلوانان ابی انجمن خرامند هر دو بنزدیک من. فردوسی. و رجوع به بی انجمن در همین ترکیبات شود. - انجمن در انجمن، گروه گروه. دسته دسته: از در تو برنگردم گرچه هر شب تا بروز پاسبانان بینم آنجا انجمن در انجمن. خاقانی. - انجمن کهکشان، کنایه از راه کهکشان که سفیدی میان آسمان باشد. (ناظم الاطباء). راه کهکشان. (مؤید الفضلاء). - بر انجمن گفتن،در ملا، بر سر جمع و علناً گفتن. (یادداشت مؤلف) : برآشفته شد گفت بر انجمن دریغا ز بهرت همه رنج من. اسدی. - بی انجمن، بدون همراهی جمعیت. تنها: چنان بدکه یک روز بی انجمن به نخجیرگه رفت با چنگ زن. فردوسی. وزان پس نشستند بی انجمن نیاو جهانجوی با رای زن. فردوسی. خود و شاه بهرام با رای زن نشستند و گفتند بی انجمن. فردوسی. و گرنه روانم جدا کن ز تن که بی افسر و گنج و بی انجمن نخواهم من این زندگانی و رنج... فردوسی. بگفت آن پریروی را پیش من بباید فرستاد بی انجمن. نظامی. - سَرِ اَنجُمَن، بزرگ. سرور.پیشوا. رهبر و رئیس قوم: تن آسان نگردد سر انجمن همه بیم جان باشد و رنج تن. فردوسی. بزاری همی گفت پس پیل تن که شاها دلیرا سر انجمن. فردوسی. بدان کان گرانمایه فرزند من همی بود خواهد سر انجمن. فردوسی. - نامدار انجمن، گروه نامبردار و ارجمند. توابع وحشر و اطرافیان پادشاه. (از یادداشت مؤلف) : بیامد (کیخسرو) گرازان براه ختن جهانگیر با نامدارانجمن. فردوسی. بخواند آن خط شاه بر پنج تن نهان داشت از نامدار انجمن. فردوسی. بخواری و زاری سرش را ز تن بریدند با نامدار انجمن. فردوسی. فرستاده گیو است و پیغام من بدستوری نامدار انجمن. فردوسی. چنین گفت کای نامدار انجمن نیوشید یکسر بدل پند من. (گرشاسب نامه). - امثال: افسرده دل افسرده کند انجمنی را. (امثال و حکم دهخدا). درختی که سر برکشد زانجمن مر او رارسد تخت و تاج کهن. فردوسی (امثال و حکم دهخدا). سخنی در نهان نباید گفت که به هر انجمن نشاید گفت. سعدی. و رجوع به بر انجمن گفتن در ترکیبات انجمن شود. ، مأتم. (مهذب الاسماء). عزاخانه. مجلس ختم. مجلس ترحیم. (یادداشت مؤلف) : نیکو مثلی زده ست شاها دستور بز راچه به انجمن کشند و چه به سور. فرخی. بخونریز خاقانی اندیشه کم کن که ایام از این انجمن درنماند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 595). ماتم... در عرف مخصوص شده است با انجمن زنان هنگام مرگ کسی. (منتهی الارب ذیل ات م)، {{صِفَت}} جمع و فراهم شده. (آنندراج). جمع و فراهم آمده. (فرهنگ نظام) .گردآمده. جمعشده: همه عشق وی انجمن گرد من همه نیکویی گرددی انجمن. شاکر. پس پرده ها کودک و مرد و زن بکوی و ببازار بر انجمن. فردوسی. بر او مردم شهر پاک انجمن زده حلقه انبوه و چندی شمن. (گرشاسبنامه ص 144). همی گفت و خلقی بدو انجمن بر ایشان تفرج کنان مرد و زن. (بوستان). ، {{قِید}} در بیت زیربصورت قیدی و ’دسته جمعی’ و ’همگی’ آمده: پس از سجده شد تازه و خنده ناک چنین گفت کای مردم مصر پاک بیایید هر بامداد انجمن زمانی ببینید دیدار من. شمسی (یوسف و زلیخا)
فریبنده تر. خادع تر. - امثال: امحل من الترهات. امحل من بکاء علی رسم. امحل من تسلیم علی طلل. امحل من تعقاد الرتم. امحل من حدیث خرافه. (از مجمع الامثال) ، ریخ زننده در جامه، بسیار پلیدی اندازندۀ عاجز که حبس آن نتواند، مرد بی ختنه، تیره رنگ، مردی که پهلوی خود را بخاک آلاید. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، کفتار تیره رنگ یا کفتار کلان شکم یا کفتاری که بر اندامش خجکها از سرگین خود دارد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). - امثال: ما الضبعان الامدر من انسان با غدر، بعضی از مردم شرورترند از کفتار. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
فریبنده تر. خادع تر. - امثال: امحل من الترهات. امحل من بکاء علی رسم. امحل من تسلیم علی طلل. امحل من تعقاد الرتم. امحل من حدیث خرافه. (از مجمع الامثال) ، ریخ زننده در جامه، بسیار پلیدی اندازندۀ عاجز که حبس آن نتواند، مرد بی ختنه، تیره رنگ، مردی که پهلوی خود را بخاک آلاید. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، کفتار تیره رنگ یا کفتار کلان شکم یا کفتاری که بر اندامش خجکها از سرگین خود دارد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). - امثال: ما الضبعان الامدر من انسان با غدر، بعضی از مردم شرورترند از کفتار. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
عالمتر به نحو. نحودان تر. نحوی تر:ما تحت ادیم السماء انحی من ابن عقیل. (ابوحیان). مات ابن یحیی و مات دوله الادب و مات احمد انحی العجم والعرب. ؟ (دررثاء ثعلب نحوی). و کان ابوبکر بن مجاهد یقول: ابوالحسن ابن کیسان انحی من الشیخین یعنی المبرد و ثعلب. (یاقوت حموی، معجم الادباء ج 6 ص 281)
عالمتر به نحو. نحودان تر. نحوی تر:ما تحت ادیم السماء انحی من ابن عقیل. (ابوحیان). مات ابن یحیی و مات دوله الادب و مات احمد انحی العجم والعرب. ؟ (دررثاء ثعلب نحوی). و کان ابوبکر بن مجاهد یقول: ابوالحسن ابن کیسان انحی من الشیخین یعنی المبرد و ثعلب. (یاقوت حموی، معجم الادباء ج 6 ص 281)
گیاه یا جانوری که تمام یا قسمتی از عمرش را به موجود دیگری بچسبد و از جسم او تغذیه کند، موجود زنده ای که روی پوست، داخل بدن انسان یا حیوانی زندگی کند، طفیلی، سرخر، مزاحم، سربار
گیاه یا جانوری که تمام یا قسمتی از عمرش را به موجود دیگری بچسبد و از جسم او تغذیه کند، موجود زنده ای که روی پوست، داخل بدن انسان یا حیوانی زندگی کند، طفیلی، سرِخر، مزاحم، سربار