جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، الفنجیدن، الفخدن، الفاختن، الفغدن، الفندن، الفیدن، برای مثال آنکه مرادش درم الفختن است / پیشۀ او سوختن و سختن است (امیرخسرو۱ - ۱۰۰)، رو بخور و هم بده ورنه شوی پشیمان / هرکه نخورد و نداد هیچ نیلفخت (رودکی - لغت فرس۱ - الفخت حاشیه)
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، اَلفَنجیدن، اَلفَخدن، اَلفاختن، اَلفَغدن، اَلفَندن، اَلفیدن، برای مِثال آنکه مرادش درم الفختن است / پیشۀ او سوختن و سختن است (امیرخسرو۱ - ۱۰۰)، رو بخور و هم بده ورنه شوی پشیمان / هرکه نخورد و نداد هیچ نیلفخت (رودکی - لغت فرس۱ - الفخت حاشیه)
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، الفختن، الفخدن، الفاختن، الفغدن، الفندن، الفیدن، برای مثال خوی نیکو و داد را بلفنج / کاین دو سیرت ز خوی احرار است (ناصرخسرو - ۲۸۵)، میلفنج دشمن که دشمن یکی / فزون است و دوست از هزار اندکی (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۶)
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، اَلفَختَن، اَلفَخدن، اَلفاختن، اَلفَغدن، اَلفَندن، اَلفیدن، برای مِثال خوی نیکو و داد را بلفنج / کاین دو سیرت ز خوی احرار است (ناصرخسرو - ۲۸۵)، میلفنج دشمن که دشمن یکی / فزون است و دوست از هزار اندکی (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۶)
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، کسب کردن، الفختن، الفنجیدن، الفخدن، الفاختن، الفندن، الفیدن، برای مثال چو کاهلان همه خوردی و چیز نلفغدی / کنون بباید بی توشه رفتن ای منبل (ناصرخسرو - ۱۹۳)
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، کسب کردن، اَلفَختَن، اَلفَنجیدن، اَلفَخدن، اَلفاختن، اَلفَندن، اَلفیدن، برای مِثال چو کاهلان همه خوردی و چیز نلفغدی / کنون بباید بی توشه رفتن ای منبل (ناصرخسرو - ۱۹۳)
بمعنی الفاختن. (فرهنگ جهانگیری). مخفف الفنجیدن. (فرهنگ نظام). اندوختن و ذخیره کردن. گرد آوردن. کسب کردن. الفغدن. الفخدن. الفختن. الفاختن. الفنجیدن. الفنج. رجوع به الفغدن و الفنجیدن و الفاختن و فرهنگ انجمن آرا و برهان قاطع و آنندراج و فرهنگ نظام شود: صورت علم ترا خود باید الفیدن بجهد در تو ایزد آفریدست آنچه در کس نافرید. ناصرخسرو (از جهانگیری)
بمعنی الفاختن. (فرهنگ جهانگیری). مخفف الفنجیدن. (فرهنگ نظام). اندوختن و ذخیره کردن. گرد آوردن. کسب کردن. الفغدن. الفخدن. الفختن. الفاختن. الفنجیدن. الفنج. رجوع به الفغدن و الفنجیدن و الفاختن و فرهنگ انجمن آرا و برهان قاطع و آنندراج و فرهنگ نظام شود: صورت علم ترا خود باید الفیدن بجهد در تو ایزد آفریدست آنچه در کس نافرید. ناصرخسرو (از جهانگیری)
بمعنی کسب. (فرهنگ اوبهی خطی). بمعنی الفخدن. (فرهنگ شعوری ج 1ورق 122 الف) (از فرهنگ میرزاابراهیم) : تو بی تمیز بر الفقدن ثواب مرا اگر بدانی مزدور رایگان شده ای. ناصرخسرو (از فرهنگ شعوری و فرهنگ سروری). صاحب فرهنگ نظام در این بیت الفغدن را بغین آورده است و ظاهراً بغین باید باشد، چه قاف در کلمات فارسی نمیآید. رجوع به الفغدن و الفاختن شود
بمعنی کسب. (فرهنگ اوبهی خطی). بمعنی الفخدن. (فرهنگ شعوری ج 1ورق 122 الف) (از فرهنگ میرزاابراهیم) : تو بی تمیز بر الفقدن ثواب مرا اگر بدانی مزدور رایگان شده ای. ناصرخسرو (از فرهنگ شعوری و فرهنگ سروری). صاحب فرهنگ نظام در این بیت الفغدن را بغین آورده است و ظاهراً بغین باید باشد، چه قاف در کلمات فارسی نمیآید. رجوع به الفغدن و الفاختن شود
اندوختن. کسب کردن. (صحاح الفرس). جمع کردن. ذخیره کردن. گرد کردن. الفاختن. الفختن. الفخدن. الفیدن. الفنجیدن. ماضی الفغدن از خود آن و امر و نهی و مضارع آن از الفنجیدن می آید مانند الفغدم، بیلفنج. رجوع به الفاختن شود: بیلفغد باید کنون چاره نیست بیلفنجم و چارۀ من یکیست. ابوشکور. آنچه ز میراث پدر یافتی خوار ببخشیدی بی کیل و من و آنچه خود الفغدی بردی بکار بر نیت نیکو و پاکیزه ظن. فرخی. بدو بخش هرچند داریش دوست که نیز آنچه الفغدی از جاه اوست. اسدی. بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها. ناصرخسرو. نگر نشمری ای برادر گزافه بدانش دبیری و نه شاعری را که این پیشه هایی است نیکو نهاده مرالفغدن راحت این سری را. ناصرخسرو. بصارت بیلفغد باید که تو ز خر به نیی گر بچشمی بصیر. ناصرخسرو. صورت علمی ترا خود باید الفغدن بجهد در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید. ناصرخسرو. به آسایش خلق بخشندۀ جودی وز الفغدن نام خواهندۀ آزی. مختاری (از جهانگیری)
اندوختن. کسب کردن. (صحاح الفرس). جمع کردن. ذخیره کردن. گرد کردن. الفاختن. الفختن. الفخدن. الفیدن. الفنجیدن. ماضی الفغدن از خود آن و امر و نهی و مضارع آن از الفنجیدن می آید مانند الفغدم، بیلفنج. رجوع به الفاختن شود: بیلفغد باید کنون چاره نیست بیلفنجم و چارۀ من یکیست. ابوشکور. آنچه ز میراث پدر یافتی خوار ببخشیدی بی کیل و من و آنچه خود الفغدی بردی بکار بر نیت نیکو و پاکیزه ظن. فرخی. بدو بخش هرچند داریش دوست که نیز آنچه الفغدی از جاه اوست. اسدی. بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها. ناصرخسرو. نگر نشمری ای برادر گزافه بدانش دبیری و نه شاعری را که این پیشه هایی است نیکو نهاده مرالفغدن راحت این سری را. ناصرخسرو. بصارت بیلفغد باید که تو ز خر به نیی گر بچشمی بصیر. ناصرخسرو. صورت علمی ترا خود باید الفغدن بجهد در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید. ناصرخسرو. به آسایش خلق بخشندۀ جودی وز الفغدن نام خواهندۀ آزی. مختاری (از جهانگیری)
بمعنی الفاختن و الفختن. رجوع به الفاختن شود: تو بی تمیز و بر الفخدن ثواب مرا. ناصرخسرو (از رشیدی). رجوع به فرهنگ رشیدی و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 122 الف شود
بمعنی الفاختن و الفختن. رجوع به الفاختن شود: تو بی تمیز و بر الفخدن ثواب مرا. ناصرخسرو (از رشیدی). رجوع به فرهنگ رشیدی و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 122 الف شود