جدول جو
جدول جو

معنی الا - جستجوی لغت در جدول جو

الا
حرف استثنا، جز، به جز، غیر، غیر از، مگر
تصویری از الا
تصویر الا
فرهنگ فارسی عمید
الا
برای خطاب و تنبیه به کار می رود، ای، هی، هان، بدان و آگاه باش، برای مثال الا ای هنرمند پاکیزه خوی / هنرمند نشنیده ام عیب جوی (سعدی۱ - ۳۷)
تصویری از الا
تصویر الا
فرهنگ فارسی عمید
الا(اَ)
کلمه خطاب است یعنی ای و به عربی یا گویند. (برهان). در فارسی... کلمه خطاب است بمعنی ای. (غیاث از برهان). و صاحب نهج الادب آرد: و بعضی گویند: ’الا’ از هلا، که بمعنی مذکور (تنبیه) است در فارسی مستفاد میشود که این نیز فارسی بود ودوم مبدل اول، یا بالعکس ’الا’ مشترک است در عربی و فارسی و ’هلا’ فارسی الاصل است و این محل نظر است چرا که سبب قرب تلفظ احتمال نمیشود که یک لغت باشد چنانکه ای ندائیه که به فتح، عربی است و به کسر فارسی. آری ’الا’ احتمال تعریب دارد و میتواند که متوافق باشد در عربی و فارسی چنان که صاحب قاموس بدان قائل شده است و در فارسی به ’ها’ بدل شده هلا گویند. (از نهج الادب ص 571). این کلمه در اشعار فارسی بمعنی ندا و تنبه آمده است و در بسیاری موارد پس از آن کلمه ’ای’ آمده است و معنی آگاه باش، هان، بدان میدهد:
الا ای خریدار مغز سخن
دلت برگسل زین سرای کهن.
فردوسی.
همی گفت الا ای روا خسروا
بزرگا سترگادلاور گوا.
فردوسی.
الا یا خیمگی خیمه فروهل
که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل.
منوچهری.
الا ای ترک آتش روی ساقی
به آب باده عقل از من فروشوی.
سعدی.
الا ای آهوی وحشی کجائی
مرا با تست چندین آشنائی.
حافظ.
و گاه بدون ’ای’ آید:
الا وقت صبوح است نه گرم است و نه سرد است
نه ابر است و نه خورشید و نه باد است و نه گرد است.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 218).
لغت نامه دهخدا
الا(اَ)
الاء. درختیست تلخ. (منتهی الارب). رجوع به الاء شود
لغت نامه دهخدا
الا(اَ)
و آن بر پنج وجه است:1- تنبیه و در این صورت بر تحقق مابعد خود دلالت کندو بر دو جمله درآید: الا انهم هم السفهاء. (قرآن 13/2). و نحویان آن را حرف استفتاح خوانند.
2- توبیخ و انکار:
الا طعان الا فرسان عادیه
الا تجشؤکم حول التنانیر.
3- تمنّی:
الا عمر ولی مستطاع رجوعه
فیرأب ما أثأت ید الغفلات.
4- استفهام از نفی:
الا اصطبار لسلمی ام لها جلد
اذا الاقی الذی لاقاه امثالی.
و این سه قسم اخیر مختص به جمل اسمیه است.
5- عرض و تحضیض و معنی آن طلب چیزی است لیکن عرض طلب به نرمی و مدارا است و تحضیض طلب به ابرام و تحریک است و این قسم مخصوص جملۀ فعلیه بود: الاتحبون ان یغفر اﷲ لکم. (قرآن 22/24) (از مغنی). و رجوع به اقرب الموارد و منتهی الارب شود. مؤلف غیاث آرد: بمعنی بدان و آگاه باش. در این صورت حرف تنبیه است و صاحب نهج الادب ذیل حروف تنبیه آرد: لفظ عربی است بمعنی بدان و آگاه باش و در این صورت حرف است. همچنین است در کنز و شروح نصاب. و مؤلف قوانین دستگیری گوید: در فارسی بمقام تعجب استعمال کنند. سعدی فرماید:
الا ای خردمند فرخنده خو
هنرمند نشنیده ام عیب جو.
یعنی دانا و آگاه باش ای عقلمند نیک خصلت. در حل لغات الشعرا آمده: الا حرف تنبیه است که دلالت بر تحقیق مابعد کند و معنی وی بدان و آگاه باش... (از نهج الادب ص 570)
لغت نامه دهخدا
الا(اِلْ لا)
حرف استثنا بمعنی جز، مگر، بجز، غیر از: فشربوا منه الا قلیلاً. (قرآن 2 / 249). و همه خرگاههاست الا آنجا که نشست خاقان است. (حدود العالم).
بتدبیر ما کی شود نیک بد
نگیرد ترا دست الاّ خرد.
فردوسی.
شاهی که نشد معروف الاّ بجوانمردی
الاّ به نکونامی الاّ بنکوکاری.
منوچهری.
یک دختر دوشیزه بدو رخ ننماید
الاّ همه آبستن و الاّ همه بیمار.
منوچهری.
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الاّ که خورم یاد شه عادل و مختار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 152).
ترا بکشتنی کشم که هیچ گناه کار را نکشته اند که ترا گناهی است بزرگ و الاّ توبه کنی.... (تاریخ بیهقی).
معاذاﷲ چنین نتواند الاّ
خدای پاک بی انباز و یاور.
ناصرخسرو.
پادشاهی نتوان کرد الاّ به لشکر و لشکر نتوان داشت الاّ بمال. (فارسنامۀ ابن البلخی). که چون در آن خطائی و طغیانی شناسند نامعقول، مؤلف را بدان معذور دارند که الاّ اقاویل متقدمان نباید شناخت. (مجمل التواریخ والقصص).
در جهان دشمن جان تو نباشد الاّ
خارجی مذهب و از مذهب و ملت بطرف.
سوزنی.
جهان عشق است و دیگر زرق سازی
همه بازیست الاّ عشقبازی.
نظامی.
کارش الاّ می و شکار نبود
با دگر کارهاش کار نبود.
نظامی.
اگر پهلوانی و گر تیغزن
نخواهی بدر بردن الاّ کفن.
سعدی.
، ربودن حق، هلاک کردن کسی را. (منتهی الارب). هلاک کردن، آشکار گردیدن، درخشیدن برق بی پراکندگی، درخشیدن و پیدا شدن سهیل. (منتهی الارب). درخشیدن ستاره. (تاج المصادر بیهقی) ، ترسیدن. (منتهی الارب) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، پرهیز کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
الا(نُ زَ دَ)
حرف تحضیض و مختص به جملۀ فعلیۀ خبریه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
الا((اِ لّ))
دلالت بر استثنا کند، مگر، بجز، جز، بدون، فقط، منحصراً، و بلّ ا بدون برو و برگرد، بی چون و چرا
تصویری از الا
تصویر الا
فرهنگ فارسی معین
الا((اَ))
حرف تنبیه است، بدان و آگاه باش ! هان !
تصویری از الا
تصویر الا
فرهنگ فارسی معین
الا
گشاد، باز، وارفته، پراکنده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

در دورۀ قراقویونلو تا قاجاریه راهنمایی که در روستاها مجبور بود رایگان به مامور دیوان خدمت کند و او را از دهی به ده دیگر راهنمایی کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الاش
تصویر الاش
راش، درختی جنگلی با ساقه قطور، برگ های ضخیم و گل های خوشه ای که چوب آن در صنعت کاربرد دارد، آلوش، مرس، قزل آغاجغ، قزل آغاج، آلش، قزل گز، الش، آلاش، راج، چلر، چهلر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الاغ
تصویر الاغ
خر، کنایه از احمق، نفهم، کنایه از پیک، قاصد، اسبی که پیک بر آن سوار شود، در دورۀ مغول، عوارضی که مغول برای پیک ها و چهارپایان آن ها می گرفتند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الاو
تصویر الاو
شعلۀ آتش، زبانۀ آتش
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
درختیست تلخ. (منتهی الارب). درختیست تلخ که پیوسته سبز بود. (اقرب الموارد). درختیست. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ الیانه. رجوع به الیانه شود، پناه گرفتن و التجا بردن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَلْ لا)
دنب فروش. (منتهی الارب). دنبه فروش. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اسباب. تشریفات. شکوه. (دزی).
- الای جاوش، مأمور دولتی که کار او رساندن پیغامها و اعلان جنگ است. (دزی).
- الای مدافع، زد و خورد. (دزی).
- امیر الای، کلنل. سرهنگ. (دزی).
- بالالای، با شکوه تمام. با تشریفات. (دزی) ، درنگ کنانیدن. (منتهی الارب). درنگ کردن. (مصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
به یونانی زیت است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
دیوانگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آلاش. راش. زان. بشجیر عیش السیاح. شجرهالنبع. از درختانی است که طالب آب و هوای مرطوب میباشد، از آستارا و طوالش و دیلمان تا کلارستاق و نور و کجور دیده میشود. این درخت بیشتر در نقاط مرتفع کوهستانی میروید و در جنگلهای نور که تا 2000 متر بالا میرود میروید و در آستارا که تا 650 متر ارتفاع پائین می آید. (درختان جنگلی ایران تألیف ثابتی ص 19 ذیل راش). اسامی بومی این درخت: در گیلان و شهسوارو کلارستاق و کجور، راش. در نور، چلر، چلهر. در مازندران، مرس. در منجیل، راج. در کوه درفک و طوالش، الاش و لاش و الوش و لوش، در گرگان رود، قزل آغاج. در آستارا، قزل گز (درختان جنگلی ایران ص 104)
خاس. راج. کنگه منزل
لغت نامه دهخدا
(اُ)
قاصد و پیک. (برهان). آنکه برای او اسب توشه مهیا دارند تا بجایی که نامزد بود زود رسد. (شرفنامۀ منیری) :
الاغ خدمتت مه شد که بر گردون چو آب زر
خطوط امر خویش از تختۀ سیمین میخوانی.
ابوعلی بن حسین مروزی (لباب الالباب ج 2 ص 343).
داشت کاری در سمرقند او مهم
جست الاغی تا شود او مستتم.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(اُلْ لا)
جمع واژۀ آلف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آتش شعله ناک. (برهان). آتش. (رشیدی) (جهانگیری). ا لو:
ترا ای خواجه گر هیزم نباشد
دم سرما که هنگام الاو است
سواد شعر طوسی را طلب کن
بسوزانش که او سرگین گاو است.
مولانا طوسی (از رشیدی) ، جمع واژۀ لبب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَلْ لا)
لان:
تف تیغ هندیش هندوستانی
علی الروس در روس و الان نماید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مشرق و جنوب وی سریر است و مغرب وی روم است و شمال وی دریای کرز و بخاک خزرانست و این ناحیتی است اندر شکستگیها و کوهها و جائی بانعمت و ملکشان ترساست و ایشان را هزار ده است بزرگ و اندر میان ایشان مردمانی اند ترسا و مردمانی بت پرستند و مردمان وی گروهی کوهیند و گروهی دشتی، و لشکر ملک اینجا بشهر خیلان باشد و بندر کاسک و شهر درالان از این ناحیت است. (از حدود العالم). نام ولایتی است از ترکستان و بعضی گویند نام شهری است. (برهان). نام ولایتی از ایران و ترکستان. (شرفنامۀ منیری) :
خبر دهند که چون او رود بحرب عدو
بود به لشکرش اندرشه الان و خزر.
قطران.
چون ز سواد شابران سوی خزر سپه کشد
روس و الان نهند سر خدمت پای شاه را.
خاقانی.
بگرداگرد خرگاه کیانی
فروهشته نمدهای الانی.
نظامی.
رجوع به آلان و اران و لان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
موضعی است نزدیک مدینه. (منتهی الارب). درۀ پهنی است در دیار مزینه نزدیک مدینه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از فرزندان نوح که به بابل مقام داشت و ضحاک قصد کشتن او کرد. وی بگریخت و با فرزندان در زمین روم مقام گرفت و بدانجا درگذشت. (مجمل التواریخ ص 147)
لغت نامه دهخدا
تصویری از الاش
تصویر الاش
راش
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی: خر، پیک، خر و کشتی، بیگار ستور بی مژد، سرانه خر، پیک چاپار پست، پیک چاپار پست، حقوق و عوارضی که برای پیکها یا چارپایان متعلق به پیکها میگرفتند (ایلخانان مغول تا قاجاریه) حیوان بارکش دارای یال کوتاه وگوشهای دراز، خر
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی این واژه در غیاث اللغات با آرشی جدا از الاغ آمده سواری ستور بیگاری دروغگو الاغ
فرهنگ لغت هوشیار
همین دم اینک هم اکنون ترکی شونده این دم همین دم هم اکنون اکنون، اینک، حالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الاغ
تصویر الاغ
((اُ))
خر، نفهم، احمق (نوعی دشنام)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الان
تصویر الان
این دم، اکنون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الان
تصویر الان
اکنون، اینگاه، ایدر، همینگاه، هم اکنون
فرهنگ واژه فارسی سره