افشارده، پسوند متصل به واژه به معنای افشرده مثلاً دست افشار، مشت افشار، افشارنده، افشرنده، کمک، معاون، پسوند متصل به واژه به معنای رفیق مثلاً دزد افشار از خانه های تخته نرد، در موسیقی گوشه ای در دستگاه شور
افشارده، پسوند متصل به واژه به معنای افشرده مثلاً دست افشار، مشت افشار، افشارنده، افشرنده، کمک، معاون، پسوند متصل به واژه به معنای رفیق مثلاً دزد افشار از خانه های تخته نرد، در موسیقی گوشه ای در دستگاه شور
جمع واژۀ وشل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به وشل شود، ائمۀ هدی. جانشینان پیغمبر: سر بر زمین سجده نهاده ست بی رکوع آن کونه زاوصیا بسوی انبیا شده ست از علم بی نصیب نمانده ست لاجرم هر کو به انبیا ز ره اوصیا شده ست. ناصرخسرو. رجوع به ماده بعد شود
جَمعِ واژۀ وَشَل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به وشل شود، ائمۀ هدی. جانشینان پیغمبر: سر بر زمین سجده نهاده ست بی رکوع آن کونه زاوصیا بسوی انبیا شده ست از علم بی نصیب نمانده ست لاجرم هر کو به انبیا ز ره اوصیا شده ست. ناصرخسرو. رجوع به ماده بعد شود
ریعناک گردانیدن زمین و بسیار غله دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار فقل گردیدن زمین. (از اقرب الموارد) ، نامهربان: مهر بر او مفکن و بفکنش دور زانکه بد و سرکش و مهرافکنست. ناصرخسرو
ریعناک گردانیدن زمین و بسیار غله دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار فقل گردیدن زمین. (از اقرب الموارد) ، نامهربان: مهر بر او مفکن و بفکنش دور زانکه بد و سرکش و مهرافکنست. ناصرخسرو
جمع واژۀ فعل. کارها. (آنندراج) (ترجمان القرآن). کردارها. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ فعل، بمعنی حدث و کنایه از حرکت انسان است و برخی گویند کنایه از هر عمل باشد. جمع واژۀ آن افاعیل است. (از اقرب الموارد) : و ای فخر آل اردشیر ای مملکت را ناگزیر ای همچنان چون جان و تن آثار و افعالت هژیر. دقیقی. آنت گوید همه افعال خداوند کند کار بنده همه خاموشی و تسلیم و رضاست. ناصرخسرو. گیرم کز زرق رسیدی برزق نایدت از ناسره افعال عار. ناصرخسرو. بچهره شدن چون پری کی توانی به افعال ماننده شو مر پری را. ناصرخسرو. می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد و افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته. (کلیله و دمنه). گفت (دمنه) اگر قربتی یابم... از تقبیح احوال و افعال وی (شیر) بپرهیزم. (کلیله و دمنه). افعال و اقوال او را بتأیید آسمانی بیاراست. (کلیله و دمنه). پسندیده تر افعال و اخلاق مردمان تقوی است. (کلیله و دمنه). او بیان میکرد با ایشان فصیح دائماً ز افعال و اقوال مسیح. مولوی. نه هر آنکس که نام او حسن است همه افعال چون نظام کند. ؟ (از العراضه). - افعال حج، مناسک و اعمالی که بهنگام زیارت خانه خدا بجای آرند. رجوع به حج در همین لغت نامه و شرایعالاسلام شود. ، روان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ فِعل. کارها. (آنندراج) (ترجمان القرآن). کردارها. (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ فعل، بمعنی حدث و کنایه از حرکت انسان است و برخی گویند کنایه از هر عمل باشد. جَمعِ واژۀ آن افاعیل است. (از اقرب الموارد) : و ای فخر آل اردشیر ای مملکت را ناگزیر ای همچنان چون جان و تن آثار و افعالت هژیر. دقیقی. آنت گوید همه افعال خداوند کند کار بنده همه خاموشی و تسلیم و رضاست. ناصرخسرو. گیرم کز زرق رسیدی برزق نایدت از ناسره افعال عار. ناصرخسرو. بچهره شدن چون پری کی توانی به افعال ماننده شو مر پری را. ناصرخسرو. می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد و افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته. (کلیله و دمنه). گفت (دمنه) اگر قربتی یابم... از تقبیح احوال و افعال وی (شیر) بپرهیزم. (کلیله و دمنه). افعال و اقوال او را بتأیید آسمانی بیاراست. (کلیله و دمنه). پسندیده تر افعال و اخلاق مردمان تقوی است. (کلیله و دمنه). او بیان میکرد با ایشان فصیح دائماً ز افعال و اقوال مسیح. مولوی. نه هر آنکس که نام او حسن است همه افعال چون نظام کند. ؟ (از العراضه). - افعال حج، مناسک و اعمالی که بهنگام زیارت خانه خدا بجای آرند. رجوع به حج در همین لغت نامه و شرایعالاسلام شود. ، روان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
به زمین خشک و بی نبات رسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بزمینی رسیدن که آنجا باران نرسیده باشد. (تاج المصادر بیهقی) ، افناداللیل، رکنهای شب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
به زمین خشک و بی نبات رسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بزمینی رسیدن که آنجا باران نرسیده باشد. (تاج المصادر بیهقی) ، افناداللیل، رکنهای شب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
جمع واژۀ فل ّ وفل ّ، بمعنی زمین خشک بی نبات و آنچه برافتد از چیزی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به فل ّ شود، به خطای رأی منسوب کردن، خرف شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خرف گشتن. (المصادر زوزنی). سست رأی و ضعیف عقل گشتن از پیری و یا بیماری. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ فَل ّ وفِل ّ، بمعنی زمین خشک بی نبات و آنچه برافتد از چیزی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به فل ّ شود، به خطای رأی منسوب کردن، خرف شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خرف گشتن. (المصادر زوزنی). سست رأی و ضعیف عقل گشتن از پیری و یا بیماری. (ناظم الاطباء)
نیکویی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تفلیسی) : واجب نبود بکس بر افضال و کرم واجب باشد هرآینه شکر نعم تقصیر نکرد خواجه در ناواجب من در واجب چگونه تقصیر کنم. رودکی (از یادداشت مؤلف). یکی نامداری که از پشت آدم نیامدبه افضال او هیچ فضلی. منوچهری. مهترانند مفضل و هر یک اندر افضال جاودانه زیاد. مسعودسعد. درخت اقبال را همچو زمین رادرخت بنان افضال را همچو قلم را بنان. مسعودسعد. من غلام آنکه نفروشد وجود جز بدان سلطان با افضال و جود. مولوی. دست زن در ذیل صاحب دولتی تا زافضالش بیابی رفعتی. مولوی.
نیکویی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تفلیسی) : واجب نبود بکس بر افضال و کرم واجب باشد هرآینه شکر نعم تقصیر نکرد خواجه در ناواجب من در واجب چگونه تقصیر کنم. رودکی (از یادداشت مؤلف). یکی نامداری که از پشت آدم نیامدبه افضال او هیچ فضلی. منوچهری. مهترانند مفضل و هر یک اندر افضال جاودانه زیاد. مسعودسعد. درخت اقبال را همچو زمین رادرخت بنان افضال را همچو قلم را بنان. مسعودسعد. من غلام آنکه نفروشد وجود جز بدان سلطان با افضال و جود. مولوی. دست زن در ذیل صاحب دولتی تا زافضالش بیابی رفعتی. مولوی.
پراکنده. منتشر. متفرق. پاشان. (ناظم الاطباء). افشانیده شده. (آنندراج). ریزان. ریزنده. (از مؤید الفضلاء). - افشان فروریختن بول، بقطرات پراکنده دفع شدن آن چنانکه در پیران و بیماران. (یادداشت مؤلف). - افشان کردن زلف یا گیسو، پراکنده کردن آن بصورتی مطبوع. (یادداشت مؤلف). - افشان کردن نقره، پراکنده و منتشر کردن آن: گل گل عرق که بر رخ پرخال کرده ای افشان نقره بر ورق آل کرده ای. محمدرضا فکری (از آنندراج). - آستین افشان، آستین ریزان. - ابریشمی افشان، ابریشمی فروریخته و پراکنده. - اشک افشان، اشک ریزان. - بذرافشان، تخم افشان. در حال ریختن بذر. - تخم افشان، بذرافشان. رجوع به این ترکیب شود. - جان افشان، جان ریزان. جان فداکنان: جان بیگانه ستاند ملک الموت بزجر زجر حاجت نبود عاشق جان افشان را. سعدی. - خون افشان، خون ریزان. خون ریزنده. - خوی افشان، عرق ریزان. خوی ریزان. - دامن افشان، دامن ریزان. - درافشان، درریزان: سر تیغ هر سو درافشان گرفت. (گرشاسب نامه). دیده ام می جست و گفتندم نبینی روی دوست خود درافشان بود چشمم کاندرون سیماب داشت. سعدی. ای سرو خرامان گذری از در رحمت وی ماه درافشان نظری از سر رأفت. سعدی. - دست افشان،افشاندن دست. دست افشانی: یار ما چون گیرد آغاز سماع قدسیان در عرش دست افشان کنند. حافظ. - زرافشان، زر ریختن. پراکنده کردن زر: سران عرب را زرافشان او سرآورد بر خط فرمان او. نظامی. - زلف افشان، گیسوافشان. - زلف افشان (به اضافه) ، موی پراکنده و فروریخته. - سرافشان، قطع سر. بریدن و افکندن سر: سپیده دمان هست مهمان من بخنجر ببیند سرافشان من. فردوسی. - شکرافشان، شکرریز: درخشان شده می چو روشن درفش قدح شکرافشان و می نوش بخش. نظامی. - عبیرافشان، عبیرریز. - عنبرافشان، عنبرریز. بوی خوش افشان. - قطره افشان، قطره ریز. نم نم ریزان: نیست در روزگار همت او قطره افشان سحاب نیسانی. محمدقلی سلیم (ازشعوری). - گل افشان، ریختن گل و ریزش آن: گل افشان تر از ماه اردی بهشت. نظامی. برخیز که باد صبح نوروز در باغچه میکند گل افشان. ؟ - گوهرافشان، ریزش و نثار گوهر: تماشای دریای خزران کنم ز جرعه بر او گوهرافشان کنم. نظامی. بر آن گوهری گوهرافشان شدند. نظامی. - گهرافشان، گهرریزان. - مشک افشان، مشک ریزان. - موی افشان، موی فروریخته و پراکنده. - موی یا ابریشمی افشان، فروآویخته و پراکنده از یکدیگر. (یادداشت مؤلف). - مویهای افشان، مویهای فروریخته و پراکنده. - نورافشان، نورریزان. و نیز: آتش افشان، بهارافشان، پرافشان، پیکان افشان، ستم افشان، ترنم افشان، راحت افشان، ستاره افشان، سجده افشان، سرافشان، سرکه افشان، از ترکیبات معروف است. (آنندراج). ، مرد دراز و برآمده دندان پیشین، مرد پراکنده دندان. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
پراکنده. منتشر. متفرق. پاشان. (ناظم الاطباء). افشانیده شده. (آنندراج). ریزان. ریزنده. (از مؤید الفضلاء). - افشان فروریختن بول، بقطرات پراکنده دفع شدن آن چنانکه در پیران و بیماران. (یادداشت مؤلف). - افشان کردن زلف یا گیسو، پراکنده کردن آن بصورتی مطبوع. (یادداشت مؤلف). - افشان کردن نقره، پراکنده و منتشر کردن آن: گل گل عرق که بر رخ پرخال کرده ای افشان نقره بر ورق آل کرده ای. محمدرضا فکری (از آنندراج). - آستین افشان، آستین ریزان. - ابریشمی افشان، ابریشمی فروریخته و پراکنده. - اشک افشان، اشک ریزان. - بذرافشان، تخم افشان. در حال ریختن بذر. - تخم افشان، بذرافشان. رجوع به این ترکیب شود. - جان افشان، جان ریزان. جان فداکنان: جان بیگانه ستاند ملک الموت بزجر زجر حاجت نبود عاشق جان افشان را. سعدی. - خون افشان، خون ریزان. خون ریزنده. - خوی افشان، عرق ریزان. خوی ریزان. - دامن افشان، دامن ریزان. - درافشان، درریزان: سر تیغ هر سو درافشان گرفت. (گرشاسب نامه). دیده ام می جست و گفتندم نبینی روی دوست خود درافشان بود چشمم کاندرون سیماب داشت. سعدی. ای سرو خرامان گذری از در رحمت وی ماه درافشان نظری از سر رأفت. سعدی. - دست افشان،افشاندن دست. دست افشانی: یار ما چون گیرد آغاز سماع قدسیان در عرش دست افشان کنند. حافظ. - زرافشان، زر ریختن. پراکنده کردن زر: سران عرب را زرافشان او سرآورد بر خط فرمان او. نظامی. - زلف افشان، گیسوافشان. - زلف ِ افشان (به اضافه) ، موی پراکنده و فروریخته. - سرافشان، قطع سر. بریدن و افکندن سر: سپیده دمان هست مهمان من بخنجر ببیند سرافشان من. فردوسی. - شکرافشان، شکرریز: درخشان شده می چو روشن درفش قدح شکرافشان و می نوش بخش. نظامی. - عبیرافشان، عبیرریز. - عنبرافشان، عنبرریز. بوی خوش افشان. - قطره افشان، قطره ریز. نم نم ریزان: نیست در روزگار همت او قطره افشان سحاب نیسانی. محمدقلی سلیم (ازشعوری). - گل افشان، ریختن گل و ریزش آن: گل افشان تر از ماه اردی بهشت. نظامی. برخیز که باد صبح نوروز در باغچه میکند گل افشان. ؟ - گوهرافشان، ریزش و نثار گوهر: تماشای دریای خزران کنم ز جرعه بر او گوهرافشان کنم. نظامی. بر آن گوهری گوهرافشان شدند. نظامی. - گهرافشان، گهرریزان. - مشک افشان، مشک ریزان. - موی افشان، موی فروریخته و پراکنده. - موی یا ابریشمی افشان، فروآویخته و پراکنده از یکدیگر. (یادداشت مؤلف). - مویهای افشان، مویهای فروریخته و پراکنده. - نورافشان، نورریزان. و نیز: آتش افشان، بهارافشان، پرافشان، پیکان افشان، ستم افشان، ترنم افشان، راحت افشان، ستاره افشان، سجده افشان، سرافشان، سرکه افشان، از ترکیبات معروف است. (آنندراج). ، مرد دراز و برآمده دندان پیشین، مرد پراکنده دندان. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
کم خیر گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مشروبات مبرد. (ناظم الاطباء). توسعاً هر نوع شربت که برای خنک شدن یا فروبردن طعام خورند. شربتی که از آب لیمو یا نارنج یا شکر و یا قند کنند برای نشاندن حرارت معده بتابستان و جز آن. شربتهای چاشنی دار، آبی که از نباتات آبدار با کوفتن گیرند و نپزند بلکه در آفتاب بقوام آرند. افشرج، شربت که از آب قند تنها کنند، رب. (یادداشت مؤلف). افشرج. رجوع به افشرج شود
کم خیر گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مشروبات مبرد. (ناظم الاطباء). توسعاً هر نوع شربت که برای خنک شدن یا فروبردن طعام خورند. شربتی که از آب لیمو یا نارنج یا شکر و یا قند کنند برای نشاندن حرارت معده بتابستان و جز آن. شربتهای چاشنی دار، آبی که از نباتات آبدار با کوفتن گیرند و نپزند بلکه در آفتاب بقوام آرند. افشرج، شربت که از آب قند تنها کنند، رب. (یادداشت مؤلف). افشرج. رجوع به افشرج شود
پراکنده و پاشیده و شکافته و دریده باشد. (برهان). دریده و شکافته و پراکنده و پاشیده باشد. (هفت قلزم). بمعنی پراکنده و شکافته و دریده و برافشانده و افتالیدن مصدر آن است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). پراکنده و پاشیده. شکافته و دریده و افشان. (ناظم الاطباء). فتار. فتال. (فرهنگ فارسی معین) : دو نوبهار پدید آمده زاول سال ز فصل سال و ز وصل شه ستوده خصال از این بهار شده دست جود درافشان وزان بهار شده چشم ابر درافتال. قطران (از فرهنگ ضیا) (از آنندراج). و در ابیات زیر بحذف همزه ’فتال’ آمده است. (آنندراج) : جز از گشاد تو در چنبر فلک که برد فروغ خنجر الماس فعل مغزفتال. ازرقی هروی (از آنندراج). آتش و دود چو دنبال یکی طاوسی که براندوده بطرف دم او قار بود وان شررگوی (کذا) طاوس بگرد دم خویش لؤلؤی خرد فتالیده بمنقار بود. منوچهری (از آنندراج). نافه را و مشک را و سیم را وجام را برفراز و برفتال و برفشان و برگرای. منوچهری (از آنندراج)
پراکنده و پاشیده و شکافته و دریده باشد. (برهان). دریده و شکافته و پراکنده و پاشیده باشد. (هفت قلزم). بمعنی پراکنده و شکافته و دریده و برافشانده و افتالیدن مصدر آن است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). پراکنده و پاشیده. شکافته و دریده و افشان. (ناظم الاطباء). فَتار. فَتال. (فرهنگ فارسی معین) : دو نوبهار پدید آمده زاول سال ز فصل سال و ز وصل شه ستوده خصال از این بهار شده دست جود دُرافشان وزان بهار شده چشم ابر دُرافتال. قطران (از فرهنگ ضیا) (از آنندراج). و در ابیات زیر بحذف همزه ’فتال’ آمده است. (آنندراج) : جز از گشاد تو در چنبر فلک که برد فروغ خنجر الماس فعل مغزفتال. ازرقی هروی (از آنندراج). آتش و دود چو دنبال یکی طاوسی که براندوده بطرف دم او قار بود وان شررگوی (کذا) طاوس بگرد دم خویش لؤلؤی خرد فتالیده بمنقار بود. منوچهری (از آنندراج). نافه را و مشک را و سیم را وجام را برفراز و برفتال و برفشان و برگرای. منوچهری (از آنندراج)
ستمگایی کردن، بزرگ تباری، سپاسیدن، بخشندگی افزون کردن زیاد کردن، نیکویی کردن بخشش کردن فزون بخشیدن، سپاس نهادن، افزون آمدن، افزونی در حسب، بخشس، جمع افضالات
ستمگایی کردن، بزرگ تباری، سپاسیدن، بخشندگی افزون کردن زیاد کردن، نیکویی کردن بخشش کردن فزون بخشیدن، سپاس نهادن، افزون آمدن، افزونی در حسب، بخشس، جمع افضالات