افشارده، پسوند متصل به واژه به معنای افشرده مثلاً دست افشار، مشت افشار، افشارنده، افشرنده، کمک، معاون، پسوند متصل به واژه به معنای رفیق مثلاً دزد افشار از خانه های تخته نرد، در موسیقی گوشه ای در دستگاه شور
افشارده، پسوند متصل به واژه به معنای افشرده مثلاً دست افشار، مشت افشار، افشارنده، افشرنده، کمک، معاون، پسوند متصل به واژه به معنای رفیق مثلاً دزد افشار از خانه های تخته نرد، در موسیقی گوشه ای در دستگاه شور
چوب در بینی شتر کردن مهار برکشیدن در آن را، گنده بینی. آنکه بینی وی بوی گرفته باشد بعلتی، آنکه بوی بد شنود، آنکه قوه شامه ندارد. آنکه بوی و گند نشنود. (تاج المصادر). آنکه بوی نکشد از پیری. آنکه بوی نشنود. (مهذب الاسماء). آنکه بوی درنیابد. آنکه حاسۀ بویائی ندارد. آنکه بینی او بوی نداند. کسی که ادراک بوی خوش و بوی بد نکند. (غیاث از لطائف). مؤنث: خشماء: ورنه پشک و مشک پیش اخشمی هر دو یکسانست چون نبود شمی. مولوی. که نفرساید نریزد هر خزان باد هر خرطوم اخشم دور از آن. مولوی. در گلستان آید اندر اخشمی کی شود مغزش ز ریحان خرمی. مولوی. مشک را حق بیهده خوش دم نکرد بهر شم کرد و پی اخشم نکرد. مولوی. ، بن بینی فرونشسته. (زوزنی). همواربینی
چوب در بینی شتر کردن مهار برکشیدن در آن را، گنده بینی. آنکه بینی وی بوی گرفته باشد بعلتی، آنکه بوی بد شنود، آنکه قوه شامه ندارد. آنکه بوی و گند نشنود. (تاج المصادر). آنکه بوی نکشد از پیری. آنکه بوی نشنود. (مهذب الاسماء). آنکه بوی درنیابد. آنکه حاسۀ بویائی ندارد. آنکه بینی او بوی نداند. کسی که ادراک بوی خوش و بوی بد نکند. (غیاث از لطائف). مؤنث: خَشْماء: ورنه پشک و مشک پیش اخشمی هر دو یکسانست چون نبود شمی. مولوی. که نفرساید نریزد هر خزان باد هر خرطوم اخشم دور از آن. مولوی. در گلستان آید اندر اخشمی کی شود مغزش ز ریحان خرمی. مولوی. مشک را حق بیهده خوش دم نکرد بهر شم کرد و پی اخشم نکرد. مولوی. ، بن بینی فرونشسته. (زوزنی). همواربینی
پراکنده. منتشر. متفرق. پاشان. (ناظم الاطباء). افشانیده شده. (آنندراج). ریزان. ریزنده. (از مؤید الفضلاء). - افشان فروریختن بول، بقطرات پراکنده دفع شدن آن چنانکه در پیران و بیماران. (یادداشت مؤلف). - افشان کردن زلف یا گیسو، پراکنده کردن آن بصورتی مطبوع. (یادداشت مؤلف). - افشان کردن نقره، پراکنده و منتشر کردن آن: گل گل عرق که بر رخ پرخال کرده ای افشان نقره بر ورق آل کرده ای. محمدرضا فکری (از آنندراج). - آستین افشان، آستین ریزان. - ابریشمی افشان، ابریشمی فروریخته و پراکنده. - اشک افشان، اشک ریزان. - بذرافشان، تخم افشان. در حال ریختن بذر. - تخم افشان، بذرافشان. رجوع به این ترکیب شود. - جان افشان، جان ریزان. جان فداکنان: جان بیگانه ستاند ملک الموت بزجر زجر حاجت نبود عاشق جان افشان را. سعدی. - خون افشان، خون ریزان. خون ریزنده. - خوی افشان، عرق ریزان. خوی ریزان. - دامن افشان، دامن ریزان. - درافشان، درریزان: سر تیغ هر سو درافشان گرفت. (گرشاسب نامه). دیده ام می جست و گفتندم نبینی روی دوست خود درافشان بود چشمم کاندرون سیماب داشت. سعدی. ای سرو خرامان گذری از در رحمت وی ماه درافشان نظری از سر رأفت. سعدی. - دست افشان،افشاندن دست. دست افشانی: یار ما چون گیرد آغاز سماع قدسیان در عرش دست افشان کنند. حافظ. - زرافشان، زر ریختن. پراکنده کردن زر: سران عرب را زرافشان او سرآورد بر خط فرمان او. نظامی. - زلف افشان، گیسوافشان. - زلف افشان (به اضافه) ، موی پراکنده و فروریخته. - سرافشان، قطع سر. بریدن و افکندن سر: سپیده دمان هست مهمان من بخنجر ببیند سرافشان من. فردوسی. - شکرافشان، شکرریز: درخشان شده می چو روشن درفش قدح شکرافشان و می نوش بخش. نظامی. - عبیرافشان، عبیرریز. - عنبرافشان، عنبرریز. بوی خوش افشان. - قطره افشان، قطره ریز. نم نم ریزان: نیست در روزگار همت او قطره افشان سحاب نیسانی. محمدقلی سلیم (ازشعوری). - گل افشان، ریختن گل و ریزش آن: گل افشان تر از ماه اردی بهشت. نظامی. برخیز که باد صبح نوروز در باغچه میکند گل افشان. ؟ - گوهرافشان، ریزش و نثار گوهر: تماشای دریای خزران کنم ز جرعه بر او گوهرافشان کنم. نظامی. بر آن گوهری گوهرافشان شدند. نظامی. - گهرافشان، گهرریزان. - مشک افشان، مشک ریزان. - موی افشان، موی فروریخته و پراکنده. - موی یا ابریشمی افشان، فروآویخته و پراکنده از یکدیگر. (یادداشت مؤلف). - مویهای افشان، مویهای فروریخته و پراکنده. - نورافشان، نورریزان. و نیز: آتش افشان، بهارافشان، پرافشان، پیکان افشان، ستم افشان، ترنم افشان، راحت افشان، ستاره افشان، سجده افشان، سرافشان، سرکه افشان، از ترکیبات معروف است. (آنندراج). ، مرد دراز و برآمده دندان پیشین، مرد پراکنده دندان. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
پراکنده. منتشر. متفرق. پاشان. (ناظم الاطباء). افشانیده شده. (آنندراج). ریزان. ریزنده. (از مؤید الفضلاء). - افشان فروریختن بول، بقطرات پراکنده دفع شدن آن چنانکه در پیران و بیماران. (یادداشت مؤلف). - افشان کردن زلف یا گیسو، پراکنده کردن آن بصورتی مطبوع. (یادداشت مؤلف). - افشان کردن نقره، پراکنده و منتشر کردن آن: گل گل عرق که بر رخ پرخال کرده ای افشان نقره بر ورق آل کرده ای. محمدرضا فکری (از آنندراج). - آستین افشان، آستین ریزان. - ابریشمی افشان، ابریشمی فروریخته و پراکنده. - اشک افشان، اشک ریزان. - بذرافشان، تخم افشان. در حال ریختن بذر. - تخم افشان، بذرافشان. رجوع به این ترکیب شود. - جان افشان، جان ریزان. جان فداکنان: جان بیگانه ستاند ملک الموت بزجر زجر حاجت نبود عاشق جان افشان را. سعدی. - خون افشان، خون ریزان. خون ریزنده. - خوی افشان، عرق ریزان. خوی ریزان. - دامن افشان، دامن ریزان. - درافشان، درریزان: سر تیغ هر سو درافشان گرفت. (گرشاسب نامه). دیده ام می جست و گفتندم نبینی روی دوست خود درافشان بود چشمم کاندرون سیماب داشت. سعدی. ای سرو خرامان گذری از در رحمت وی ماه درافشان نظری از سر رأفت. سعدی. - دست افشان،افشاندن دست. دست افشانی: یار ما چون گیرد آغاز سماع قدسیان در عرش دست افشان کنند. حافظ. - زرافشان، زر ریختن. پراکنده کردن زر: سران عرب را زرافشان او سرآورد بر خط فرمان او. نظامی. - زلف افشان، گیسوافشان. - زلف ِ افشان (به اضافه) ، موی پراکنده و فروریخته. - سرافشان، قطع سر. بریدن و افکندن سر: سپیده دمان هست مهمان من بخنجر ببیند سرافشان من. فردوسی. - شکرافشان، شکرریز: درخشان شده می چو روشن درفش قدح شکرافشان و می نوش بخش. نظامی. - عبیرافشان، عبیرریز. - عنبرافشان، عنبرریز. بوی خوش افشان. - قطره افشان، قطره ریز. نم نم ریزان: نیست در روزگار همت او قطره افشان سحاب نیسانی. محمدقلی سلیم (ازشعوری). - گل افشان، ریختن گل و ریزش آن: گل افشان تر از ماه اردی بهشت. نظامی. برخیز که باد صبح نوروز در باغچه میکند گل افشان. ؟ - گوهرافشان، ریزش و نثار گوهر: تماشای دریای خزران کنم ز جرعه بر او گوهرافشان کنم. نظامی. بر آن گوهری گوهرافشان شدند. نظامی. - گهرافشان، گهرریزان. - مشک افشان، مشک ریزان. - موی افشان، موی فروریخته و پراکنده. - موی یا ابریشمی افشان، فروآویخته و پراکنده از یکدیگر. (یادداشت مؤلف). - مویهای افشان، مویهای فروریخته و پراکنده. - نورافشان، نورریزان. و نیز: آتش افشان، بهارافشان، پرافشان، پیکان افشان، ستم افشان، ترنم افشان، راحت افشان، ستاره افشان، سجده افشان، سرافشان، سرکه افشان، از ترکیبات معروف است. (آنندراج). ، مرد دراز و برآمده دندان پیشین، مرد پراکنده دندان. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
موضعی است در بلاد بنی تمیم ازآن بنی یربوع بن حنظله. و در بیت زیر از فرزدق این نام آمده است: عرفت باعشاش و ماکدت تعزف و انکرت من حدراء ما کنت تعرف. و همچنین در این بیت از ابن نعجاء الضبّی ّ آمده است: ایا ابرقی اعشاش لازال مدجن یجود کما حتی یروی ثراکما. (از معجم البلدان). و گویند: نام موضعی است در بادیه نزدیک مکه مقابل لطیمه. (از معجم البلدان).
موضعی است در بلاد بنی تمیم ازآن ِ بنی یربوع بن حنظله. و در بیت زیر از فرزدق این نام آمده است: عرفت باعشاش و ماکدت تعزف و انکرت من حدراء ما کنت تعرف. و همچنین در این بیت از ابن نَعْجاء الضَبّی ّ آمده است: ایا ابرقی اعشاش لازال مدجن یجود کما حتی یروی ثراکما. (از معجم البلدان). و گویند: نام موضعی است در بادیه نزدیک مکه مقابل لطیمه. (از معجم البلدان).
کم خیر گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مشروبات مبرد. (ناظم الاطباء). توسعاً هر نوع شربت که برای خنک شدن یا فروبردن طعام خورند. شربتی که از آب لیمو یا نارنج یا شکر و یا قند کنند برای نشاندن حرارت معده بتابستان و جز آن. شربتهای چاشنی دار، آبی که از نباتات آبدار با کوفتن گیرند و نپزند بلکه در آفتاب بقوام آرند. افشرج، شربت که از آب قند تنها کنند، رب. (یادداشت مؤلف). افشرج. رجوع به افشرج شود
کم خیر گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مشروبات مبرد. (ناظم الاطباء). توسعاً هر نوع شربت که برای خنک شدن یا فروبردن طعام خورند. شربتی که از آب لیمو یا نارنج یا شکر و یا قند کنند برای نشاندن حرارت معده بتابستان و جز آن. شربتهای چاشنی دار، آبی که از نباتات آبدار با کوفتن گیرند و نپزند بلکه در آفتاب بقوام آرند. افشرج، شربت که از آب قند تنها کنند، رب. (یادداشت مؤلف). افشرج. رجوع به افشرج شود
طایفه ای از ترکان چادرنشین که در بیشتر خاک ایران پراکنده اند و دارای چندین تیره اند. (از ناظم الاطباء). خاندان معروف افشاریه یعنی نادرشاه و جانشینان او هم از این طایفه اند. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به مقالات کسروی ج 1 ص 80 ببعد شود، محکم و استوار کردن. (آنندراج). استوار کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : ز بس خیال سرزلف او بدیده فشردم بهر کجا که نگاهم فتاد رشک ختن شد. ملاقاسم (از آنندراج). - پا افشردن، مقاومت و ایستادگی کردن: عشق بیفشرد پا بر نمط کبریا برد بدست نخست هستی ما را ز ما. خاقانی. - پای افشردن، مقاومت کردن. پایداری نمودن. استوار ماندن. مقاومت. ایستادگی: پسرش از دلیری بیفشرد پای ستد کینه زان جنگجویان بجای. (گرشاسب نامه ص 179). بدین مایه لشکر بیفشرد پای فروداشت چندان سپه را بپای. (گرشاسب نامه ص 183). گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی. (تاریخ بیهقی). - ران افشردن، استوار کردن ران. راست کردن و محکم ساختن آن، خاصه هنگام سواری: چو بشنید گرشاسب گرزگران ز زین برکشید و بیفشرد ران. فردوسی. برانگیخت اسب و بیفشرد ران بگردن برآورد گرزگران. فردوسی. چو بنشست بر زین بیفشرد ران برآمد ز جای آن هیون گران. فردوسی. ، خلانیدن و فروبردن چیزی در چیزی. (آنندراج) : دندان بدل چگونه فشارم که میشود لب بازکردنت پر پروانه بوسه را. صائب (از آنندراج). - در هم افشردن، چیزی را در چیزی فروبردن: زمین را چنان در هم افشرد سخت کز افشردگی کوه شد لخت لخت. نظامی
طایفه ای از ترکان چادرنشین که در بیشتر خاک ایران پراکنده اند و دارای چندین تیره اند. (از ناظم الاطباء). خاندان معروف افشاریه یعنی نادرشاه و جانشینان او هم از این طایفه اند. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به مقالات کسروی ج 1 ص 80 ببعد شود، محکم و استوار کردن. (آنندراج). استوار کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : ز بس خیال سرزلف او بدیده فشردم بهر کجا که نگاهم فتاد رشک ختن شد. ملاقاسم (از آنندراج). - پا افشردن، مقاومت و ایستادگی کردن: عشق بیفشرد پا بر نمط کبریا برد بدست نخست هستی ما را ز ما. خاقانی. - پای افشردن، مقاومت کردن. پایداری نمودن. استوار ماندن. مقاومت. ایستادگی: پسرش از دلیری بیفشرد پای ستد کینه زان جنگجویان بجای. (گرشاسب نامه ص 179). بدین مایه لشکر بیفشرد پای فروداشت چندان سپه را بپای. (گرشاسب نامه ص 183). گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی. (تاریخ بیهقی). - ران افشردن، استوار کردن ران. راست کردن و محکم ساختن آن، خاصه هنگام سواری: چو بشنید گرشاسب گرزگران ز زین برکشید و بیفشرد ران. فردوسی. برانگیخت اسب و بیفشرد ران بگردن برآورد گرزگران. فردوسی. چو بنشست بر زین بیفشرد ران برآمد ز جای آن هیون گران. فردوسی. ، خلانیدن و فروبردن چیزی در چیزی. (آنندراج) : دندان بدل چگونه فشارم که میشود لب بازکردنت پر پروانه بوسه را. صائب (از آنندراج). - در هم افشردن، چیزی را در چیزی فروبردن: زمین را چنان در هم افشرد سخت کز افشردگی کوه شد لخت لخت. نظامی
فاش و آشکار کردن. و با لفظ کردن و شدن و دادن مستعمل است. (آنندراج). ظاهر و آشکار کردن. (از بهارعجم). بمعنی پراکنده گردانیدن و فاش کردن خبر و جز آن باشد. (ناظم الاطباء).
فاش و آشکار کردن. و با لفظ کردن و شدن و دادن مستعمل است. (آنندراج). ظاهر و آشکار کردن. (از بهارعجم). بمعنی پراکنده گردانیدن و فاش کردن خبر و جز آن باشد. (ناظم الاطباء).
در زمین خشک رسیدن: اعش ّ اعشاشاً، در زمین خشک رسید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). به زمین خشک دررسیدن: اعش الرجل، وقع فی ارض عشه، ای غلیظه. (از اقرب الموارد).
در زمین خشک رسیدن: اَعَش َّ اعشاشاً، در زمین خشک رسید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). به زمین خشک دررسیدن: اعش الرجل، وقع فی ارض عشه، ای غلیظه. (از اقرب الموارد).
باران ریزه باریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ارشاش. رجوع به ارشاش شود. باران خرد باریدن. (از اقرب الموارد) ، به شبانگاه درآمدن. (منتهی الارب). در شبانگاه درآمدن. (ناظم الاطباء). در طفل درآمدن، و طفل بمعنی تاریکی است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). اطفال قوم، داخل شدن آنان در طفل. (از متن اللغه). رجوع به طفل شود، سرخ گردیدن آفتاب نزدیک غروب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اطفال شمس، سرخ شدن آن نزدیک غروب. (از اقرب الموارد). نزدیک شدن خورشید به غروب، اطفال سخن،اندیشیدن آن را. تدبر کردن در آن. (از متن اللغه)
باران ریزه باریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ارشاش. رجوع به ارشاش شود. باران خرد باریدن. (از اقرب الموارد) ، به شبانگاه درآمدن. (منتهی الارب). در شبانگاه درآمدن. (ناظم الاطباء). در طَفَل درآمدن، و طفل بمعنی تاریکی است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). اطفال قوم، داخل شدن آنان در طَفَل. (از متن اللغه). رجوع به طَفَل شود، سرخ گردیدن آفتاب نزدیک غروب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اطفال شمس، سرخ شدن آن نزدیک غروب. (از اقرب الموارد). نزدیک شدن خورشید به غروب، اطفال سخن،اندیشیدن آن را. تدبر کردن در آن. (از متن اللغه)
قیاس و اندازه و مقیاس. (ناظم الاطباء). ناظم الاطباء با علامت ’پ’ یعنی پارسی آورده و در جای دیگر دیده نشد، پیه بردی (نام گیاهی) سفید. (از اقرب الموارد). ج، امصوخ و آن جمع لغوی است وجمع حقیقی اماصیخ است و ابوحنیفه گفته امصوخ و امصوخه هر دو آن چیزی است که از نصی جدا میشود مانند چوب. (از اقرب الموارد). و رجوع به اقرب الموارد شود
قیاس و اندازه و مقیاس. (ناظم الاطباء). ناظم الاطباء با علامت ’پ’ یعنی پارسی آورده و در جای دیگر دیده نشد، پیه بردی (نام گیاهی) سفید. (از اقرب الموارد). ج، امصوخ و آن جمع لغوی است وجمع حقیقی اماصیخ است و ابوحنیفه گفته امصوخ و امصوخه هر دو آن چیزی است که از نصی جدا میشود مانند چوب. (از اقرب الموارد). و رجوع به اقرب الموارد شود