جدول جو
جدول جو

معنی افشا - جستجوی لغت در جدول جو

افشا
فاش کردن، آشکار کردن، پراکنده ساختن، فاش شدن
تصویری از افشا
تصویر افشا
فرهنگ فارسی عمید
افشا
(اِ)
آشکارکردگی. فاش کردگی. انتشار. (ناظم الاطباء). افشاء. رجوع به افشاء شود: چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرایم کهتران نکوشند. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
افشا
آشکار کردن، آشکارگری پرده دری نیکژ آشکار کردن، فاش نمودن پدید ساختن: افشا اسرار، آشکار کردن، فاش نمودن پدید ساختن: افشا اسرار
فرهنگ لغت هوشیار
افشا
آشکار، ابراز، اعتراف، برملا، علنی، فاش، لو
متضاد: اخفا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارشا
تصویر ارشا
(دخترانه)
از نام های ایران باستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ایشا
تصویر ایشا
(پسرانه)
نام پدر داوود (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از افشان
تصویر افشان
(دخترانه)
پاشیدن، آشفته و پریشان (در مورد زلف به کار می رود)، ریشه افشاندن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از افشار
تصویر افشار
(پسرانه)
شریک، معاون، رقیق، نام ناحیهایی در کردستان (نگارش کردی: ههوشار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از افرا
تصویر افرا
(دخترانه)
درختی که برگهای پنجه ای و میوه بالدار دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از افشان
تصویر افشان
پراکنده، بن مضارع افشاندن، پریشان مثلاً زلف افشان،
پسوند متصل به واژه به معنای افشاننده مثلاً آتش افشان، بذرافشان، درافشان، شکرافشان، گل افشان،
پسوند متصل به واژه به معنای افشاندن مثلاً زرافشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افشار
تصویر افشار
افشارده، پسوند متصل به واژه به معنای افشرده مثلاً دست افشار، مشت افشار، افشارنده، افشرنده، کمک، معاون، پسوند متصل به واژه به معنای رفیق مثلاً دزد افشار
از خانه های تخته نرد، در موسیقی گوشه ای در دستگاه شور
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
کم خیر گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مشروبات مبرد. (ناظم الاطباء). توسعاً هر نوع شربت که برای خنک شدن یا فروبردن طعام خورند. شربتی که از آب لیمو یا نارنج یا شکر و یا قند کنند برای نشاندن حرارت معده بتابستان و جز آن. شربتهای چاشنی دار، آبی که از نباتات آبدار با کوفتن گیرند و نپزند بلکه در آفتاب بقوام آرند. افشرج، شربت که از آب قند تنها کنند، رب. (یادداشت مؤلف). افشرج. رجوع به افشرج شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
فاش و آشکار کردن. و با لفظ کردن و شدن و دادن مستعمل است. (آنندراج). ظاهر و آشکار کردن. (از بهارعجم). بمعنی پراکنده گردانیدن و فاش کردن خبر و جز آن باشد. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
فشار. انضغاط. (از فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(اِثْ ثِ)
آروغ کردن. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
طایفه ای از ترکان چادرنشین که در بیشتر خاک ایران پراکنده اند و دارای چندین تیره اند. (از ناظم الاطباء). خاندان معروف افشاریه یعنی نادرشاه و جانشینان او هم از این طایفه اند. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به مقالات کسروی ج 1 ص 80 ببعد شود، محکم و استوار کردن. (آنندراج). استوار کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
ز بس خیال سرزلف او بدیده فشردم
بهر کجا که نگاهم فتاد رشک ختن شد.
ملاقاسم (از آنندراج).
- پا افشردن، مقاومت و ایستادگی کردن:
عشق بیفشرد پا بر نمط کبریا
برد بدست نخست هستی ما را ز ما.
خاقانی.
- پای افشردن، مقاومت کردن. پایداری نمودن. استوار ماندن. مقاومت. ایستادگی:
پسرش از دلیری بیفشرد پای
ستد کینه زان جنگجویان بجای.
(گرشاسب نامه ص 179).
بدین مایه لشکر بیفشرد پای
فروداشت چندان سپه را بپای.
(گرشاسب نامه ص 183).
گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی. (تاریخ بیهقی).
- ران افشردن، استوار کردن ران. راست کردن و محکم ساختن آن، خاصه هنگام سواری:
چو بشنید گرشاسب گرزگران
ز زین برکشید و بیفشرد ران.
فردوسی.
برانگیخت اسب و بیفشرد ران
بگردن برآورد گرزگران.
فردوسی.
چو بنشست بر زین بیفشرد ران
برآمد ز جای آن هیون گران.
فردوسی.
، خلانیدن و فروبردن چیزی در چیزی. (آنندراج) :
دندان بدل چگونه فشارم که میشود
لب بازکردنت پر پروانه بوسه را.
صائب (از آنندراج).
- در هم افشردن، چیزی را در چیزی فروبردن:
زمین را چنان در هم افشرد سخت
کز افشردگی کوه شد لخت لخت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ فشل، یعنی کاهل و سست. (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
پراکنده. منتشر. متفرق. پاشان. (ناظم الاطباء). افشانیده شده. (آنندراج). ریزان. ریزنده. (از مؤید الفضلاء).
- افشان فروریختن بول، بقطرات پراکنده دفع شدن آن چنانکه در پیران و بیماران. (یادداشت مؤلف).
- افشان کردن زلف یا گیسو، پراکنده کردن آن بصورتی مطبوع. (یادداشت مؤلف).
- افشان کردن نقره، پراکنده و منتشر کردن آن:
گل گل عرق که بر رخ پرخال کرده ای
افشان نقره بر ورق آل کرده ای.
محمدرضا فکری (از آنندراج).
- آستین افشان، آستین ریزان.
- ابریشمی افشان، ابریشمی فروریخته و پراکنده.
- اشک افشان، اشک ریزان.
- بذرافشان، تخم افشان. در حال ریختن بذر.
- تخم افشان، بذرافشان. رجوع به این ترکیب شود.
- جان افشان، جان ریزان. جان فداکنان:
جان بیگانه ستاند ملک الموت بزجر
زجر حاجت نبود عاشق جان افشان را.
سعدی.
- خون افشان، خون ریزان. خون ریزنده.
- خوی افشان، عرق ریزان. خوی ریزان.
- دامن افشان، دامن ریزان.
- درافشان، درریزان:
سر تیغ هر سو درافشان گرفت.
(گرشاسب نامه).
دیده ام می جست و گفتندم نبینی روی دوست
خود درافشان بود چشمم کاندرون سیماب داشت.
سعدی.
ای سرو خرامان گذری از در رحمت
وی ماه درافشان نظری از سر رأفت.
سعدی.
- دست افشان،افشاندن دست. دست افشانی:
یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان در عرش دست افشان کنند.
حافظ.
- زرافشان، زر ریختن. پراکنده کردن زر:
سران عرب را زرافشان او
سرآورد بر خط فرمان او.
نظامی.
- زلف افشان، گیسوافشان.
- زلف افشان (به اضافه) ، موی پراکنده و فروریخته.
- سرافشان، قطع سر. بریدن و افکندن سر:
سپیده دمان هست مهمان من
بخنجر ببیند سرافشان من.
فردوسی.
- شکرافشان، شکرریز:
درخشان شده می چو روشن درفش
قدح شکرافشان و می نوش بخش.
نظامی.
- عبیرافشان، عبیرریز.
- عنبرافشان، عنبرریز. بوی خوش افشان.
- قطره افشان، قطره ریز. نم نم ریزان:
نیست در روزگار همت او
قطره افشان سحاب نیسانی.
محمدقلی سلیم (ازشعوری).
- گل افشان، ریختن گل و ریزش آن:
گل افشان تر از ماه اردی بهشت.
نظامی.
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشان.
؟
- گوهرافشان، ریزش و نثار گوهر:
تماشای دریای خزران کنم
ز جرعه بر او گوهرافشان کنم.
نظامی.
بر آن گوهری گوهرافشان شدند.
نظامی.
- گهرافشان، گهرریزان.
- مشک افشان، مشک ریزان.
- موی افشان، موی فروریخته و پراکنده.
- موی یا ابریشمی افشان، فروآویخته و پراکنده از یکدیگر. (یادداشت مؤلف).
- مویهای افشان، مویهای فروریخته و پراکنده.
- نورافشان، نورریزان.
و نیز: آتش افشان، بهارافشان، پرافشان، پیکان افشان، ستم افشان، ترنم افشان، راحت افشان، ستاره افشان، سجده افشان، سرافشان، سرکه افشان، از ترکیبات معروف است. (آنندراج).
، مرد دراز و برآمده دندان پیشین، مرد پراکنده دندان. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نکوهیدن، بریدن، شکافتن درختی از تیره افراها جزو افراها جزو تیره های نزدیک بگل سرخیان که درختی است تنومند با برگهای پنجه یی که در باغها و جنگلها میروید اسپندان بوسیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افدا
تصویر افدا
تنومند شدن، پذیرفتن سربها
فرهنگ لغت هوشیار
فرونشاندن، گورساختن گورکندن پوشاندن پوشانیدن فرو پوشانیدن، پوشاندن پوشانیدن فرو پوشانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افضا
تصویر افضا
یکی کردن پس و پیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افنا
تصویر افنا
نیست کردن، نابود گردانیدن، نیستی، نابودی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعشا
تصویر اعشا
شام خورانیدن، عطا کردن، شام خوراندن، کورکردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افتا
تصویر افتا
فتوی دادن حکم صادر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشفا
تصویر اشفا
نزدیک شدن، دارودادن، دشواری بهبودی، شبگاه به راه افتادن، جمع شفا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخشا
تصویر اخشا
ترساندن، ترسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
دول را ریسمان بستن (دول دلو تازی شده)، پاره دادن پارک دادن (پارک رشوه)، شیردادن رشوه دادن پول دادن یا هدیه دادن بکسی برای اجرای منظوری خاص
فرهنگ لغت هوشیار
جمع حشا، اندرونه جمع حشا آنچه در سینه و شکم باشد از دل و جگر و معده و روده اندرونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افشان
تصویر افشان
پراکنده، منتشر، متفرق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افشه
تصویر افشه
بلغور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افشاء
تصویر افشاء
((اِ))
آشکار کردن، فاش نمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افشار
تصویر افشار
گوشه ای است در دستگاه شور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افشان
تصویر افشان
((ری. اِفا.))
در بعضی کلمات مرکب به معنی افشاینده آید، آتش فشان، گل افشان، زرافشان
فرهنگ فارسی معین
پراکندگی، نثار
فرهنگ واژه مترادف متضاد