یاری دادن و مدد کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعانت کردن و یاری دادن. (از اقرب الموارد). یاری دادن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، دست انداختن در حوض مانند طالب چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
یاری دادن و مدد کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعانت کردن و یاری دادن. (از اقرب الموارد). یاری دادن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، دست انداختن در حوض مانند طالب چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
از دور دیدن آتش را و قصد روشنی آن کردن. (ناظم الاطباء). دیدن ازدور بشب آتش را و آهنگ رفتن سوی آن کردن. (از اقرب الموارد). بشب از دور دیدن آتش را و قصد روشنی آن نمودن. (منتهی الارب). این کلمه بدان معنی هم بنفسه و هم با ’باء’ متعدی شود چنانکه گویند: اعتشی النار و اعتشی بالنار، یعنی بشب از دور دید آتش... (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
از دور دیدن آتش را و قصد روشنی آن کردن. (ناظم الاطباء). دیدن ازدور بشب آتش را و آهنگ رفتن سوی آن کردن. (از اقرب الموارد). بشب از دور دیدن آتش را و قصد روشنی آن نمودن. (منتهی الارب). این کلمه بدان معنی هم بنفسه و هم با ’باء’ متعدی شود چنانکه گویند: اعتشی النار و اعتشی بالنار، یعنی بشب از دور دید آتش... (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
زکام زده گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زکام گرفتن. زکام شدن. (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ طفل، بمعنی صغیر از هر چیز: هو یسعی لی فی اطفال الحوائج، یعنی در نیازهای خرد و از این معنی است: الاّ ان یعرّج بی طفل، یعنی نیاز اندک همچون: آتش روشن کردن یا خوردن خوراک یا برآوردن حاجت. (از اقرب الموارد). رجوع به طفل شود
زکام زده گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زکام گرفتن. زکام شدن. (از اقرب الموارد) ، جَمعِ واژۀ طِفْل، بمعنی صغیر از هر چیز: هو یسعی لی فی اطفال الحوائج، یعنی در نیازهای خُرد و از این معنی است: الاّ ان یعرّج بی طفل، یعنی نیاز اندک همچون: آتش روشن کردن یا خوردن خوراک یا برآوردن حاجت. (از اقرب الموارد). رجوع به طِفْل شود
جمع واژۀ عذی، بمعنی کشت دشتی که از باران آب خورد. دیم. دیمی. (از منتهی الارب) (از معجم البلدان ذیل کلمه ذره) : و زروعها اعذاء و یسمون الاعذاء العثری و هو الذی لایسقی. (معجم البلدان ذیل کلمه ذره). و زروعهم و مباطخهم اعذاء. (معجم البلدان ذیل بغ شور). و زروعها (زروع فلسطین) اعذاءالا نابلس فان بها میاهاً جاریه. (یادداشت مؤلف) ، مانع شدن گوسپند را از چریدن. (از اقرب الموارد)، بر جفته شدن انگور. (المصادر زوزنی). وادیج بستن. (یادداشت بخط مؤلف)
جَمعِ واژۀ عِذی، بمعنی کشت دشتی که از باران آب خورد. دیم. دیمی. (از منتهی الارب) (از معجم البلدان ذیل کلمه ذره) : و زروعها اعذاء و یسمون الاعذاء العثری و هو الذی لایسقی. (معجم البلدان ذیل کلمه ذره). و زروعهم و مباطخهم اعذاء. (معجم البلدان ذیل بغ شور). و زروعها (زروع فلسطین) اعذاءالا نابلس فان بها میاهاً جاریه. (یادداشت مؤلف) ، مانع شدن گوسپند را از چریدن. (از اقرب الموارد)، بر جفته شدن انگور. (المصادر زوزنی). وادیج بستن. (یادداشت بخط مؤلف)
برهنه کردن و بازکردن جامه از کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برهنه کردن و عریه دادن. (تاج المصادر بیهقی). لباس از کسی بیرون کردن. بدین معنی ناقص یایی است و متعدی بنفس و هم به ’من’ متعدی شود. یقال: اعراه الثوب و اعراه منه. (از اقرب الموارد). و به ’من’ نیز متعدی شود. یقال: اعراه الثوب و منه. (از منتهی الارب).
برهنه کردن و بازکردن جامه از کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برهنه کردن و عریه دادن. (تاج المصادر بیهقی). لباس از کسی بیرون کردن. بدین معنی ناقص یایی است و متعدی بنفس و هم به ’من’ متعدی شود. یقال: اعراه الثوب و اعراه منه. (از اقرب الموارد). و به ’من’ نیز متعدی شود. یقال: اَعراه الثوب َ و منه. (از منتهی الارب).
جمع واژۀ عدو. (دهار). جمع واژۀ عدو، بمعنی دشمن که مفرد و مثنی و جمع ومذکر و مؤنث در وی یکسان است و گاه به این صورت جمع بندند چنانکه کلمه اعداء را به ’اعاد’ جمع بندندکه جمعالجمع باشد. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ عدو، بمعنی دشمن. خلاف صدیق. واحد و جمع و مذکر و مؤنث در وی یکسان است و گاه از آن جمع و تثنیه و تأنیث سازند و اعادی جمعالجمع است. (منتهی الارب). جمع واژۀ عدوّ. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ عدو. دشمنان. (آنندراج). در فارسی بمعنی دشمنان است و بدون همزۀ آخر آرند: شادیت باد چندانک اندر جهان فراخا تو با نشاط و شادی با درد و رنج اعدا. دقیقی. چگونه یابد اعدای او قرار کنون زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار. دقیقی. یکی صمصام فرعون کش عدوخواری چو اژدرها که هرگز سیر نبود وی ز مغز و از دل اعدا. دقیقی. از جد نیکورای تو وز همت والای تو رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه. منوچهری. این خاندان بزرگ پاینده باد و اولیاش منصور و اعداش مقهور. (تاریخ بیهقی ص 109). صورت کردند که وی را با اعدا نهان بوده است و مراد به این حدیث آمدن سلجوقیان بخراسان است. (تاریخ بیهقی ص 485). نور و خیر و پاک و خوب اندر طبایع کی چنین ظلمت و شرو پلید و زشت را اعداستی. ناصرخسرو. بهمن کجا شد و بکجا قارن زآن پس که قهر کردند اعدا را. ناصرخسرو. از این گردد بهاری چون گل سرخی رخ ناصح وزآن برگ خزان گردد بزردی گونۀ اعدا. مسعودسعد. همه اعدای من ز من گیرند آنچه سازند با من از هر باب. مسعودسعد. گهی زچشم زند تیر بر دل عشاق گهی ز دست زند تیغ بر سر اعدا. معزی. شاها ز سنان تو جهانی شد راست تیغ تو چهل سال زاعدا کین خواست. فریدالدین کاتب. چو قندیلم برآویزند وسوزند به زنجیرم نهادستند اعدا. خاقانی. خالد ندانست اینکه سیف اﷲ مقتول بشمشیر ما و مقهور سنان و تیر اعدا نگردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 458). آتش اندر دل اعدا فکنی خاک در دیدۀاغیار کشی. عطار. سپاس دار خدای لطیف دانا را که لطف کرد و بهم برگماشت اعدا را. سعدی. گر بیوفائی کردمی یرغو به قاآن بردمی کآن کافر اعدا می کشد وین سنگدل احباب را. سعدی. گر بشمشیر احبا تن ما پاره کند بتظلم بدر خانه اعدا نرویم. سعدی. دوش در واقعه دیدم که نگاری میگفت سعدیا گوش مکن بر سخن اعدایت. سعدی. باز از شماتت اعدا می اندیشم. (گلستان). هر گل که ترا بشکفد اندر چمن دل خاری شود اندر جگر و دیدۀ اعدا. مسعود سعد (دیوان ص 7). مر مرا آنچنان همی داری که ز من هم حسد برند اعدا. در جمله بیک دگر نکو ماند از زردی برگ و گونۀ اعدا. مسعود سعد (دیوان ص 14). - علی رغم الاعداء، رغماً لانف دشمنان. بر خلاف میل و دلخواه دشمنان: همیشه این دولت بزرگ پاینده باد و هر روزی فزونتر علی رغم الاعداء. (تاریخ بیهقی ص 93).
جَمعِ واژۀ عدو. (دهار). جَمعِ واژۀ عدو، بمعنی دشمن که مفرد و مثنی و جمع ومذکر و مؤنث در وی یکسان است و گاه به این صورت جمع بندند چنانکه کلمه اعداء را به ’اعاد’ جمع بندندکه جمعالجمع باشد. (از اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ عدو، بمعنی دشمن. خلاف صَدیق. واحد و جمع و مذکر و مؤنث در وی یکسان است و گاه از آن جمع و تثنیه و تأنیث سازند و اَعادی جمعالجمع است. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ عَدُوّ. (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ عدو. دشمنان. (آنندراج). در فارسی بمعنی دشمنان است و بدون همزۀ آخر آرند: شادیت باد چندانک اندر جهان فراخا تو با نشاط و شادی با درد و رنج اعدا. دقیقی. چگونه یابد اعدای او قرار کنون زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار. دقیقی. یکی صمصام فرعون کش عدوخواری چو اژدرها که هرگز سیر نبود وی ز مغز و از دل اعدا. دقیقی. از جد نیکورای تو وز همت والای تو رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه. منوچهری. این خاندان بزرگ پاینده باد و اولیاش منصور و اعداش مقهور. (تاریخ بیهقی ص 109). صورت کردند که وی را با اعدا نهان بوده است و مراد به این حدیث آمدن ِ سلجوقیان بخراسان است. (تاریخ بیهقی ص 485). نور و خیر و پاک و خوب اندر طبایع کی چنین ظلمت و شرو پلید و زشت را اعداستی. ناصرخسرو. بهمن کجا شد و بکجا قارن زآن پس که قهر کردند اعدا را. ناصرخسرو. از این گردد بهاری چون گل سرخی رخ ناصح وزآن برگ خزان گردد بزردی گونۀ اعدا. مسعودسعد. همه اعدای من ز من گیرند آنچه سازند با من از هر باب. مسعودسعد. گهی زچشم زند تیر بر دل عشاق گهی ز دست زند تیغ بر سر اعدا. معزی. شاها ز سنان تو جهانی شد راست تیغ تو چهل سال زاعدا کین خواست. فریدالدین کاتب. چو قندیلم برآویزند وسوزند به زنجیرم نهادستند اعدا. خاقانی. خالد ندانست اینکه سیف اﷲ مقتول بشمشیر ما و مقهور سنان و تیر اعدا نگردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 458). آتش اندر دل اعدا فکنی خاک در دیدۀاغیار کشی. عطار. سپاس دار خدای لطیف دانا را که لطف کرد و بهم برگماشت اعدا را. سعدی. گر بیوفائی کردمی یرغو به قاآن بردمی کآن کافر اعدا می کشد وین سنگدل احباب را. سعدی. گر بشمشیر احبا تن ما پاره کند بتظلم بدر خانه اعدا نرویم. سعدی. دوش در واقعه دیدم که نگاری میگفت سعدیا گوش مکن بر سخن اعدایت. سعدی. باز از شماتت اعدا می اندیشم. (گلستان). هر گل که ترا بشکفد اندر چمن دل خاری شود اندر جگر و دیدۀ اعدا. مسعود سعد (دیوان ص 7). مر مرا آنچنان همی داری که ز من هم حسد برند اعدا. در جمله بیک دگر نکو ماند از زردی برگ و گونۀ اعدا. مسعود سعد (دیوان ص 14). - علی رغم الاعداء، رغماً لانف دشمنان. بر خلاف میل و دلخواه دشمنان: همیشه این دولت بزرگ پاینده باد و هر روزی فزونتر علی رغم الاعداء. (تاریخ بیهقی ص 93).