جدول جو
جدول جو

معنی اصک - جستجوی لغت در جدول جو

اصک(اَ صُک ک)
جمع واژۀ صک ّ. (قطر المحیط) (منتهی الارب). رجوع به صک ّ (معرب چک) شود
لغت نامه دهخدا
اصک(اَ صَک ک)
رجل اصک، مرد سست زانو و سست پی پاشنه که در رفتن زانوی وی بر هم خورد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). آنکه زانوهایش در هم کوبد. (تاج المصادر بیهقی). آنکه زانویش در هم کوبد. مؤنث: صکّاء. ج، صک ّ. (از مهذب الاسماء). آنکه زانوهایش در هم کوبد در وقت رفتن. (زوزنی). آنکه زانوهای خود در هم فروکوبد در رفتار. (لغت خطی).
لغت نامه دهخدا
اصک(اِ صِ)
معرب اسک. مرکز بلاد اسلاوهای اتریش است و آن شهر دژمانندی است واقع بر ساحل نهر دراوه نزدیک تلاقی آن به تونه، دارای 13000 تن سکنه و پایگاه های نظامی. در این شهر قلعه ایست که لئوپلد اول آنرا در قرن 17م. بنا کرده است. قلعۀ مزبور بتنهائی دارای 100 خانوار کشاورز است ولی روستاهایی نیز در اطراف آن وجوددارد. اصک دارای کارخانه های حریربافی است و هر سال در آن چهار بازار بزرگ برای خرید و فروش و چهارپایان و حبوب و کنب و آهن برپا میشود. هوای آن چندان سازگار نیست، بعلت بسیاری بیشتر بیشه ها و وقوع آن در میان دو نهر. و بر نهر دراوه آثار پلهایی دیده میشود که آنها را سلطان سلیم عثمانی برای گذشتن سپاهیان خویش ببلاد مجار ساخته است. (از ذیل معجم البلدان ص 304)
لغت نامه دهخدا
اصک
سست پای سست زانو توانا نیرومند
تصویری از اصک
تصویر اصک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشک
تصویر اشک
(دخترانه)
آبی که از چشم می ریزد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از الک
تصویر الک
وسیله ای گرد و دیواره دار با سطح سوراخ سوراخ معمولاً ریز که برای جدا کردن ناخالصی، گردها یا اجزای ریز و درشت حبوبات، آرد و امثال آن به کار می رود، غربال، غربیل، گربال، آردبیز، موبیز، پریز، پرویز، غرویزن، پریزن، پرویزن، تنگ بیز، تنک بیز، منخل، چاولی
چوب بلند بازی الک دولک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افک
تصویر افک
دروغ، تهمت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اصل
تصویر اصل
بن، پی، بنیاد، نژاد، قاعده و قانون، ریشه، ریشۀ درخت، در علم حقوق هر یک از ماده های قانون اساسی یا هر قانون دیگر، آنچه وجودش وابسته به خودش باشد، خود چیزی، بیخ، بن هر چیز، بخش زیرین هر چیز، خاستگاه
اصل کار: شخص یا چیز مهم و عمده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشک
تصویر اشک
لقب هر یک از پادشاهان اشکانی
مایعی که از ترشح غده های اشکی حاصل می شود و چشم را مرطوب نگه می دارد و در حال گریستن از چشم فرومی ریزد، سرشک، آب چشم، کنایه از قطره
اشک ابر: کنایه از باران
اشک سحاب: کنایه از باران، اشک ابر
اشک میغ: کنایه از باران، اشک ابر
اشک تمساح: کنایه از گریه ای که از روی تزویر و برای عوام فریبی باشد
اشک حسرت: اشکی که از روی حسرت و افسوس ریخته شود
اشک افسوس: اشکی که از روی حسرت و افسوس ریخته شود، اشک حسرت
اشک خونین: اشک آمیخته با خون، اشکی که از سوز دل و از اندوه بسیار فرو می ریزد
اشک خون آلود: اشک آمیخته با خون، اشکی که از سوز دل و از اندوه بسیار فرو می ریزد، اشک خونین
اشک خونی: اشک آمیخته با خون، اشکی که از سوز دل و از اندوه بسیار فرو می ریزد، اشک خونین
اشک جگرگون: اشک آمیخته با خون، اشکی که از سوز دل و از اندوه بسیار فرو می ریزد، اشک خونین
اشک حنایی: اشک آمیخته با خون، اشکی که از سوز دل و از اندوه بسیار فرو می ریزد، اشک خونین
اشک سرخ: اشک آمیخته با خون، اشکی که از سوز دل و از اندوه بسیار فرو می ریزد، اشک خونین
اشک گلگون: اشک آمیخته با خون، اشکی که از سوز دل و از اندوه بسیار فرو می ریزد، اشک خونین
اشک داوری: گریۀ مظلوم، کنایه از اشکی که ستمدیده ای نزد قاضی یا حاکم برای دادرسی می ریزد
اشک مظلوم: گریۀ مظلوم، کنایه از اشکی که ستمدیده ای نزد قاضی یا حاکم برای دادرسی می ریزد، اشک داوری
اشک داوودی: کنایه از اشک بسیار، اشک ندامت، اشاره به گریۀ حضرت داوود و اشک هایی که از خوف لغزش خود می ریخت
اشک شادی: اشکی که از غایت شادی و خوشحالی جاری شود
اشک طرب: اشکی که از غایت شادی و خوشحالی جاری شود، اشک شادی
اشک شکرین: اشکی که از غایت شادی و خوشحالی جاری شود، اشک شادی
اشک شیرین: اشکی که از غایت شادی و خوشحالی جاری شود، اشک شادی
اشک ریختن: گریه کردن
اشک فشاندن: گریه کردن، اشک ریختن
ااشک افشاندن: گریه کردن، اشک ریختن
اشک کباب: کنایه از قطره های خون و چربی که هنگام پختن کباب بر روی آتش می ریزد، برای مثال اظهار عجز پیش ستمگر روا مدار / اشک کباب باعث طغیان آتش است (صائب - لغت نامه - اشک)
اشک مو: مایعی سفید رنگ که هنگام هرس کردن درخت انگور از سرشاخه های آن می چکد و خواص دارویی دارد
اشک تاک: اشک مو، مایعی سفید رنگ که هنگام هرس کردن درخت انگور از سرشاخه های آن می چکد و خواص دارویی دارد
اشک ندامت: اشکی که از پشیمانی و افسوس ریخته می شود، برای مثال امروز که در دست توام مرحمتی کن / فردا که شدم خاک چه سود اشک ندامت (حافظ - ۱۹۶)
اشک پشیمانی: اشکی که از پشیمانی و افسوس ریخته می شود، اشک ندامت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اصح
تصویر اصح
صحیح تر، درست تر، راست تر، سالم تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اصم
تصویر اصم
جذر اصم، در علوم ادبی در علم عروض از بحور شعر بر وزن فاعلاتن مفاعیلن فاعلاتن،
جمع صمّ، ویژگی کسی که گوشش نمی شنود، کر، ناشنوا، سخت، محکم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اصف
تصویر اصف
کبر، درختچه ای خاردار، با برگ های پهن و گل های سفید که مصرف دارویی دارد و از غنچۀ آن ترشی تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
(صَ)
تافتۀ خانشاهی:
در هم کشم چو چین قبا روی از ملال
گر خاصک آورد که کند پوشش تنم.
نظام قاری (دیوان ص 119).
خاصک تو ستانی بقد ارمک تو دهی
یا رب تو بلطف خویش بستان و بده.
نظام قاری (دیوان، ص 142).
یکی صوفک و خاصک دلپذیر
در آن خیل وامانده بی بارگیر.
نظام قاری (دیوان ص 185)
لغت نامه دهخدا
تصویری از افک
تصویر افک
دروغ گفتن، دروغ بستن دروغ، گناه دروغ تهمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصک
تصویر مصک
کلون در، شب بند، نیرو مند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصم
تصویر اصم
کر، ناشنوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصح
تصویر اصح
درست تر، تندرست تر، صحیح تر، سالمتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احک
تصویر احک
سم خراغشیده، بی دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادک
تصویر ادک
اشتر بی کوهان بیکوهانه
فرهنگ لغت هوشیار
ستیزیدن، درنگیدن، فرونشستن آماس، ماندگارشدن دژ کوچکی که در میان دژ بزرگ بسازند دژ در دژ قلعه کوچک میان قلعه بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایک
تصویر ایک
بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسک
تصویر اسک
گوش بریده، خردگوش، کر، شتر خروس (نرینه شترمرغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصب
تصویر اصب
لقب ماه رجب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشک
تصویر اشک
آب چشم، سرشک، قطره ترکی خر خر حمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصک
تصویر بصک
خیو افکندن تف انداختن گلیزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افک
تصویر افک
((اِ))
دروغ، تهمت
فرهنگ فارسی معین
درختچه ای از تیره پروانه واران که اصل آن از سیبری است و در ایران در نواحی استپی و کوهستان های خشک اطراف کرج می روید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشک
تصویر اشک
((اَ))
قطره، قطره آب، چکه، سرشک، آب چشم که موقع گریستن از چشم جاری می شود، تمساح ریختن اظهار همدردی و غمخواری کردن با کسی از روی ظاهر و به دروغ، کسی دم مشکش بودن به مختصر ناملایمی گریه کردن، همواره آماده گریستن (ب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشک
تصویر اشک
((اَ))
ارشک، نام مؤسس خاندان اشکانیان، عنوان هر یک از پادشاهان سلسله مذکور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصم
تصویر اصم
((اَ صَ مّ))
کر، ناشنوا، جمع صم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصل
تصویر اصل
ریشه، بنیاد، نژاد، گوهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصح
تصویر اصح
((اَ صَ حّ))
صحیح تر، درست تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الک
تصویر الک
((اَ لَ))
غربال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارک
تصویر ارک
قلعه کوچک میان قلعه بزرگ، ارگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصل
تصویر اصل
آغازه، بن، ریشه، بیخ، بنیان
فرهنگ واژه فارسی سره