خوراکی آبدار که با آب، پیاز، آرد، تخم مرغ، کشک، شیرۀ انگور و مانند آن تهیه می شود، در موسیقی از الحان قدیم ایرانی، برای مثال مطربان ساعت به ساعت بر بنای زیر و بم / گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه (منوچهری - ۹۷)
خوراکی آبدار که با آب، پیاز، آرد، تخم مرغ، کشک، شیرۀ انگور و مانندِ آن تهیه می شود، در موسیقی از الحان قدیم ایرانی، برای مِثال مطربان ساعت به ساعت بر بنای زیر و بم / گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه (منوچهری - ۹۷)
دهی از دهستان هزارپی بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 14000 گزی شمال آمل و 7000 گزی جنوب شوسۀ کناره. دشت، معتدل، مرطوب، مالاریایی. سکنه 200 تن شیعی. زبان مازندرانی و فارسی. آب این ده از رود خانه هراز است. محصول آنجا برنج، غلات، پنبه، کنف، حبوبات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع بسفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 113 و 119 بخش انگلیسی شود
دهی از دهستان هزارپی بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 14000 گزی شمال آمل و 7000 گزی جنوب شوسۀ کناره. دشت، معتدل، مرطوب، مالاریایی. سکنه 200 تن شیعی. زبان مازندرانی و فارسی. آب این ده از رود خانه هراز است. محصول آنجا برنج، غلات، پنبه، کنف، حبوبات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع بسفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 113 و 119 بخش انگلیسی شود
چین و شکن: فتنه رخش نرگس بیمار هم اشکنۀ زلف بخروار هم. امیرخسرو (از فرهنگ نظام). چین وشکن اندام. (ناظم الاطباء) (برهان). شکن زلف و جز آن. خسرو گوید: اشکنۀ زلف بخروار هم. (رشیدی) (شعوری). چین و شکن. (انجمن آرا). چین و شکنج اندام و غیره... چین و شکنج.... (جهانگیری).
چین و شکن: فتنه رخش نرگس بیمار هم اشکنۀ زلف بخروار هم. امیرخسرو (از فرهنگ نظام). چین وشکن اندام. (ناظم الاطباء) (برهان). شکن زلف و جز آن. خسرو گوید: اشکنۀ زلف بخروار هم. (رشیدی) (شعوری). چین و شکن. (انجمن آرا). چین و شکنج اندام و غیره... چین و شکنج.... (جهانگیری).
نعت مفعولی از افکندن. انداخته شده. افتاده. (یادداشت مؤلف). ساقطشده. انداخته شده. (ناظم الاطباء) : چنان بد که آن دختر نیکبخت یکی سیب افکنده باد از درخت. فردوسی. از آن صدهزاران یکی زنده نیست خنک آنکه در دوزخ افکنده نیست. فردوسی. دید که در دانه طمع خام کرد خویشتن افکندۀ این دام کرد. نظامی. تازه کنند این گل افکنده را باز هم آرند پراکنده را. نظامی. ، نهادن. جای دادن: که این در سر او تو افگنده ای چنین بیخ کین از دلش کنده ای. فردوسی. ، جاری ساختن: اسکندر آن رود را بگردانید و در شهر افگند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 137) ، متوجّه ساختن: چون شاپور وهنی چنان بر قسطنطین ملک الروم افگند آب و رونق او برفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 69) ، حذف کردن. بخشیدن: چون پادشاه شد یکسال خراج از... بیفگند و در میان رعایا طریق عدل گسترد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 110) ، گستردن، چون سفره افگندن: هرکجا چهرۀ تو سفرۀ خوبی افگند دهنت آورد آنجا بلبان شیرینی. کمال اسماعیل (از آنندراج). ، بریدن و قطع کردن. چون زبان افگندن: مگر ز باغ ارم با صفاش حرفی گفت که تیغ باد سحر غنچه را زبان افگند. حسین سنایی (از آنندراج). ، بمجاز بمعنی نهادن، چون بنا افگندن: چو این بنیاد بد را خود فگندی گناه خویش را بر من چه بندی. امیرخسرو (از آنندراج). ، برابری کردن. طرف شدن با کسی. (آنندراج) : من که با موری بقوت برنیایم ای عجب با کسی افگنده ام کو بگسلد زنجیر را. سعدی. و رجوع به افکندن شود
نعت مفعولی از افکندن. انداخته شده. افتاده. (یادداشت مؤلف). ساقطشده. انداخته شده. (ناظم الاطباء) : چنان بد که آن دختر نیکبخت یکی سیب افکنده باد از درخت. فردوسی. از آن صدهزاران یکی زنده نیست خنک آنکه در دوزخ افکنده نیست. فردوسی. دید که در دانه طمع خام کرد خویشتن افکندۀ این دام کرد. نظامی. تازه کنند این گل افکنده را باز هم آرند پراکنده را. نظامی. ، نهادن. جای دادن: که این در سر او تو افگنده ای چنین بیخ کین از دلش کنده ای. فردوسی. ، جاری ساختن: اسکندر آن رود را بگردانید و در شهر افگند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 137) ، متوجّه ساختن: چون شاپور وهنی چنان بر قسطنطین ملک الروم افگند آب و رونق او برفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 69) ، حذف کردن. بخشیدن: چون پادشاه شد یکسال خراج از... بیفگند و در میان رعایا طریق عدل گسترد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 110) ، گستردن، چون سفره افگندن: هرکجا چهرۀ تو سفرۀ خوبی افگند دهنت آورد آنجا بلبان شیرینی. کمال اسماعیل (از آنندراج). ، بریدن و قطع کردن. چون زبان افگندن: مگر ز باغ ارم با صفاش حرفی گفت که تیغ باد سحر غنچه را زبان افگند. حسین سنایی (از آنندراج). ، بمجاز بمعنی نهادن، چون بنا افگندن: چو این بنیاد بد را خود فگندی گناه خویش را بر من چه بندی. امیرخسرو (از آنندراج). ، برابری کردن. طرف شدن با کسی. (آنندراج) : من که با موری بقوت برنیایم ای عجب با کسی افگنده ام کو بگسلد زنجیر را. سعدی. و رجوع به افکندن شود
شکنبه. کذا فی القنیه. (مؤیدالفضلا). شکنبه از انسان و حیوان. (فرهنگ ضیاء). شکنبه. (سروری). شکم حیوانات علفخوار که در تداول عامه آنرا سیرابی نامند. جبجبه. سختو و آن حصۀ مجوف از بدن جانوران که جای غذای ایشان است و اکنون شکنبه نامیده میشود. حرف نون در لفظ مذکور غنه شده خفیف تلفظ میگردد. (فرهنگ نظام) : وقت باشد که شیر شرزه از مردار طعمه سازد و باز سپید با فضلۀ اشکنبه پردازد. (مقامات حمیدی). و رجوع به شکنبه شود
شکنبه. کذا فی القنیه. (مؤیدالفضلا). شکنبه از انسان و حیوان. (فرهنگ ضیاء). شکنبه. (سروری). شکم حیوانات علفخوار که در تداول عامه آنرا سیرابی نامند. جُبجُبه. سختو و آن حصۀ مجوف از بدن جانوران که جای غذای ایشان است و اکنون شکنبه نامیده میشود. حرف نون در لفظ مذکور غنه شده خفیف تلفظ میگردد. (فرهنگ نظام) : وقت باشد که شیر شرزه از مردار طعمه سازد و باز سپید با فضلۀ اشکنبه پردازد. (مقامات حمیدی). و رجوع به شکنبه شود
شکنجه. عذاب. عقوبت. رنج دادن. اذیت و آزار و صدمه. (فرهنگ ضیاء) : خنیاگر او ستوه و بربطزن از بس شکفه شده در اشکنجه. منوچهری. چون رهیدی بینی اشکنجه دمار زآنکه ضد از ضد گردد آشکار. مولوی. گه ز بامی اوفتاده گشته پست گاه در اشکنجه و بسته دو دست. مولوی. شاه را گویند اشکنجه ش بکن تا نگوید جنس او هیچ این سخن. مولوی. و رجوع به شکنجه شود
شکنجه. عذاب. عقوبت. رنج دادن. اذیت و آزار و صدمه. (فرهنگ ضیاء) : خنیاگر او ستوه و بربطزن از بس شکفه شده در اشکنجه. منوچهری. چون رهیدی بینی اشکنجه دمار زآنکه ضد از ضد گردد آشکار. مولوی. گه ز بامی اوفتاده گشته پست گاه در اشکنجه و بسته دو دست. مولوی. شاه را گویند اشکنجه ش بکن تا نگوید جنس او هیچ این سخن. مولوی. و رجوع به شکنجه شود